تبیان، دستیار زندگی
خودکار را برداشتم و روی یکی از کارت ها اسم عمو این ها رو نوشتم. خاله گفت: گلم اگه بدونی سحر برای دیدن تو توی لباس عروس چه قدر لحظه شماری می کنه! دیشب نمی خوابید که... هی می گفت مامان یعنی دلارام چه شکلی میشه؟
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک شب هزار شب نمیشه

خودکار را برداشتم و روی یکی از کارت ها اسم عمو این ها رو نوشتم. خاله گفت: گلم اگه بدونی سحر برای دیدن تو توی لباس عروس چه قدر لحظه شماری می کنه! دیشب نمی خوابید که... هی می گفت مامان یعنی دلارام چه شکلی میشه؟

سمیرا اسکندرپور- بخش زیبایی تبیان

یک شب هزار شب نمیشه

مهناز –دوست صمیمی ام- هم که کنار خاله نشسته بود و سرش رو توی کارت ها کرده بود، با شنیدن این حرف گفت: ای وای حتماً خیلی خوشگل میشی...

خاله از ته دل خنده ای کرد: دلارام به خدا من هم دلم می خواهد زودتر اون شب رو ببینم....

از دیدن صورت شاداب و پر شوق و ذوق خاله و مهناز، من هم که چند هفته ای می شد خوشحال بودم در دلم هیجانی افتاد. خندیدم. گفتم: دعا کنید اون شب خوب بگذره.

خاله کارت ها را که روی پاهایش گذاشته بود رها کرد و دو دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: به حق تمام مهربونی های دلارام، ای خدا اون شب، همونی بشه که دلارام می خواهد. و بعد دو دستش رو روی صورتش کشید. مهناز هم با صدای بلند گفت: ایشالا...

وقتی سحر سر رسید و نشست کنارم با دو دستش صورتم را گرفت و بوسید. گفت: سلام خوشگل خانم. بابا مُردیم! پس چرا نمیرسه شب عروسیت...؟!

سرم را برگراندم و با خنده به صورتش چشمکی زدم.

دوباره گفت: ببینیم دلارام که از همه ما خوشگل تره، اون شب چه طوری می خواهد مثل نگین بدرخشه هاااا.

گفتم: مگه حالا باید بدرخشم؟!

شاید فکر می کنیم اگه همه بدونن ما زیبا هستیم به آرامش می‌رسیم... آرامشی که هیچ وقت با این کار به دست نمیاد...

سحر گفت: پس چی؟ باید بدرخشی دیگه...نا سلامتی عروسی هااا.

گفتم: اگه بین خانم ها باید بدرخشم،باز یه چیزی...

سحر چشم هایش رو گرد کرد و گفت: منظورت چیه؟ نکنه ....

گفتم: آره دیگه... من که گفته بودم... نمی خواهم جلوی مردها سر برهنه بیام.

سحر مثل همیشه عصبانی شد و گفت: ای بابا... دلارام اون شب رو خراب نکن دیگه. بابا فقط یه شبه. آخه مگه آدم چند بار عروس میشه. باید اون شب آدم خیلی خوشگل بشه. همه هم خوشگلی های آدم رو ببینن...

خاله هم پشت حرف سحر را گرفت و گفت: یک شب که هزار شب نمیشه خاله جان. حالا اون شب یه کم به خودت تعطیلی بده.

حرف های آن ها من را یاد حرف های بعضی از دوستانم که توی این یک ماه توی گوشم می‌خواندند می‌انداخت.

سحر گفت: دلارام، اگه اون شب رو عالی نگذرونی بعدا پشیمون میشی هاااا. بعدا دلت می سوزه که چرا فلان کار رو کردم، چرا فلان کار رو نکردم. یه کاری بکن بعد ها پشیمون نشی.

خاله آخرین کارت ها را برداشت و شروع کرد به نوشتن. گفت: حالا چی کارش داری سحر؟! بذار هر جور خودش دوست داره باشه.

