تبیان، دستیار زندگی
شهید علی نظری كمی قبل از آخرین اعزامش به سوریه، به دلیل مشكلی كه در مهره كمرش داشت از سوی پزشك برای عمل جراحی معرفی شده بود، اما ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید شد تا جان همرزم افغانش را نجات دهد

شهید علی نظری كمی قبل از آخرین اعزامش به سوریه، به دلیل مشكلی كه در مهره كمرش داشت از سوی پزشك برای عمل جراحی معرفی شده بود، اما ...

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

شهید علی نظری كمی قبل از آخرین اعزامش به سوریه، به دلیل مشكلی كه در مهره كمرش داشت از سوی پزشك برای عمل جراحی معرفی شده بود، اما به جهت اعتقادی كه به حضور در جبهه مقاومت اسلامی و دفاع از حریم اهل بیت داشت، بیماری‌اش را بروز نداد و شش مرداد ماه 1395 به سوریه اعزام شد. او داوطلبانه به سفری می‌رفت كه بازگشتی برایش مقدر نشده بود. وقتی با سمیه زارع به گفت‌وگو پرداختیم، كمتر از شش ماه از شهادت همسرش می‌گذشت. او از مردی سخن می‌گفت كه به رغم عشق به خانواده و دو فرزندش، عمل به تكلیف را از دست نداد و به این ترتیب مروارید شهادت را صید كرد. علی نظری متولد 1353 در جهرم بود كه 16 مردادماه 1395 در حلب سوریه به شهادت رسید.

زمانی كه با شهید نظری ازدواج كردید، ایشان نظامی بودند؟

بله، آن موقع پاسدار بود. علی آقا در جهرم زندگی می‌كرد و ما ساكن مرودشت بودیم. این دو شهر از استان فارس حدود سه، چهارساعتی با هم فاصله دارند، اما قسمت هم بودیم و از طریق یكی از خواهرهایشان كه همسایه مان بود با هم آشنا شدیم. من مشكلی با شغلش نداشتم، ولی دوری شهرشان از محل زندگی‌ما باعث شد كمی تردید داشته باشم. پنج، شش ماه گذشت تا اینكه جواب مثبت دادیم. سال 83 هم ازدواج كردیم.

معیار و ملاك خاصی برای انتخاب همسرتان داشتید؟ خود شهید چه معیارهایی داشتند؟

ما تفاوت فرهنگی زیادی نداشتیم. تقریباً خواسته‌هایمان یكی بود. ایشان دنبال خانواده و دختری مذهبی بود و من هم دوست داشتم همسر آینده‌ام جوانی مذهبی و اهل دل باشد. البته زمان خواستگاری ایشان از سختی‌های شغلش گفت كه امكان دارد گاهی به مأموریت برود. (با خنده ادامه می‌دهد) منتها بعد از ازدواج خیلی بیشتر از آنكه فكرش را می‌كردم مأموریت بود. داخل استان فارس یا مناطق مرزی مثل سردشت و... هر جا مشكلی پیش می‌آمد چون همسرم جزو یگان تكاوری بود اول اعزام می‌شد.

چند فرزند دارید؟ این همه مأموریت ایشان برایتان سخت نبود؟

ما دو پسر به نام‌های محمدمهدی 10 ساله و آرمین شش ساله داریم. در مورد بخش دوم سؤالتان هم باید بگوییم كه مسلما سخت بود. گاه با بچه‌های كوچك ناچار می‌شدم روزها و هفته‌ها منتظر علی بمانم تا از مأموریت برگردد. هر بار هم برایم رفتن و دوری‌اش سخت بود اما خب اینگونه مأموریت‌ها جزو وظایفش بود و نمی‌شد كه نرود.

اگر مأموریت‌های داخلی برایتان سخت بود، چطور راضی شدید به سوریه برود؟ چند بار به آنجا اعزام شد؟

علی آقا سه بار به سوریه اعزام شد. بار اول كه سال 91 رفت من اصلاً با خبر نشدم به سوریه رفته است. گفته بود می‌روم تهران دوره ببینم. جایی هستیم كه گوشی‌مان آنتن نمی‌دهد. هر بار هم كه خودش زنگ می‌زد پیش شماره تهران می‌افتاد. همین طور بود تا اینكه دو، سه هفته بعد از طرف تیپ 33 المهدی برای سركشی به خانه مان آمدند. از صحبت‌های همكارانش كه می‌گفتند علی آقا الان در حرم حضرت زینب(س) زیارت می‌كند، متوجه شدم او كجاست. بار بعد كه زنگ زد گفتم سوریه‌ای؟ خندید و خودش را لو داد. بار اول مأموریتش دو ماه طول كشید. بار دوم هم كه پارسال (1394) رفت. این بار مخالفت كردم. یعنی هربار كه مأموریت می‌رفت برایم سخت بود. می‌گفتم اگر می‌شود نرو. در پاسخ می‌گفت شغل و وظیفه‌ام این است. رفت و مثل بار اول دو ماه بعد برگشت. بار سوم هم كه مردادماه امسال رفت و تنها 10 روز بعد به شهادت رسید.

