تبیان، دستیار زندگی
این داستان را به بزرگترهایی تقدیم می کنم که روزی کودک بودند و آرزوهای آن ها هم کودکانه بود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عروسک شادی، عروسک نازنین- قسمت اول

این داستان را به بزرگترهایی تقدیم می کنم که روزی کودک بودند و آرزوهای آن ها هم کودکانه بود.

عروسک نازنین، عروسک شادی

شادی دختر کوچولویی خوشبختی بود.  او در یک خانه بزرگ و قشنگ در کنار پدر و مادرش زندگی می کرد. پدر و مادر خوشمزه ترین خوراکی ها را به شادی می دادند. شادی همه ی غذاها را دوست نداشت برای همین آن ها از یک آشپز ماهرخواسته بودند تا بیاید و غذاهای مورد علاقه ی شادی را برایش بپزد.

پدر و مادر می خواستند که شادی خوب بخورد و خوب رشد کند و بزرگ شود. شادی توی اتاقش آن قدر اسباب بازی داشت که نمی دانست با کدامشان بازی کند. پدرش هر شب که به خانه می آمد چیزی به او هدیه می داد .مادرش هم هر وقت با شادی برای خرید می رفتند، چیزی برای او می خرید. هرکدام از دوستان و آشنایان هم که به دیدن آنها می آمدند، برای شادی هدیه ای می آوردند.

شادی عروسک هایش را در قفسه های کمد شیشه ای اتاقش کنار هم چیده بود.  هروقت چشمش به آنها می افتاد، احساس می کرد عروسک ها می گویند:« با ما بازی کن! باما بازی کن!» ولی شادی اسباب بازی های دیگری هم داشت. انواع خرس های عروسکی ،ماشین های کوکی و کنترلی، باغ وحشی از حیوانات مختلف، توپ، آدم آهنی، وسایل آشپزخانه عروسکی، چرخ خیاطی عروسکی و ده ها اسباب بازی دیگر که با هرکدام از آن ها فقط یکی دوبار بازی کرده بود. او دوست نداشت هیچ کس به اسباب بازی هایش دست بزند.

 وقتی زن خدمتکار به خانه شان می آمد تا به مادرش در نظافت و کارهای خانه کمک کند، دختر کوچکش را که هم سن و سال شادی بود با خود می آورد. اسم دخترکوچولو نازنین بود .او خیلی دلش می خواست با شادی بازی کند اما شادی او را دوست نداشت و با او بازی نمی کرد. نازنین هم گوشه ای می نشست و چندتا مداد رنگی و یک دفتر نقاشی جلویش می گذاشت و نقاشی می کشید. هر وقت شادی نقاشی او را نگاه می کرد می دید که عکس خانه و عروسک و کوه و خورشید کشیده است.  شادی یک معلم نقاشی داشت که به او یاد می داد چه طور از روی مدل نقاشی کند.

مادر شادی هم نقاشی های او را قاب می کرد و روی دیوار اتاق نشیمن آویزان می کرد. چند تا از نقاشی های قشنگ تررا هم در سالن پذیرایی گذاشته بود تا مهمان ها ببینند و به شادی آفرین بگویند. نازنین هر هفته همراه مادرش به خانه آن ها می آمد و ه ربار آرزو می کرد شادی نگاهی به او بیندازد و او را به اتاقش ببرد و یکی از آن عروسک های خوشگل قدبلند را که لباس های رنگارنگ و موهای طلایی دارند به او بدهد تا او چند دقیقه ای با آن بازی کند ولی هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افتاد.

 روز 16 مهرماه وقتی شادی که تازه کلاس اولی شده بود،  همراه راننده شان به خانه برگشت، دید که هدیه ای در اتاقش روی تخت گذاشته اند. نوشته ای هم روی بسته بود ولی شادی تازه به مدرسه رفته بود و هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت و نفهمید که روی بسته چه نوشته اند. او با عجله بسته را بازکرد. یک عروسک دیگر داخل بسته قرار داشت.

عروسک لباس سفید عروسی پوشیده بود و وقتی شادی کمی او را فشار داد شروع کرد به خواندن یک شعر بچه گانه .شادی چند دقیقه ای با آن سرگرم شد. بعد همان جا روی تخت رهایش کرد و به اتاق نشیمن رفت و از مادرش پرسید:« این عروسک از کجا برایم رسیده؟» مادر او را بغل کرد و بوسید و گفت:«روزت مبارک عزیزم. امروز روز جهانی بچه هاست. من و پدرت دیروز این عروسک را برایت خریدیم تا این روز را به تو تبریک بگوییم.»

شادی نفهمید روزجهانی کودک یعنی چه. او خیال می کرد که همه ی بچه ها مثل او زندگی راحتی دارند و همیشه هدیه می گیرند و هر روز هم روز آن هاست .عصر آن روز نازنین و مادرش به خانه ی آنها آمدند. نازنین کیف و کتابش را آورده بود و می خواست با شادی درس بخواند اما شادی به اتاقش رفت و نگاهی هم به نازنین نکرد. نازنین پشت پنجره اتاق شادی ایستاد و به اسباب بازی های او نگاه کرد. بعد به سراغ کیفش رفت.

عروسک کوچولویی را که مادرش برای او دوخته بود بغل کرد و با خودش پشت دراتاق شادی آورد و همان جا نشست و آهسته در گوش عروسک گفت:« من تو را به شادی می دهم حالا که اجازه نمی دهد با او بازی کنم تو این جا بمان و با اسباب بازی های او بازی کن و به او بگو که من هم آرزو دارم مثل او همه چیز داشته باشم.

اتاق قشنگ، خانه ی بزرگ، ماشین و راننده، غذاهای خوشمزه ، تخت خواب، میز و صندلی و چراغ مطالعه و اسباب بازی اما پدر و مادرمن فقیرند. به او بگو گاهی با من بازی کند. بگو که من اسباب بازی هایش را خراب نمی کنم .من هم مثل او یک دختر کوچولو هستم.»  وقتی شادی از اتاقش بیرون رفت، نازنین عروسک را زیر تخت او گذاشت.

 آن شب شادی خواب عجیبی دید. خواب دید که دختر کوچولویی که خیلی شبیه عروسک نازنین بود دست او را گرفت و گفت:« بیا با هم به دیدن بچه ها برویم . بیا تا ببینی در روز جهانی کودک بچه های مردم چه می کنند.»

شادی نمی خواست با او برود ولی دخترک دست او را گرفت و در یک چشم به هم زدن آن ها به خانه کوچکی وارد شدند.  در آن خانه چند تا بچه ی قد و نیم قد.

koodak@tebyan.com

تهیه: شهرزاد فراهانی- نویسنده: مهری طهماسبی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.