تبیان، دستیار زندگی
شهید محمد منتظرقائم، از اولین نمادهای مقابله با «نفوذ» پس از پیروزی انقلاب اسلامی است، از این روی به عنوان شهید شاخص سال 1395 معرفی شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسطوره‌سازی از شهدا

شهید محمد منتظرقائم، از اولین نمادهای مقابله با «نفوذ» پس از پیروزی انقلاب اسلامی است، از این روی به عنوان شهید شاخص سال 1395 معرفی شد.

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان

اسطوره‌سازی از شهدا

حجت الاسلام مهدی منتظرقائم در گفت‌وگوی مطرح کرد

شهید محمد منتظرقائم، از اولین نمادهای مقابله با «نفوذ» پس از پیروزی انقلاب اسلامی است، از این روی به عنوان شهید شاخص سال 1395 معرفی شد. درشناخت زندگی وزمانه آن بزرگ،با حجت الاسلام مهدی منتظرقائم برادر شهید، گفت و شنودی انجام گرفته است که نتیجه آن را پیش روی دارید.

*به عنوان نخستین سوال،لطفا بفرمائید که شهید محمد منتظر قائم از چه دوره ای وتحت تاثیر چه عواملی به عرصه مبارزات پیش از انقلاب وارد شد؟

خدمتتان عرض کنم که مرحوم پدر ما، نسبت به مسائل سیاسی، مذهبی و اجتماعی بسیار حساس ودرمجموع آدم روشنی بود، با علما ارتباط نزدیک و به حضرت امام ارادت داشت. ما در منزل رساله امام را داشتیم. چند وقت پیش یکی از دوستان دوره دبستان می‌گفت:« من اولین بار نام امام خمینی را از تو شنیدم و در کلاس سوم مدرسه بودیم که تو یک روز رساله امام را آوردی و به من نشان دادی!» فضای خانه ما چنین فضایی بود و طبیعتاً محمد هم تحت تأثیر این فضا قرار داشت و به امام بسیار علاقمند بود. این را از یکی از دوستان دوره سربازی محمد به اسم آقای معلی شنیدم که:« چون محمد خیلی به مسجد می‌رفت، یکی از متدینین شهر دامغان ـ که محمد دوره سربازی خود را در آنجا می‌گذراند ـ مشکوک می‌شود که یک سرباز ژاندارمری چرا این‌قدر به مسجد می‌رود؟ یک روز او را تعقیب می‌کند و می‌بیند او دارد زیر لب شعری را می‌خواند که ترجیع‌بند آن «اَینَ الخمینی» بود».

*تحصیلات شهید منتظرقائم در چه حد بود؟

محمد به هنرستان رفت و در رشته برق دیپلم گرفت. بعد هم به سربازی رفت و پس از سربازی، در کارخانه توانیر تهران مشغول کار شد.

*از دوران کودکی و رفتار شهید منتظرقائم درآن مقطع برایمان بگویید؟

یکی از خاطرات آن دوره‌ام این است که وقتی به دبستان می‌رفتم، محمد به هنرستان می‌رفت. او دوچرخه داشت و همیشه زودتر از من به خانه می‌رسید! مادرمان همیشه کاهو می‌شست و با سکنجبین برایمان می‌گذاشت که وقتی از مدرسه برمی‌گردیم، بخوریم. محمد همیشه برگ‌های ضخیم کاهو را می‌خورد و وسط کاهو را -که برگ‌های لطیف و خوشمزه‌ای دارد- برایم می‌گذاشت. خیلی از این کارش خوشم می‌آمد، اما دلیلش را درک نمی‌کردم تا بعدها که می‌دیدم محمد همیشه از خواسته‌های خودش، برای دیگران می‌گذرد و برای خودش چیزی نمی‌خواهد!

به هرحال،محمد خیلی به پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت. به برادرم حسن علاقه زیادی داشت، ولی با هم دعوا هم می‌کردند! یکی از خاطرات خوش دوران کودکیم این است که در زمستان‌ها آب حوض ما یخ می‌بست و محمد مرا روی این یخ‌ هل می‌داد تا سُر بخورم. گاهی هم با دوچرخه‌اش مرا به مدرسه می‌برد و گاهی موقعی که ترمز می‌گرفت، دستم لای گیره ترمز گیر می‌کرد و زخمی می‌شد!

*چه ویژگی‌هایی در ایشان بارزتر بود که به یادتان مانده است؟

محمد بسیار اهل کار و در کارش هم جدی بود. بسیار کم‌غذا بود و اغلب روزه می‌گرفت. مادرم می‌گفت: محمد خیلی مهربان است، اما من و برادرم حسن فکر می‌کردیم برایمان بزرگ‌تری می‌کند. حسن اهل مطالعه کتاب بود، ولی محمد بیشتر قرآن می‌خواند. نماز را هم با صدای بلند می‌خواند و هنوز صدایش در گوشم هست. محمد بسیار رازدار و صبور بود و مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت. خیلی اهل مطالعه نبود، اما زیاد فکر می‌کرد. گاهی ساعت‌ها می‌نشست و فکر می‌کرد.

*دو برادرتان اهل مبارزه بودند. نگاه برادرتان حسن به محمد چگونه بود؟

حسن، همیشه محمد را از خود مذهبی‌تر و جدی‌تر می‌دانست. این جدیت مخصوصاً در مبارزات، بارزتر بود. نمی‌دانم در زمینه مبارزه چه ارتباطی با هم داشتند، چون مبارزات مخفی و طبیعی بود کسی از مبارزات دیگران - حتی اگر برادرش هم باشد -خبر نداشته باشد. دوستان حسن، خیلی بیشتر از دوستان محمد بودند. البته دوستان مشترکی هم داشتند. بیشترِ اینها، در انجمن دینی یزد بودند که وابسته به انجمن حجتیه و رئیسش آقای احمد فتاحی بود. این انجمن هم در تربیت محمد بی‌تأثیر نبود و او خیلی زود با آقای حلبی، رئیس انجمن حجتیه و از این طریق با یک تشکیلات گسترده، ارتباط پیدا کرد.

*برخورد پدر و مادرتان با دوستان این دو-که ظاهراً بیشتر جلساتشان در منزل شما تشکیل می‌شد- چگونه بود؟

برخورد بسیار راحت، رابطه صمیمی و خوبی داشتند. از نظر آنها مشکلی نبود و با روی گشاده با دوستان محمد و حسن برخورد می‌کردند.

*شما از کی به قم رفتید و آیا ارتباط شما با برادرتان همچنان برقرار بود؟

من برای تحصیلات حوزوی، به مدرسه حقانی رفتم. محمد در آنجا دوستان زیادی داشت و اغلب طلبه‌ها او را می‌شناختند و با او، از طریق آقای معلی ارتباط داشتند. آقای معلی، دامغانی بود و آنها در دوره سربازی با هم آشنا شده بودند. آقای معلی هم طلبه مدرسه حقانی بود و محمد گاهی از تهران، برای دیدن ایشان می‌آمد و به این ترتیب با همه دوست شده بود. گاهی که من متوجه آمدن محمد نمی‌شدم، دوستان اطلاع می‌دادند. خیلی با طلبه‌ها رفیق بود.

*از ارتباط شهید محمد با روحانیون، به‌خصوص شهید آیت‌الله صدوقی برایمان بگویید؟

به قول آقای معلی،محمد به هر شهری که می‌رفت، قطعاً سری به حوزه علمیه آنجا می‌زد. یک بار در قم به طلبه‌ای برخوردم که از من پرسید: «تو مهدی منتظرقائم نیستی؟» جواب دادم: «چرا. مرا از کجا می‌شناسی؟» گفت: «برادرت محمد در یزد که بود، بارها و بارها مرا با موتور سیکلتش این طرف و آن طرف برد!» این طلبه اهل کرمان بود و مدتی در حوزه علمیه یزد درس خوانده بود. معلوم می‌شد محمد با حوزه علمیه یزد هم، زیاد در تماس بوده است. سال‌ها بعد یک طلبه سمنانی را دیدم که به همین خوبی محمد را می‌شناخت و فهمیدم با حوزه سمنان هم ارتباط زیادی داشته است. گاهی هم محمد به حوزه علمیه طرزجان یزد می‌رفت که در تابستان‌ها هوای خنکی داشت و طلبه‌های یزدی مدرسه حقانی، درایام تعطیلات به آنجا می‌رفتند. آنها برایم تعریف می‌کردند که محمد با آنها شوخی می‌کرد و کشتی می‌گرفت! با طلبه‌ها بسیار مأنوس بود.

*آیا با آنها در فعالیت‌های سیاسی هم مشارکت داشت؟

بله، گاهی از تهران که می‌آمد می‌دیدم چیزهایی با خودش می‌آورد. از قم هم رساله و کتاب‌های کشف‌الاسرار و ولایت فقیه امام را می‌خرید و به تهران می‌برد. یک بار به تهران رفته بودم و موقعی که می‌خواستم برگردم، او مرا به میدان شوش رساند. چمدانِ همیشگی اش، همراهش بود. موقعی که به میدان شوش رسیدیم، داشتیم از میدان رد می‌شدیم که یکمرتبه در چمدان باز شد و اعلامیه‌های زیادی از آن بیرون ریخت و متوجه شدم چه کار خطرناکی کرده است! من بیشتر از هفده سال نداشتم و به‌شدت ترسیدم که الان است که مردم با مأموران امنیتی بریزند و همه چیز لو برود، ولی محمد با خونسردی نشست و همه اعلامیه‌ها را داخل چمدان گذاشت و در آن را بست و شانس آوردیم که وسط میدان بودیم. اگر در پیاده‌رو بودیم، قطعاً همه چیز لو می‌رفت!

*آیا ایشان عضو گروه فلاح بود؟

نمی‌دانم. البته بعدها شنیدم آقای مرتضی الویری، برادرم حسن و یک نفر دیگر، موقعی که دستگیر و زندانی می‌شوند، این گروه را تشکیل می‌دهند، ولی خبر ندارم آیا محمد هم عضو این گروه بود یا نه؟ هیچ‌وقت هم از حسن نپرسیدم. می‌دانم حسن و محمد فعالیت مسلحانه نمی‌کردند. البته یکی از دوستان طلبه‌ام، دستش در اثر انفجار در هنگام ساختن مواد منفجره قطع شد و می‌گفت: با محمد ارتباط داشته است. نمی‌دانم محمد به او آموزش می‌داد یا او اینها را برای محمد می‌ساخت؟ از فعالیت‌های مسلحانه حسن هم چیزی نمی‌دانم.

*سازمان مجاهدین خلق سعی نکرد برادران شما را عضوگیری کند؟

نمی‌دانم. فقط یادم هست موقعی که آقای احمد فتاحی، رئیس انجمن دینی در اثر تصادف از دنیا رفت، از شهرهای مختلف برای شرکت در مراسم ختم ایشان آمدند. از قم هم جوانی به نام آقای موسوی آمد که خیلی با من، محمد و حسن صمیمی شد. دانشجوی دانشگاه شریف و عضو سازمان مجاهدین بود. او خیلی به محمد اصرار می‌کرد عضو سازمان شود.

*چگونه از دستگیری شهید محمد مطلع شدید؟

خانه محمد در کرج بود و گاهی به آنجا می‌رفتم. یک روز دیر رسیدم و هر چه در زدم، کسی در را باز نکرد! به ناچار زنگ خانه صاحبخانه را زدم. او مرا شناخت و آرام گفت: محمد را دستگیر کرده و پسر آنها را هم برده‌اند! آنها ترسیده بودند و جرئت نمی‌کردند مرا راه بدهند، ولی اصرار کردم که دیر وقت است و جایی را ندارم بروم. بالاخره مرا راه دادند. به خانه محمد رفتم و دیدم مأموران ساواک همه چیز را به هم ریخته‌اند! یک گوشه خوابیدم تا صبح شد و به قم برگشتم و به آقای قدوسی مدیر مدرسه، قضیه را گفتم. جرئت نداشتم به کسی خبر بدهم. خانه ما هم تلفن نداشت و تلفن کسی را هم نداشتم که از آن طریق، خانواده را خبر کنم. تصمیم گرفتم به یزد بروم و به برادرم حسن اطلاع بدهم که حواسش را جمع کند. یادم هست شبانه حرکت کردم و صبح سحر رسیدم. هوا خیلی سرد بود.

*چرا مستقیم به خانه برادرتان نرفتید؟

نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است و تصمیم گرفتم به خانه یکی از دوستان حسن، در خیابان قیام بروم و به او اطلاع بدهم و بگویم: مراقب باشد پدر و مادرم بویی نبرند، که به یزد آمده‌ام تا بتوانم زود به قم برگردم! می‌خواستم به او بگویم: فقط آمده‌ام به حسن خبر بدهم که محمد را گرفته‌اند و مواظب خودش باشد. از آنجا که صبح خیلی زود رسیدم، خجالت کشیدم بروم و در خانه‌شان را بزنم و به همین دلیل در کیوسک تلفن منتظر ماندم که صبح شود که دیدم چند نفر در کنار خیابان آتش روشن کرده‌اند. دو نفر پلیس و دو نفر دیگر بودند. جلو رفتم و شنیدم یکی از پلیس‌ها گفت: دیشب چند خرابکار را دستگیر کردیم! نشانی‌ها را که داد، دیدم خیلی به برادرم حسن شبیه است و متوجه شدم احتمالاً حسن را دستگیر کرده‌اند. منتظر ماندم تا صبح شد و به در خانه دوست حسن رفتم و به او خبر دادم محمد را دستگیر کرده‌اند و باید به حسن خبر بدهیم. او با دوچرخه‌اش به خانه ما رفت و فهمید حسن دستگیر شده است. به خانه‌مان رفتم. مادرم با نگرانی پرسید: «تو چرا آمده‌ای؟ از کجا فهمیدی حسن دستگیر شده است؟» همان شب مادربزرگم به رحمت خدا رفته بود. به آقای قدوسی زنگ زدم و خبر دادم: برادرم حسن هم دستگیر شده است و نمی‌توانم به مدرسه بیایم. چند روز بعد، ساواک ایشان را احضار کرد و گمانم آنها هم به او گفته بودند: محمد دستگیر شده است. به هر حال با نزدیکان، قرار گذاشتیم مادر متوجه دستگیری محمد نشود. گاهی از طرف محمد نامه می‌نوشتم و به خانه خودمان می‌انداختم!

*بعدها محمد از شکنجه‌ها و زندان‌هایش برای شما چه چیزهایی را نقل می‌کرد؟

اصلاً در این باره حرفی نمی‌زد!

*پس از پیروزی انقلاب، ماجرای کاندیداتوری ایشان برای اولین دوره مجلس چه بود؟

می‌دانستم محمد رأی نمی‌آورد، چون رقیبش آقای دکتر پاک‌نژاد بود که همه ایشان را می‌شناختند و قبل از انقلاب، خدمات زیادی به مردم کرده بود. وقتی شنیدم محمد کاندید شده است، تعجب کردم و از این کارش خوشم نیامد، برای همین اصلاً به یزد نیامدم و برایش تبلیغات هم نکردم!

* و  در سال 1359،خبر حادثه طبس کی و چگونه به شما رسید؟

می‌خواستیم برای خرید عروسی به بازار برویم که حسن تلفن زد و خبر داد!

*کجا بودید؟

در تهران و خانه حسن! بعد هم گفت: می‌آیم تا همگی به یزد برویم. به پدر و مادر و نامزدم تلفن زدم و گفتم: محمد تصادف کرده و در بیمارستان است و باید به یزد برویم. وقتی رسیدیم، دیدیم همه کوچه خانه پدری را سیاه‌پوش کرده‌اند! پدرم گفت: پارچه‌های سیاه را بردارند و به‌جایش پارچه سفید بزنند! اشتباه بزرگی که کردم این بود که عکاسان و خبرنگاران را جز یکی، به داخل غسالخانه راه ندادم و آن یکی هم گفت: عکس‌هایی که گرفته است، خراب شده‌اند! آقای راشد یزدی محمد را غسل داد. در آن مراسم آقای ناصری، امام جمعه فعلی یزد هم حضور داشت. شهید آیت الله صدوقی هم پشت در نشسته بودند. ایشان بر جنازه محمد نماز خواندند. پدر و مادرم خیلی بی‌تابی نکردند، ولی برای فوت حسن زیاد گریه کردند.

خود شما از حادثه طبس چه روایتی دارید؟

دراصل وجود طوفان شن، آتش گرفتن هواپیما و هلیکوپتر و جنازه‌های سوخته و فرار عده‌ای تردیدی نیست، ولی اینکه آیا طوفان مانع دید خلبان‌ها شده است و در نتیجه هواپیما و هلیکوپتر آتش گرفته‌اند، هنوز دقیقا معلوم نیست. این موضوع هم که آیا محمد مستقیماً هدف رگبار قرار گرفت یا نه؟هنوز مشخص نیست. آقای جواد شمقدری مستندی در باره حادثه طبس ساخته و با خلبان هواپیماهایی که هلیکوپترها را بمباران کرده، صحبت کرده و خلبان گفته بود: محمد را با رگبار مستقیم زده‌اند، اما ما در بدنش ترکش تیر ندیدیم! متأسفانه پس از طی این همه سال، هنوز یک کمیته حقیقت‌یاب این حادثه را پیگیری نکرده است تا واقعیت آشکار شود و هر کسی روی ظن خود حرفی نزند. بنی‌صدر می‌گفت: هلیکوپترها را به این دلیل زدیم که فرار نکنند! سئوالات زیادی مطرح شد که کسی جوابی برایشان نداشت.

*اگر برادرتان زنده بود، از نظر سیاسی چه جایگاهی پیدا می‌کرد؟

واقعاً نمی‌دانم، چون او در اردیبهشت سال 1359 شهید شد و در این فاصله زمانی یک سال و خرده‌ای از پیروزی انقلاب، هنوز جایگاههای سیاسی- آن‌گونه که بعدها بروز پیدا کردند- معلوم نبود. در آن زمان برای همه ،فقط یک موضوع اهمیت داشت و آن هم حفظ انقلاب بود. دو گروه هم بیشتر نبودند. مدافعان انقلاب و سلطنت‌طلب‌ها! حتی منافقین هم هنوز، رو در روی انقلاب قرار نگرفته بودند. بعدها به‌تدریج جناح‌بندی‌ها آشکار شدند. بنابراین در مورد محمد نمی‌توانم قضاوت دقیقی کنم، اما حسن چون عضو مجاهدین انقلاب اسلامی بود، موضع‌گیری‌های خاصی داشت که نهایتاً منجر به تقابل عده‌ای از اعضای سازمان در برابر یکدیگر شد و او هم نهایتاً سازمان را کنار گذاشت.

*حسن بعد از کناره‌گیری از سازمان مجاهدین انقلاب چه می‌کرد؟

تا مدتی بیکار بود و به نقد و بررسی کتاب‌های رمان مشغول شد. بعد هم با کمک آقا کمال حاج سید جوادی و آقا مصطفی رخ‌صفت، کیهان فرهنگی را راه انداخت.

*ارزیابی کلی شما از شهدا و برادر شهیدتان چیست؟

من شهدا را تافته جدا بافته و ماورای انسانی نمی‌بینم. دست‌کم آنهایی را که من می‌شناختم، انسان‌های عادی بودند که ویژگی‌های خوبی داشتند و خدا این توفیق را به آنها داد که در شرایط خاصی شهید شدند. خیلی‌های دیگر هم این ویژگی‌ها را دارند، اما توفیق شهادت پیدا نکرده‌اند، لذا به نظر من نباید از شهدا شخصیت‌های ماورایی بسازیم، چون دیگر نمی‌شود راه و شیوه زندگی آنها را به مردم نشان داد و از دسترس مردم دور می‌شوند. اسطوره‌سازی از شهدا باعث می‌شود نسل جوان نتواند با آنها ارتباط برقرار کند. زندگی شهدا را نباید تحریف کنیم و به دروغ صفاتی را به آنها ببندیم. اگر شهید را همان‌گونه که هست معرفی کنیم، دیگران می‌توانند با او احساس نزدیکی کنند.

*و کلام آخر؟

محمد بسیار زاهد بود و هیچ تعلق خاطری به دنیا نداشت. زندگی بسیار ساده‌ای داشت و دار و ندارش یک موتور بود که بعد از شهادت او سوار می‌شدم! بعدها فهمیدم حتی سند موتور را هم به نام من زده بود. این را سال‌ها بعد موقعی که بنزین کوپنی بود و ناچار شدیم سند را ببینیم، متوجه شدم. هیچ‌وقت هم ادعاهای عجیب و غریب از او نشنیدم. بسیار ساده بود و بسیار ساده هم زندگی کرد.خدایش رحمت کند.

منبع: خبرگزاری فارس