اعزام آخرش تفاوتی با دفعات قبلی داشت؟

هم برای من تفاوت داشت هم برای خودش. به یكی از مغازه‌دارهای سركوچه‌مان گفته بود دعا كن شهید شوم. به یكی از همسایه‌هایمان هم كه دوستی زیادی داشت گفته بود فلانی من این بار بروم احتمالاً دیگر برنمی‌گردم. سعی كنید اسم كوچه را به نام من بزنید. البته اینها را بعد از شهادتش شنیدم. خودم هم بار آخر در دلم غوغا بود. در پس آن همه مأموریتی كه رفته بود فقط همین یك بار به دلم برات شد كه نكند شهید شود، اما برخلاف آنچه در دلم می‌گذشت، برای اولین بار در زبان با او مخالفتی نكردم. شاید نمی‌خواستم با دلخوری و ناراحتی از هم جدا شویم. مرتب با خودم می‌گفتم جلویش را بگیر. نگذار برود، اما هر كاری كردم نتوانستم حرف‌هایی كه با خودم می‌زدم را به او بگویم. شش مرداد ماه رفت و 16 مردادماه در حلب به شهادت رسید.

پسرهایتان با رفتن پدرشان مشكلی نداشتند؟ اصلاً رابطه پدر و پسرهایش چطور بود؟

هم بچه‌ها عاشق پدرشان بودند و هم او عاشق آنها. علی آقا هر وقت به خانه می‌آمد با بچه‌ها بازی می‌كرد و از سر و كولش بالا می‌رفتند. مخصوصاً آرمین را كه كوچكتر بود خیلی دوست داشت. همسرم چون زیاد مأموریت می‌رفت، بچه‌ها به رفتن‌هایش عادت داشتند. او می‌رفت و كمی كه از خانه دور بود، بی‌قراری بچه‌ها شروع می‌شد. بار اول كه علی آقا رفت و دوماه از خانه دور بود، محمدمهدی اول ابتدایی بود. یك روز معلمش زنگ زد و از من خواست به مدرسه‌شان بروم. رفتم و گفت این پسر مدتی می‌شود خودش داخل كلاس است اما فكر و ذهنش اینجا نیست. محمدمهدی بچه توداری است و دلتنگی‌هایش را اینطور بروز داده بود.

پس الان كه چند ماه از شهادت پدرشان می‌گذرد باید دلتنگی شان بیشتر هم شده باشد؟

بله، همین طور است. هر دوی آنها دلتنگ پدرشان هستند. محمدمهدی چون سن بیشتری نسبت به آرمین دارد سعی می‌كند ناراحتی‌اش را بروز ندهد ولی آرمین خیلی وقت‌ها عكس پدرش را بغل كرده و خودش را خالی می‌كند. یا لباس پدرش را می‌پوشد و اسلحه و بیسیم اسباب بازی دستش می‌گیرد و بازی می‌كند. الان شش ماه است كه این بچه‌ها پدرشان را ندیده‌اند.

به نظر شما با این همه عاطفه عمیقی كه بین شهید و خانواده‌اش بود، چطور توانست برود؟ اجباری كه در رفتنش نبود؟

خیر، هیچ اجباری نبود. همسرم اواخر از كمر درد شب‌ها خوابش نمی‌برد. دكتر كه رفت تشخیص دادند یك كیست كنار مهره كمرش درآمده و باید عمل شود. دكتر حتی لیست وسایلی كه برای عمل نیاز داشت را به علی آقا داده بود. همان ایام من هم مریض بودم. خب چه بهانه‌ای از این بالاتر كه یك نفر قرار عمل دارد یا همسرش مریض است. شهید به راحتی می‌توانست به خاطر یكی از این موارد به مأموریت نرود، اما به كار و وظیفه‌اش عشق می‌ورزید. همین عشق و اعتقادی كه به هدفش داشت، باعث شد بین محبت خانواده و رفتن به جبهه توازن ایجاد كند و برای جهاد به سوریه برود. بار دومی كه علی آقا به سوریه رفته بود، من در شبكه‌های اجتماعی می‌دیدم كه مدافعان حرم وصیتنامه می‌نویسند. وقتی به خانه آمد پرسیدم تو هم وصیتنامه داری؟ پاسخش منفی بود. گفتم خب تو كه زیاد مأموریت می‌روی وصیتنامه بنویس، اما گفت من به رفتن فكر نمی‌كنم. ما باید بمانیم و حالا حالاها خدمت كنیم.

