تبیان، دستیار زندگی
اساساً مرا با علمای صاحب مناصب رسمی کاری نبود و بنابراین ارتباطی هم نمی داشتم. اغلب آقایانی که از میان علمای دین،با آنان توفیق مراوده داشتم، حتی شهریة متداول نیز نمی گرفتند، البته آن سال ها حوزه های علمیه هم دیناری از دولت پولی نمی گرفتند. ازین رو با آقای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آنچه دردنیایی دیگر تجربه کرده بود...

اساساً مرا با علمای صاحب مناصب رسمی کاری نبود و بنابراین ارتباطی هم نمی داشتم. اغلب آقایانی که از میان علمای دین،با آنان توفیق مراوده داشتم، حتی شهریة متداول نیز نمی گرفتند، البته آن سال ها حوزه های علمیه هم دیناری از دولت پولی نمی گرفتند. ازین رو با آقای اردبیلی نیز امکان آشنائی و مراوده ام نبود.

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
آنچه دردنیایی دیگر تجربه کرده بود...

دریغنامه ای در سوگ ناشناخته ترین شاعر روزگار ما،آیت الله آقا سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی

نخستین بار در فروردین 1358 یعنی ماه های اول پیروزی انقلاب، هیأتی به تبریز آمد که چهره ای به نام «هانی الحسن» را با خود آورده بودند و ما به اصطلاح انقلابیون تبریزی، قهرمان پندارانه از این موجود به گرمی استقبال می کردیم . البته که او به  بوی کباب آمده بود تا راهگشای اربابش یاسر عرفات شود. آقای اردبیلی همراه او بود و در بالکن اطاق بازرگانی تبریز به احساسات مردم پاسخ دادند. ما جوانان فعال این گروه را به منزل سید ابوالفضل موسوی مشایعت کردیم که خود حدیثی جداگانه دارد و این مقامه محل نقلش نیست.

در سال 1360 به دنبال سوءتفاهمی، چندی مقیم «اوین» بودم. بحثی در جامعه درپیچید که در زندان ها شکنجه رائج شده است. امام خمینی هیأتی با ترکیب صاحبان مشارب و اذواق و سلائق گوناگون را به عنوان «هیأت بررسی شکنجه» تشکیل و برای بازدید از زندان ها مأمور کرد. یکی از اعضاء آن هیأت و یا مسئولش آقای موسوی اردبیلی بود. این هیأت به زندان آمد. من در انفرادی بند معروف به 209 بودم که در گشوده شد و با آقایانی از جمله موسوی اردبیلی مواجه شدم. دربارة وجود شکنجه از من سوال کردند. البته آقای لاجوردی هم به عنوان راهنما به همراهشان بود.شب از رادیو صدای سخنگوی هیأت در سالن پیچید: آقای اردبیلی در پاسخ مخبر می گفت:« بله! ... حالا ممکن است مثلاً چیزی باشد، ولی، نه خیر .... بله؟ نه خیر ... مع هذا گمان نمی کنم که شکنجه بما هو شکنجه جریان داشته باشد، لاکن بله .... شاید مثلاً  اما نه خیر...».بعد از انتقال به بند عمومی (371) با دوستان محبوس نقل این اظهارات مثل سائره ای شده بود که می گفتیم و می خندیدیم. هرگز آن روز گمان نمی کردم که روزی شیفته و فریفتة ظرائف این مرد خواهم شد.