اما مهناز که صورتش رو بلند کرده بود و به صورتم نگاه می کرد در تمام آن مدت حرفی نزد.

وقتی تمام کارت های عروسی آماده شدند، خاله و سحر بلند شدند که بروند. خاله شالش را شل انداخت روی سرش و موهایش را روی پیشانی اش حالت داد و گفت: مامانت اومد بهش سلام برسون بگو خاله عجله داشت نمی تونست منتظر بمونه. ازش معذرت خواهی کن...

باهاشون خداحافظی کردم و به اتاقی که حالا فقط مهناز توی آن  نشسته بود برگشتم.

آلبوم عکسی رو که سحر روی چهارپایه چوبی کنار دیوار گذاشته بود را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن.

با دیدن هر کدام از عکس ها، لبخندی بر لبم می نشست. هر کدام از آن ها من را یاد خاطره ای می انداخت.

سکوت اتاق با صدای مهناز شکست: دلارام!

چشمانم را از روی آلبوم برداشتم و گفتم: چیه؟

با صدای آرامی که با غمی همراه شده بود گفت: حالا می خواهی چی کار کنی؟

گفتم: چی رو چی کار کنم؟

گفت: عروسیت رو دیگه .... همین چیزهایی که خاله ات این ها می گفتند. می خواهی....؟

گفتم: نمی دونم... خودم هم نمی دونم می خواهم چی کار کنم...

بعد از چند لحظه سکوت که چشمانم را روی عکس های آلبوم می گرداندم گفتم: مهناز واقعاً عکس ها چه قدر حرف دارند... هم خوشی های به یاد ماندنی دارند و هم خوشی های فراموش شدنی....

مهناز گفت: منظورت چیه؟

گفتم: وقتی به عکس های گذشته نگاه می کنم، می بینم تموم اون وقت هایی که فکر می کردم خیلی زیبا شدم و اون شب برای لذت بردن نباید فرصت رو از دست بدهم، به راحتی تموم شده و تنها توی آلبوم، عکس هایی از اون ها باقی مانده. عکس هایی که فقط گاهی سراغ اون ها میریم. نفس عمیقی کشیدم و با ورق زدن آلبوم ادامه دادم: واقعاً همه چیز زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم می گذره. مثل یک چشم بر هم زدن... حتی دیگه کسی یادش نمی آید که اون شب دقیقا کی چه شکلی شده بود.... اگر هم یادشون بیاد یک چیز گنگ و مبهم توی ذهنشون میاد...

آلبوم رو بستم و گفتم: مهناز چرا ما می خواهیم به همه اثبات کنیم که خیلی زیبا هستیم؟

مهناز سری تکان داد و گفت: نمی دونم... شاید فکر می کنیم اگه همه بدونن ما زیبا هستیم به آرامش می‌رسیم... آرامشی که هیچ وقت با این کار به دست نمیاد... ولی یه چیز رو خوب می دونم، اون هم اینه که این که میگن اگه اون شب رو عالی نگذرونی بعداً پشیمون میشی، راست میگن... من هم شب عروسی ام کاری کردم که هیچ وقت پشیمون نشدم. به خودم گفتم این یک شب، همون شبی هست که باید عشقم رو به خدا ثابت کنم. این شب دیگه برایم تکرار نمیشه. هرجا که مرد نامحرمی بود نمی گذاشتم لحظه ای صورتم، بدنم یا موهام دیده بشه و هیچ وقت هم پشیمون نشدم چون برای کاری که کردم پیش خدا شرمنده نیستم.

دلم آرومه. دلارام! کاری بکن که هیچ وقت پشیمون نشی. هیچ وقت... حتی وقتی که فرصتت برای زندگی توی این دنیا تموم شد...

به فرش خیره شدم و به فکرفرورفتم.

گفتم: آره... راست میگی... نباید کاری بکنم که روزی پشیمون بشم...

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.