رابطه همسرتان با شهدای مدافع حرم یا سایر شهدا چطور بود؟

شهدا را خیلی دوست داشت و احترام زیادی برایشان قائل بود. اگر فرصتی هم پیش می‌آمد به گلزار شهدا می‌رفت. در همان یگان صابرین دو نفر از همرزمان ایشان در شمالغرب كشور به شهادت رسیده بودند. شهید خلیل عسكری از شهدای گردان خودشان بود و شهید مولانیا هم از شهدای تیپ المهدی بود. همسرم به این دو شهید ارادت خاصی داشت. سال گذشته كه از سوریه برگشت، صبح تقریبا ساعت 9 به خانه رسید. خسته و كوفته بود، اما تا شنید تشییع پیكر شهید ذوالفقارنسب از شهدای مدافع حرم ارتش است، هنوز خستگی‌اش درنرفته گفت خانم پا شو برویم تشییع جنازه این شهید. بعد گفت مشایعت پیكر یك شهید مدافع حرم سعادتی است كه خدا نصیب مان كرده است.

تشییع پیكر خودشان چطور برگزار شد؟

خیلی با شكوه. آنقدر شلوغ بود كه من حتی فكرش را نمی‌كردم. جالب است كه خودش می‌گفت دوست دارم سربلند بمیرم و آنقدر در میان مردم اجر داشته باشم كه تشییع پیكرم با شكوه باشد. علی آقا آدم مردمدار و خوش خلقی بود. هر كس او را می‌شناخت شیفته اخلاق خوبش می‌شد. وقتی هم كه با شهادت از پیش‌مان رفت، خیلی از مردم جهرم در تشییع پیكرش شركت كردند. درست همانطور كه از خدا می‌خواست، مردم دوستش داشتند و با احترام شهیدشان را تشییع كردند.

از حضورش در منطقه عملیاتی سوریه یا نحوه شهادتش چیزی شنیده‌اید؟

خود علی آقا تا وقتی كه بود زیاد از مسائل رزمندگی‌اش صحبت نمی‌كرد. اینجا معاون گردان حمزه از تیپ المهدی بود، اما آنجا نمی‌دانم چه سمتی داشت. منتها آموزش‌های زیادی را پشت سر گذاشته و به اصطلاح یك رزمنده تام عیار بود. شهادتش هم به خاطر نجات جان یك رزمنده بود. همرزمش می‌گفت روز شهادت علی آقا شنیدیم یكی از رزمنده‌های افغانی تیپ فاطمیون مجروح شده است. بنده خدا جایی افتاده بود كه امكان دسترسی به آنجا سخت بود، اما علی یك آرپی جی بر می‌دارد و به دو نفر دیگر از دوستانش می‌گوید من دشمن را مشغول می‌كنم شما مجروح را بیاورید. می‌رود و آرپی جی را هم شلیك می‌كند، اما موقع برگشت مورد اصابت قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. 16 مرداد 95 كه شهید شد پیكرش را دو روز بعد به جهرم آوردند. البته من آن موقع مرودشت بودم. روز قبل از شهادتش كه جمعه بود به من زنگ زد و وقتی شنید همراه بچه‌ها سالم به خانه پدرم رسیده‌ایم خوشحال شد. روز بعد (شنبه) شهید شد و دوشنبه پیكرش را آوردند.

در زندگی چه چیزی را از شهید نظری آموخته‌اید؟

علی آقا صفات بارز خیلی زیادی داشت. خوش خلقی‌اش یكی از این موارد است كه آشنا و غریبه به آن اذعان دارند. ساده زیست هم بود و خیلی اهل مادیات نبود. اگر می‌شنید یك نفر احتیاج دارد، ولو شده با فرستادن غذا به خانه‌شان سعی می‌كرد كمكی كرده باشد، اما نكته‌ای كه من در زندگی با ایشان آموختم، صبر در مسائل و مشكلات است. همسرم آدم صبوری بود و این صبر را به من هم منتقل كرد. وگرنه داغ رفتنش را نمی‌توانستم تحمل كنم. اینها به خاطر اعتقادات‌شان رفتند و این اعتقادات آنقدر ارزش دارد كه برایش جان داد. همین‌ها ما را آرام می‌كند. من شاید هرگز فكر شهادت علی را نمی‌كردم، ولی حداقل خوشحالم كه در راه درستی او را از دست دادم. شاید بعضی‌ها حرف‌های ناامید كننده در مورد انگیزه‌های مدافعان حرم بزنند، ولی ما كه می‌دانیم عزیزمان برای چه رفت و برای چه از خانواده، همسر و دو فرزندش گذشت. علی آقا خیلی كوچك بود كه پدرش را از دست داد و از كودكی كارگری كرده بود. بنابراین درد آشنا بود و درد مردم سوریه و مسلمانان و به طور كل همه محرومان را خوب درك می‌كرد. اینها از همان قبیله مستضعفان هستند كه همیشه تاریخ در برابر مستكبران قد علم می‌كنند.


منبع: جوان انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .