تبیان، دستیار زندگی
شب از نیمه گذشته ، دو بچه قد و نیم قد کنار سطل زباله ایستاده اند ،چند ظرف پلاستیکی بزرگ و مقداری نان خشک چند قدم آن طرف تر کنار پیاده رو روی زمین افتاده است. زن نیم نگاهی به بچه هایش دارد و باقی حواسش به زباله های داخل سطل است. چیزهایی را داخل سطل جابه ج
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

درد دل گروه های زباله گرد

شب از نیمه گذشته ، دو بچه قد و نیم قد کنار سطل زباله ایستاده اند ،چند ظرف پلاستیکی بزرگ و مقداری نان خشک چند قدم آن طرف تر کنار پیاده رو روی زمین افتاده است. زن نیم نگاهی به بچه هایش دارد و باقی حواسش به زباله های داخل سطل است. چیزهایی را داخل سطل جابه جا می کند،بعددستش را از وسط زباله ها بیرون می کشد،جمع و جور می کند و روسری اش را روی سرش جابه جا می کند و به سمت بچه هایش برمی گردد.

بخش اجتماعی تبیان
title

سر دختر بچه که پنج  شش سال بیشتر ندارد، داد می کشد و بعد بلافاصله پسر بچه را که کمی بزرگ تر است، هل  می دهد. نور تیر چراغ برق این قسمت از زندگی او را مثل روز روشن کرده است ، سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می کند. جلو می روم وسلام می کنم ،سرش را بالا می آورد و دستش را از سطل زباله بیرون می کشد،بعد از کمی مکث ،می گویم که خبرنگار هستم واینکه قرار است درباره گوشه ای از درد و رنج زباله گردها گزارش تهیه کنم؛ زیاد روی خوش نشان نمی دهد ، چند دقیقه ای درباره مشکلات او و زنان زباله گرد دیگر حرف می زنم .بالاخره وسط صحبت هایم می پرد و بی مقدمه می پرسد :
« ماشین داری ؟»
با تعجب جواب می دهم  :« بله»
دستکش هایش را از دستش در می آورد و دستمالی از جیبش بیرون می کشد ، چند تکه زباله را که روی لباس های  رنگ و رو رفته اش ریخته است، تمیز می کند وبا لحنی جدی  می گوید :
«به شرطی حرف می زنم که من و بچه هامو تایه مسیری برسونی »
قبول می کنم ،ضایعاتی را که جمع کرده است، در صندوق عقب ماشین می گذاریم ، بچه ها باعجله  در جلوی ماشین را باز می کنند و می نشینند روی صندلی ، رنگ صورت  و دست بچه ها از شدت سرما کبود شده است.
زن هم روی صندلی جلو می نشیند و بچه هارا توی بغلش می گیرد.
**
حرکت می کنیم ،چند لحظه  ای در سکوت می گذرد، از زن درباره کارش می پرسم. با دلخوری جواب می دهد:«کدوم کار ؟صبح می زنم بیرون اونم با این دوتا بچه که یه سره تا آخر شب نق می زنن یا گشنه شونه یا خوابشون میاد ،باباشون از اول هم یه آدم درست و حسابی نبود ،همیشه دنبال مفاد (مواد) بود ،سه سال پیش گرفتنش و رفت زندون ،خوب شد که گرفتنش ،می گن حکمش اعدامه ،مهم نیست ....
پونزده سالم بود که با مجید ازدواج کردم ،از همون اول شر بود ،به زور دادنم به اون ،منو از دهاتمون برداشت آورد اینجا؛ خوشحال بودم که از روستا در میام ،بچه بودم که اومدم اینجا ولی چی بگم، از همون روز اول زندگیم به شستن و سابیدن توی خونه مردم گذشت."
اینها را می گوید و بعد مثل اینکه به یاد خاطرات تلخ گذشته اش افتاده باشد، چند لحظه ای سکوت می کند .
دیگر از ترافیک ونور و چراغ  قرمز خبری نیست ،کم کم روشنایی محض  رنگ می بازد در این نقطه از زمین.
ازشهر دور می شویم ، دور تا دورمان را بیابان و تاریکی گرفته است ، نیم نگاهی به بچه ها می اندازم یکی صورتش را به شیشه ماشین که حالا بخارسطح آن را پوشانده  ،چسبانده و به عمق تاریکی بیابان خیره مانده است و یکی دیگر از بچه ها  کف ماشین نشسته و سرش را روی زانوی مادرش گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته است . برای چندمین باربه صورت زن  نگاه می کنم ،سن و سال چندانی ندارد ،از او می پرسم «ضایعات رو به کی می فروشی ؟"
جواب می دهد :«می برم خونه ،میان از دم در خونه می خرند ،ولی چون زن هستم و کسی رو ندارم ،بز خری  می کنند نامردا،از صبح تا آخر شب کلی کار می کنم بعد هیچی به هیچی ، شب که میشه ،جرات نمی کنم برم توی کوچه فرعیا دنبال ضایعات، چون برای یه زن احتمال داره هر اتفاقی بیفته ،توی سطلای زباله دم خیابون دنبال ضایعات می گردم ،چند بار تا حالا شیشه دستمو بریده ،چند بارم سوزن سرنگ فرو رفته توی دستم  »
می پرسم :«کسی مزاحمت نشده تا حالا؟»
ابروهایش را در هم می کشد وبا ناراحتی جواب می دهد:«چرا نشده، چند بار تا حالا همکارام بارمو ازم گرفتن، ولی جرات نکردن بهم دست بزنند ، من همیشه چاقو همرام دارم ،هر چند جرات نمی کنم ازش استفاده کنم ولی همرام دارم تا  کسی بلایی سرم نیاره.»
آستینش را بالا می زند و زیر نور کم جان لامپ سقفی ماشین ، خالکوبی روی ساعدش را نشان می دهد و می گوید
:«نیگا، من از این زن های ترسو نیستم که تا یه مرد اومد طرفم بزنه زیر گریه ، یه زن مثل من خیلی حواسش هست،نه محتادم (منظورش معتاد است) نه اهل کارای خلاف  دیگه ،بعضی وقتا بارمو میدم به یکی به اسم غلام ،خیلیا بهش بار میدن ولی فقط من پول می گیرم بقیه جنس می گیرند.
من خودمو نگه داشتم تا حالا وگرنه خیلی از زنارو می شناسم که ضایعات جمع می کنن و واسه پول خودشونو فروختند..... ،چی کار کنند ؟ بعضیا این شده کار و شغلشون دیگه ،محتاد (معتاد) شدن و خدا نعلتشون کرده(منظورش لعنت است)،من بچه هامو مثل گربه به دندونم می کشم و بزرگ می کنمشون ولی هیچ وقت راضی نمی شم رهاشون کنم " دوباره به چهره بچه ها نگاه می کنم یکی خوابیده و دیگری همچنان به عمق تاریکی خیره مانده است. زن کمی مکث می کند ومی گوید :« خونه م اینجاس ،نرو توی کوچه ،نمی خوام کسی ببینه با ماشین شخصی اومدم،مردم فضولند حرف در میارند ،شما هم از همین خیابون مستقیم برو می رسی به خیابون اصلی . " از ماشین پیاده می شود و بارهایش را بر می دارد، بچه هایش را بیدار می کند وهر سه نفر به سمت کوچه  تاریکی که در همان نزدیکی است، می روند . یکی از بچه ها بر می گردد و دستش را به نشانه خداحافظی تکان می دهد و بعد از چند لحظه زن جوان و بچه هایش با تاریکی کوچه یکی می شوند .
از زندان که برگشتم زنم طلاق گرفته بود
نورآفتاب روی دیوار های کاهگلی خرابه افتاده است. هر از گاهی چند عابراز یک سمت خرابه وارد و از سمت دیگرش خارج می شوند. دختر و پسر جوانی در حالی که باهم جرو بحث می کنند از مسیر خرابه ،خود را به خیابان اصلی می رسانند. بوی فاضلاب همه جا پیچیده است. پیرمردی با عرقگیر و عینکی که روی صورتش دارد، در حالی که یک گاری بزرگ و پر از ضایعات را هل می دهد، لنگان لنگان  وارد خرابه می شود.  به سختی کیسه های بزرگ را از روی گاری جابه جا می کند و به دیوار تکیه می دهد . بعد از اینکه کارش تمام می شود جلو می روم .موضوع را برایش توضیح می دهم ،کمی صبر می کند تا نفسش جابیاید ، ازمچ دستش تا زیر گلو و گردنش خالکوبی شده است .درباره خانواده اش می پرسم و اینکه از چه زمانی وارد این کارشده ، پکی به سیگارش می زند و می گوید :
«من راننده اتوبوس بودم تصادف کردم و 15 سال زندانی شدم. بعد که از زندان برگشتم دیدم زنم طلاق گرفته ،خونه رو هم به اسم اون زده بودم. با هم دعوا کردیم و من با همون لباسایی که تنم بود و جیب خالی از خونه زدم بیرون  ،الان 9 ساله توی این شهرم و بچه هام،یه زنگ نزدن به من ،گاهی وقت ها دلم براشون تنگ می شدوبهشون زنگ می زدم ولی اونا بهم بی محلی می کردن . یک دختر و چهار تا پسر دارم، همشون با پول من سر و سامون گرفتن ولی حالا من باید آشغال جمع کنم تا از گشنگی نمیرم،الان همین باری که من آوردم(مکث می کند ) والا چی بگه آدم ،خدایا ببخش منو ،الان باری که آوردم رو 5 هزار تومن بیشتر نمی خرند،من با 5 هزار تومن چی کار کنم ؟ از 10 صبح تا الان که 3 بعد از ظهره من شصت و چند سالمه ،پیر شدم ،بدنمم که علیله نمی تونم بیشتر از یه بار ضایعات بیارم.»
«خدا خیرش بده یکی ازهمشهری هام یه جا نگهبانه ، شبا قاچاقی  میرم اونجا می خوابم. بعضی شبا هم توی ماشین صاحبکارمون می خوابم ،من زن و بچه ندارم ،یعنی قبلا داشتم ولی الان مجردم .حالا شبا میرم توی یه پاساژ می خوابم که یکی از همشهریام اونجا نگهبانه،یه پتو میندازم زیرم و یه پتو روم،کف پاساژ می خوابم تا صبح.صبح که میشه روز از نو بدبختی از نو".
پا و لگنش چند سال پیش در تصادف ازچند ناحیه شکسته ،خودش را به گاری تکیه می دهد و در شهر به دنبال زباله می گردد .می گوید: " همه چیز من همین گاریه ،اگه این گاری رو از من بگیرند دیگه نمی تونم کار کنم ،این گاری واسه من حکم عصا و وسیله کارمو داره "
همان طور که درباره شکستگی پایش در تصادف حرف می زند چند قدم از گاری دور می شود و یک تکه کارتن را به زحمت از روی زمین بر می دارد و داخل گونی می اندازد ، لنگ لنگان بر می گردد وادامه می دهد: " چند روز قبل یک مسئول گفته بود 80 درصد زباله گردا معتادن،خب باید بپرسن چرا معتادن ،یه نفر که همه چیزشو از دست داده و هر روز شهرداری بهش گیر میده و مردم بهش به  چشم دیگه ای نگاه می کنن، سرخورده میشه وافسردگی می گیره ،آدمای شاد که نمیرن معتاد بشن هر چی معتاده به خاطر فرار از غم و غصه معتاد شده ،هیچ کس یه آمار از من و همکارام نداره  که سرو سامونمون بدن یا یه کار معمولی واسمون دست و پا کنن ،فقط چپ و راست دارن می زنند توی سرمون،کی یه زباله گردو دیده که از ته دل بخنده ،همشون توی خودشونن ،هیچ آدمی از اول معتاد نبوده  "
کف دست های سیاهش را روبه من می گیرد و می گوید : «اینم از وضع زندگی من که نه معتادم ،نه دزد »
انگشت شستش قطع شده است، می گوید انگشتش را زمانی که راننده بوده تسمه پروانه ماشینش قطع کرده ،مکثی می کند وبا لبخند ادامه می دهد:
"از انگشتم گفتم یاد مریضی و بیمارستان افتادم ،من دفترچه سلامت دارم یعنی داشتم  ولی هر جا می رفتم می گفتند" پول بده "دکترها این دفترچه رو از من قبول نمی کنن، یه روز بهشون گفتم ،از مال دنیا یه گاری دارم و آشغال جمع می کنم ،پول ندارم خودمو بیمه کنم ."
وقتی از مطب اومدم بیرون دفترچه سلامتمو پاره کردم وانداختم توی سطل آشغال  ،حالا حداقل می دونم وقتی مریض شدم نرم دکتر چون خرجش زیاده ، هیشکی به فکر ما و مریضی مون نیست "
همه کسانی که اینجا می بینین مجردند ،سی ساله ،چهل ساله یکی هم مثل من شصت ساله ،من قبلا شیره می کشیدم ولی خسته شدم و ترک کردم."
با انگشت، کنج یکی از دیوارهای خرابه را نشان می دهد وادامه می دهد:
"همین بغل یه عده هستند که هرروزمیان کیسه می اندازند روی سرشون وبعد شروع می کنن به شیشه کشیدن.اینا تا روزی 50 هزار تومن کار می کنن ، 20 تومنشو میدن به مواد ، می کشند و نعشه می شن و...»
پیر مرد سیگار دیگری روشن می کند  و ادامه می دهد:
«توی حلبچه و مهاباد سه سال جبهه بودم ، به عنوان بسیجی رفته بودم جبهه،»
مثل اینکه بخواهد بحث را عوض کند خم می شود و نگاهی به چرخ گاری اش می اندازد و می گوید :
"یه قالب پنیر می خرم و کم کم می خورم تا چند روزمو جواب بده بعضی روزام که تخم مرغ می خورم ،پول ما به چلو کباب نمی رسه ...... » همان طور که کارتن ها را جابه جا می کند ، می گوید:" کارت رایانه (منظورش یارانه است) من، دست یه نفره و بهم نمیده کارتمو ، زمانی که پول لازم بودم ،صدو پنجاه تومن قرض گرفتم ازش ، الان شش ماهه رایانه (یارانه) منو برمیداره می خوره،جایی هم نمی تونم شکایت کنم،کی حرف مارو باور می کنه؟  " یک وانت سفید رنگ با سرعت وارد خرابه می شود ،طولی نمی کشد که زباله گردها یکی یکی می آیند ،کارتن ها و ضایعاتشان را تحویل می دهند، اما پولی در کار نیست ، شیشه و کریستال تحویل می گیرندو دور می شوند،پیرمرد هم 5 هزار تومانش را می گیرد و لنگ لنگان گاری اش را هل می دهد و دور می شود .
دخترم هنوز نمی داند چه کاره ام
موهای زرد رنگ و فر خورده اش از دور تا دور کلاه مشکی اش بیرون زده ،هر از گاهی آب بینی اش را با آستینش تمیز می کند، او هم مثل بقیه مدتی طول می کشد تا اعتماد کند. می گوید اهل یکی از شهرستان های اطراف است و شغلش خراطی بوده و بعد از مدتی کارو کاسبی اش کساد شده ،با آمدن دستگاه های خراطی خودکار و واردات جنس های چینی، به امید پیدا کردن یک شغل بهتر به این شهر آمده.
بعد از چند دقیقه صحبت درباره زندگی گذشته اش آهی می کشد ومی گوید:«" از همین رفیقای خودمون هستند که خیلی راحت دزدی می کنند و مواد می فروشند وضع مالیشونم حرف نداره، ولی خانم من هر شب قسمم میده که لقمه حروم خونه نبرم ، خانمم میره خونه مردم نظافت می کنه که کمتر روی من فشار بیاد و خدای ناکرده نرم سمت لقمه حروم،حضرت عباسی صدبار قسمم داده.
من با کارزیاد مشکلی ندارم ،بعضی روزا سه تا کیسه بزرگ رو روی شونه انداختم و ده کیلومتر یا بیشتر راه رفتم،دیگه به تاول هایی که کف پام می زنه عادت کردم ،همیشه می لنگم . چند روز پیش مامورای شهرداری دوتا کوچه بالا تر از خونه م اومدن بهم گیر دادند، بارو انداختم و فرار کردم وقتی برگشتم باری رو که یک روز کامل وقت گذاشته بودم براش، برده بودن. خب اونا فکر اینو نمی کنن که شب زن و بچه من منتظرند و من باید با دست خالی برگردم.خونه م یه اتاق داره با یه قالی و موکت و همینا ،ماهی سیصد اجاره میدم ،یه روز کم کار می کنم یه روزهم خوبه،خدا خیرشون بده مردم بعضی وقتا دم رستوران بهم غذا میدن ببرم واسه خانواده م ، قبلا تریاک می کشیدم که خستگی حالیم نشه ،زنم قسمم داد ترک کردم ،الان متادون می خورم،خانمم واقعا خانمه. کی حاضره با این شرایط بمونه و زندگی کنه؟ ،خیلی از همکارای من مجردن چون زناشون ازشون طلاق گرفتند، توی خونه دو تا تخم مرغی یا اینجور چیزا می خوریم،پولمون نمیرسه ،هر یه ماهی ده هزار تومن گوشت آبگوشتی یا خورشتی می خرم خوب خوبه دیگه بچه هام یه لقمه گوشت از گلوشون پایین میره ، زمستون زیاد نمی تونیم بیام بیرون کاسبی کنیم ،بیشتر باید با قرض شکم زن و بچه هامو سیر کنم ،یکی از رفیقام که توی همین کاره می گفت ،نون ریز میکنه توی روغن داغ،یه ذره شکر میریزه روش و میده به بچه هاش فقط واسه این که بچه هاش فکر کنن یه غذایی درست کردن ،یا سه وعده نون ماست می خورند. "
از خانواده اش می پرسم ،بغضی که بارها فروخورده بالاخره می ترکد و قطره ها ی اشک از روی پوست زرد و بی روحش سر می خورد و روی آسفالت سرد کوچه می افتد. آب دهانش را با بغض قورت می دهد و می گوید:
:« خدا شاهده امروز پسرم یک ساعت گریه کرده و گفته،بابا نرو سر این کار، آبروی ما جلوی همه رفته .
با گریه از خونه زدم بیرون، دخترمم که هنوز شش سالشه خبر نداره من چی کاره م ،پسرم درسشو ول کرده ،خیلی وقته دنبال کاره، منم خودم چند روز رفتم تا برم سر کار کارگری هیچ کس منو نبرد سرکار و دست خالی برگشتم خونه .خیلی از شب ها زیر پتو گریه می کنم. ولی چاره چیه ؟. دوروز دیگه دخترم بزرگ میشه «. چند لحظه سکوت می کند و ادامه می دهد :» خانمم میگه تا آخر می خوای همین کارو داشته باشی ؟»
اشک هایش را از روی صورتش پاک می کند ،کیسه اش را بر می دارد و روی شانه اش می اندازد و می گوید : ممنون باهام صحبت کردی دلم یه ذره وا شد.خدا خیرت بده"
خداحافظی می کند و لنگ لنگان دور می شود ،وقتی از تاول های کف پایش و مسافتی که هر روز برای کسب روزی اش طی می کند، حرف می زند تازه متوجه می شوم که چرا تعداد زیادی از زباله گردهایی که دیده بودم می لنگیدند.دور می شود و حرف هایش توی ذهنم مرور می شود . به خیابان اصلی که می رسد می پیچد ،کمی آن طرف تر خودروی گشت شهرداری ناگهان ترمز می زند و دو مامور با سرعت از خودرو پیاده می شوند.../


منبع: خراسان

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .