پنج ریالی عرق كرده
درباره کیهان بچه ها و زنده شدن ادبیات کودک و نوجوان
از عبدالمجید نجفی خواستیم برایمان یادداشتی از روزهای آغازین كار ادبیاش در كیهان بچهها بنویسد. آنچه برایمان نوشت، مثل همیشه داستانی شد از علاقهی همیشگیاش به صداقت سرزمین كودكی و دوستانی كه آن روزها با كیهان بچهها ادبیات كودك و نوجوان این مرزوبوم را دوباره زنده كردند و شهادت به بعضیهاشان اجازه نداد كه بمانند این شكوفایی را ببینند.
از عبدالمجید نجفی خواستیم برایمان یادداشتی از روزهای آغازین كار ادبیاش در كیهان بچهها بنویسد. آنچه برایمان نوشت، مثل همیشه داستانی شد از علاقهی همیشگیاش به صداقت سرزمین كودكی و دوستانی كه آن روزها با كیهان بچهها ادبیات كودك و نوجوان این مرزوبوم را دوباره زنده كردند و شهادت به بعضیهاشان اجازه نداد كه بمانند این شكوفایی را ببینند.
1. پنج ریالی عرق كرده
پنج ریالی را كف دست راستش محكم نگه داشته است. از كوچه پسكوچههای «پشت باغ امیر» و كوچهی «كدخداباشی» تبریز میرود سمت مجلّهفروشی واقع در خیابان «ثقة الاسلام» چیزی به تعطیلی مدارس نمانده است. آقای مجلهفروش رفته مجله بیاورد. مینشیند لب جوی خرداد ماه و منتظر میماند. انگشتاتش را آهسته باز میكند.
پنج ریالی كف دست او عرق كرده است. ماشینهای پیكان، فولكس، بنز 180 و فیات تك و توك در رفت و آمد هستند. ناگهان آقای مجلهفروش با دوچرخهی سه تفنگ خود از سربالایی خیابان بالا میآید. پا میزند و عرق میریزد. تا نخ بعلاوهی كنفی كیهان بچهها را پاره میكند، پنج ریالی عرق كرده را میدهد و آخرین شمارهی مجله را میگیرد. چند لحظه قلبش تند میزند اما بوی مجلهی نو قلب یازده سالهی او را آرام میكند. تا برسد به خانه، داستان مصور و دنبالهدار «خلبان بیباك» را میخواند و چه خیالانگیز میشود كوچه پسكوچههای «پشت باغ امیر» در دههی 1340.
2. افتتاح مجلهفروشی
آفتاب تابستان برسر شهر خیمه زده است. خسته از الك دولك و گرگم به هوا و قایم موشك بازی و... كتابفروشی باز میكند. ته بن بست «شفائیه» ساعتی مانده تا عطر یاسها و رزها و حسن یوسفهای عصر با چادر كهنهی مادر ته دربند با عرض 5/1 متر و طول 8 متر قسمتی از بن بست را صاحب میشود و با كیهان بچههایی كه بارها مطالب آنها را خوانده، برای خودش كتابفروشی یا به عبارت بهتر مجلهفروشی باز میكند. ابتدا هر مجله دو ریال، برای رفقا هر یكی یك ریال!
3. سوار گردباد
«پشت باغ امیر» تمام شد و باد حسن یوسفها و یاسهای پر پشت و شببوها را با خود برد. به احتمال فراوان نوجوانی با همهی كیهان بچههایش سوار گردبادی شد و به آسمان رفت...
4. مجلههای زخمی
گردباد به كشتی سحرآمیزی میمانست كه در میانهی توفانی عظیم راهباریكهای برای پهلو گرفتن میجست. جنگ بود. نوجوان دیروز رسیده بود به جوانیاش. اما آن سوتر از دانشگاه، جنگ بود و شهید بود و زخم بود و كیهان بچههای تركشخورده مثل پرندهها در آسمانهای رنگ غروب گرفته پرواز میكردند.
5. چهارشنبه های خوب
زمستان بود و هوا اگرچه نه خیلی ناجوانمردانه اما به هر حال سرد بود و اوایل دههی شصت بود. ساعتی مانده تا غروب كامل، به ترمینال كهنه و چركین شهر میرفت. باید سوار اتوبوسی میشد كه به پایان عمرش رسیده بود.
شاگرد رانندههای اخمو محل به او و نه به هیچ كس دیگر نمیگذاشتند. اما شاید در نهایت دل یكی از آنها برای جوانكی كه میخواست به پایتخت برود، میسوخت و سرانجام ته اتوبوس (بوفه!) مینشست و عازم میشد. به داستانی كه قرار بود بخواند، فكر میكرد. بارش برف آغاز میشد. اما او در هر حال باید خود را به چهارشنبه میرساند.
باید داستانش را برای كسانی كه شاعرتر و قصهنویستر از او بودند، میخواند. چهارشنبههای كیهان بچهها برای جوانی شهرستانی كه سودای قصه در سر داشت، جا داشت. از «میانه»ی جاده اتوبوس عبور میكرد و راه به زنجان میپیوست. قالبی از یخ بر پشتش احساس میكرد. بارش برف ادامه داشت و خواب از چشمهای او رم كرده بود.
6. برف آباد
نخستین داستان بلندش با نام «برف آباد» و اولین داستان كوتاهش با نام «راز بزرگ» در كیهان بچهها چاپ شد. گرد و باد فرو نشسته بود. جای بسیاری از دوستانش خالی بود. آنها با قطار شهادت پیشتر راهی شده بودند.
نوجوان پریروز قدم در راه بیبازگشت شعر و داستان گذاشته بود. كسانی مثل حسین فتاحی، امیر حسین فردی، بیوك ملكی، اسدالله شعبانی، جعفر ابراهیمی، داود غفارزادگان، محمدرضا بایرامی، مصطفی رحماندوست، شكوه قاسم نیا، فریبا كلهر، فروزنده خداجو و بعدها حجوانی و عموزاده و قیصر امین پور و بسیار نازنینهای دیگر دست جوانكی را كه از دل برف و سرما و كولاك سر در آورده بود، گرفته بودند و راهش نموده بودند... .
اگر پای دیواری در كوچهباغی كه به رودخانهای رو به دریایی پیوندد، نوجوانی را دیدید كه كیهان بچهها میفروشد، شك نكنید، او «عبدالمجید نجفی» نام دارد.
او هنوز هم آرزو دارد روزی از روزها بهترین و زیباترین داستان تمام عمرش را بنویسد. او كمی تا قسمتی دستهایش خالی است اما همهی درختان این حوالی او را به نام میشناسند. یاد بعضیها، زندهاش میدارند. قلبش شاعرتر باد.
منبع: ادب فارسی