در زمستان سال 1370 هنگام معاشرت با آقای دکتر ولایتی و ارائة مشاورت در حوزة شوروی- که هنوز پابرجا بود و آخرین سنین عمر هفتادساله اش را طی می کرد    با مشاهدة پیش روی ارامنه به صفحات آذربایجان قفقاز و اشغال آن سرزمین ها، طرح میانجی گری ایران در مناقشة فی مابین ارمنستان و آذربایجان بر سر قره باغ کوهستانی به سر زد و این پیشنهاد پذیرفته شد. تیم دیپلماسی میانجی گری با ترکیب آقایان: محمود واعظی    علی رضا شیخ عطار و چند کس معدود دیگر تشکیل شد. 
به نظر رسید که یکی از حوائج غلبة ما در این میانجی گری، ادخال علماء و مراجع است که از نفوذ شرعی خود در این عرصه استفاده کنند. طی مراجعه با مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی ایشان اظهار تمایل چندانی دائر بر ورود به این حوزه نکردند. باری به بیت آقای موسوی اردبیلی رفتیم. ایشان با غیرت و حمیتی شورانگیز از ما استقبال کردند و حتی ما را در دفاع از حریم مردم آذربایجان شرعاً  مکلف ساختند. مقام رهبری نیز قره باغ را خاک اسلام خوانده بودند. ما بر آن شدیم که آقای اردبیلی را به باکو بریم. عید نوروز 1371 بر این سفر زمان مناسبی منظور شد. به اتفاق هیأتی به ریاست آقای واعظی در ملازمت رکاب آقای موسوی اردبیلی عازم باکو شدیم. حاجی الله شکور پاشازاده از آقا استقبال کرد. هیأت، از جمله آقای اردبیلی در مهمانخانة حکومتی که در ارتفاعات مشرف به شهر واقع بود مستقر شدیم. الفت من بنده در این سفر با آقای اردبیلی بیشتر شد و حتی بنده را برای اقامت در سوئیت خود مکلف کردند. شب را تا دیری می نشستیم و بر سر بساط چائی صحبت ها می کردیم. ایشان از علمای آذربایجانی متقدم بر خود یا همدوره و معاشرانش مانند آقای حقی سرابی و میرزا علی مشگینی و از تبریزی ها خاطرات نقل می کرد و مخصوصاً از مرحوم علامه طباطبائی که از خاصان ایشان بود، سخن ها می گفت. علامه طباطبائی دو حلقه داشت که یکی عمومی تر و دیگری که بیشتر شب ها دائر می شد خصوصی تر بوده و بیشتر اعضاء ثابتش از طلاب آذربایجانی مانند آقای اردبیلی و آقامیرزاعبدالحمید شربیانی عبارت می شده است. یک شب آقای اردبیلی تضمین غزلی از سعدی خواند که من حیرت کردم. چرا این تضمین را در شمار مطالعاتم ندیده بودم؟ تضمینی با سیاق و زبانی سخته و پخته قرن هشتی بود که زبان آن چنان زیرکانه و هوشمندانه تنظیم شده بود که اگر با غزل سعدی آشنائی قبل نمی داشتی، نمی توانستی ابیات شیخ را از دیگر ابیات تمییز و تشخیص دهی! معمولا بین ادبا و شعرا رسم است که هنگام شنودن تضمین خواننده، به بیت آخر که رسید، مستمعین از سر رندی و گاه شرارت شیرین، هوار احسنت احسنت برفراز کنند، یعنی که آن بیت اصل را تحسین می کنند و نه تضمین این شاعر را! در حالی که این تضمین با بیت سعدی قابل تشخیص و تجزیه نبود. به ملاحظة شرط ادب من قائل این تضمین را نپرسیدم.آقا با دیدن التذاذ من، غزلی دیگر خواند اما هر دو فاقد تخلص بودند. عجیب غزلی بود. من در الفت با شهریار، انسی بیشتر با تغزل سعدی می داشتم و حتی بیشتر از غزل خواجه، از غزل سعدی لذت می جستم. این غزل کاملا در مکتب سخن و سیاق سعدی سروده شده بود. باز آقا خاموش ماند و فقط تبسمی کرد و گذشت.

آقای اردبیلی حین نقل یکایک عبارات این حکایت، یتیمانه اشک می ریخت و زار می زد و آخر کار گفت: فلانی بعد از یک عمر مبارزه و تبلیغ و تلاش و قال الصادق گوئی، د رآن دنیا هیچ چیز دستگیرم نشد، الا یک کار مختصر در دستگیری یک نیازمند!

صبح حین صرف چاشت- که همة اعضاء هیأت بر سر سفره ای گردآمده بودیم و سفرة صبحانه هم به دلیل قحطی و بدروزی آن ایام، به نسبت سفره های همیشة باکو رنگین نبود- آقای اردبیلی چیزی گفت که رنگ از روی آقای واعظی پرید! ایشان گفت: آقای پاشازاده رئیس ادارة روحانی قفقاز از من دعوت کرده تا در تلویزیون گفتگو کنیم و من قصد دارم هم ضمن صدور اعلامیه ای و هم ابلاغ، در آن گفتگو حکم جهاد دهم!در معارف دیپلماتیک این یعنی فاجعه و بحرانی برای ایران. ما در یک طرف می توانستیم جهان مسیحی را به مصاف خود خوانیم و از سوئی با روسها به تضادی عمیق درافتیم. آقای واعظی    که دیپلماتی کارکشته و هوشمند بود    با لبخندی که می خواست دست پاچه گی خود را پنهان کند گفت: حضرت آیه الله لطفا کمی پیرامون این نظر مبارکشان تأمل فرمایند. آقای اردبیلی بغتتا در آمد که:« آقا من کاری به کار شما ندارم و دیپلماسی کار شماست. من موظف و مکلف به رعایت منویات دینم و آن را هم نمی توانید به من یاد بدهید». آنگاه فنجان خالی شدة خود را روی نعلبکی گذاشت و برخاست و به سوی اطاقش به راه افتاد. آقای شیخ عطار و واعظی دور مرا گرفتند که: فلانی برو وآقا از این کار منصرف کن! سپس به کنسولگری رفتند تا مراتب را به طهران تلکس رمز کنند تا شاید از طهران تدبیری کنند. من با توجه به شناختی که طی این شبانروزان معدود از احوال و منش آقا پیدا کرده بودم، گمان اقوی داشتم که آقا در این امر جدی نیست و قصدی دیگر داشت. او از آخوندهای قدیم وبا رندی تمام بود. درک سیاسی مستوفائی هم داشت و آن قدر دیپلماسی که نمی توانستی نظری صریح و عریان دربارة مسئله ای مبهم از او بستانی!

من به دوستان گفتم که: اگر من دفعتاً به اطاق آقا بروم، خواهد فهمید که برای این هدف آمده ام و اگر میل مقاومتی داشته باشد، مقاومتر و پافشارتر خواهد شد، بنابرین مجالی را منتظر می شوم که خودش برایم خواند یا مثلاً بر سر میز ناهار مطرح کنم. بعد از ساعتی آقا زنگ زد و گفت: آقا اگر تنها نشسته ای بیا اینجا! «کور چه خواهد به جز دو دیدة روشن» در را که به رویم گشود، من قهقهه ای برافراختم: «آقا! عجب تومان لارینا بیت    بیره صالدیز» (آقا عجب شپشی به تنبان هایشان انداختید) آقا هم به همان ارتفاع صدا خندید و گفت: «دیدی چه مضطرب شدند؟ مطمئنم الان هم رفته اند جلسه کنند و حتی از طهران مدد بخواهند که این دیوانه می خواهد سنگی به چاه افکند که ما عقلاء از درآوردنش عاجز آئیم. حدس من تسجیل شد. بعد از فرصتی و فاصله ای به قنسولخانة عامره زنگ زدم و به سر قنسول آقای دمشقی گفتم: لطفا پیام مرا به آقایان واعظی یا شیخ عطار برسانید که نگران آن مسئله نباشند.

آقا را به تلویزیون بردند و در آن گفتگوی یک ساعتی سنگ تمام گذاشت. تهاجم ارامنه را اشغال خواند و محکوم کرد و همه را مکلف به مقاومت و مجاب به رهانیدن آب و خاک مسلمانان از غصب ارامنه فرمود. توصیه های سیاسی، اخلاقی و شرعی دیگری هم ضمیمه کرد و این سخنان فی الفور در تمام باکو پیچید و نقلش نقل محافل شد.

روز عید فرارسید و اقا در قنسولخانه جلوس کرد تا مسلمانان به عرض تبریک و دیدنش بیایند. یکی از همراهان آقا کیفی آورد که در آن چند ساعت مچی با صفحة منقش به آرم جمهوری اسلامی بود و چند انگشتر عقیق در رکاب نقره که آقا آن هدایا را متبرکا به هر یک از حضار می بخشید. در این حین آقای شیخ عطار به آقا گفت: اگر اجازه دهید از فردی بخواهیم تا شعری بخواند. آقا مرا را به خواندن امر کرد. من بنده غزل قصیدة ترکی «آرام جان» در عرض ادب به پیشگاه حضرت اباصالح(عج) را خواندم. آقا در سراسر ابیات سی گانة این شعر چشمانش را فروبسته و به دقت گوش می سپرد. شعر که تمام شد آقا بیست دقیقه دربارة این شعر سخن گقت. از جمله گفت:« هر شعر خوب شاه بیتی دارد که ابیات بعد فروتر و نازل تر از آن می شود. من در شنودن، مطلع زیبائی آن را به حساب حسن مطلع گذاشتم و تا بیت دوم آمد گمان کردم آن شاه بیت است و ابیات بعد نازل خواهد شد، اما ابیات سوم و چهارم بهتر از یکم و دوم و بعدی ها هم چندان و چندان هر یک سخته تر از پیشین تا به حسن تخلص و مقطع رسید». آقا با چنین نوازش هائی، سخنانش را در تحسین این شعر و تأکید بر نکت رفته در آن ادامه داد و به پایان برد. گستاخی بی مایه در آن مجلس شنودن این تمجیدها را برنتافت و برخاست و گفت:« حضرت آیه الله! از قضا من هم این شعر فردی را دوست می دارم. وقتی طی دورة رهبری من بر رادیو تبریز که از کثرت و تراکم کار خسته می شدم، او را که کارمند من بود فرامی خواندم و می خواستم تا شعری بخواند و انصافاً رفع خسته گی می شد، اما شعرهایش همواره مستمل غزل های مجازی بود که مدتی مصراً او را به سرودن اشعاری در مدح اهل البیت مکلف کردم تا روزی این را آورد که تازه سروده ام و خوشحالم کرد.» این گنده گوئی های رسوا موجب تمسخر حضار شد و این مرد رند تمام بلافاصله گفت: آفرین بر تو سلطان محمود!آقای شیخ عطار که همواره پشتیبان و مظهر الطاف بر من بنده بود، گفت: آقا! اما صلة آقای فلان را ندادید. آقا گفت: دریغ است که به ایشان همین انگشتری و ساعتی بدهم هدیة او بماند به قم. که البته فراموش شد!

ازین سفر که بازگشتیم عشقی در دل من نسبت به آقای اردبیلی پدید آمده بود. شبی ایشان به من بنده زنگ زد و خواست که فردا قبل از نماز صبح، با اهل خانه به بیت ایشان بروم و موکد فرمود که برای صبحانه منتظرم.دقائقی قبل از ساعت 4 صبح با عیال و دخترم راه افتادیم. قبل از اذان به بیت آقا رسیدیم. به اقتداء آقا، دوگانه ای گذاردیم و بر سر سفرة صبحانه ای نشستیم. آقا با خنده  و گشاده روئی گفت: من خودم اردبیلی هستم و در صبحانه به خوردن قیماق و عسل عادت دارم، دوران تبعیدم را در یزد بوده ام و یزدی ها حلوا ارده و شیرینی جات در سفرة صبحانه می دارند و در عهد شباب، دوران تبلیغ را در گیلان بودم که بر طبق روال آنها ،به خوردن کته و کباب در صبحانه هم عادت کردم و عیال اهل ارومیه است و بر سفرة آنها هم کله و پاچه متداول است ازین رو کامل ترین سفرة من، صبحانه است که عزیزانم را به اشتراک بر صبحانه دعوت می کنم و چون تو را دوست می دارم، خواستم صبحانه را با هم بخوریم. البته لابد این هم از ظرافت ها و شوخی های اقا بود، چون خودش بیش از چند لقمه میل نکرد و قصدش پذیرائی رنگین از ما بود. بعد از صبحانه مرا به سیر و گشت فراخواند. آمادة رفتن شدیم. سوار بر ماشین به بیابانی رفتیم که ساختمانی در حال إعمار بود اما تقریبا باغچة فراخی آماده داشت. آقا با یکایک گل ها معاشقه می کرد و با یکایک نهال ها عشرتی دیگر. می گفت: اینها را با دست خود کاشته ام. یکایک انها را حکایتی نقل می کرد. اسم گل و گیاه و درختان را می گفت. عجیب بود. مردی که روزگاری رئیس دیوان عالی کشور و رئیس شورای عالی قضائی و قاضی القضاه جمهوری اسلامی    ان هم در شدیدترین دوره    اینهمه طراوت و لطاوتی را حاوی بود. گل ها و نهال ها را با اسم صدا می کرد: این خانم نرگس نام دارد، این خانم نازنین است، این دوشیزه دردانه نام دارد وبر سر هر یک می نشست و نوازشی می کرد و سخنی به نجوا می گفت و بر می خاست و پای آن دیگری و...بعد از احوالپرسی و گفتگو با معماران و استادان ساختمان به منزل برگشتیم.ساعت ده صبح در بیت آقا مجلس درسی دائر بود. طلاب گرد آمدند و آقا خارج مکاسب می گفت. در پایان درس که عموماً علماء میان سن حاضر بودند، طلبه ای جوان بر گریبان آقا درآویخت و بر سر نظریة ایشان دائر بر «جهر» باب احتجاج گشود. چنان جسور و گستاخ سخن می گفت که من برآشفته بودم و در خود می پیچیدم- که اگر خلاف اخلاق نمی شد- برخیزم و گریبانش گیرم و بیرونش افکنم. آقا با حوصله و تواضع پاسخش می داد اما او باز از سر لجاجت انکار و دلیلی دیگر اقامه می کرد و باز آقا اکمل همان دلیل را از شیخ انصاری باز می گفت و دلیل خود را توجیه می کرد، تا جمع قانع شدند و دیگران با آن جوان به احتجاج آمیختند و محکومش کردند. لبخند و آرامش آنی از سیمای آقا برچیده نمی شد. بعد از درس به کتابخانه رفتیم. آقا گفت: یادم است که در باکو برایت از حفظ اشعاری پراکنده می خواندم، اما الان دفتر شعر را آماده کرده ام که شعرهائی منظم و مرتب و بی نقص بخوانم. عجب! پس آن اشعار سخته و پخته سروده های خود آقا بود؟! یک غزل و دو غزل و سوم و چهارم و ... چه غزل هائی، چه رباعی هائی. گویا قصد داشت با گذر هر دقیقه بر حیرتم افزاید و چهره ای نو از این پیر اردبیلی بینم.

خاله زاده ای دارم از علماء دین که به ریاست تشکیلات قضائی استان اردبیل گماشته شده بود. به طهران که می آمد برای دیدن فرزند طلبه  و اب الزوجه اش، یکی دو روز را هم عازم قم می شد. روزی با او به قصد زیارت و همچنین دیدار آقای اردبیلی به قم رفتیم. در بیت آقا مجلس روضه دائر بود و دوست ادیب و فاضلمان مرحوم میرزامحمد فاضل مرندی واعظ مشتهر تبریز بر روی صندلی نشسته و روضه خواند. من بنده هم به امر آقا، در کنارشان جلوس کرده بودم و ناظر بر گریه های زار زار ایشان بودم. آقای فاضل هم انصافاً پهلوان منبر بود و استاد روضه.

بعد از سکته ی مغزی

چندی بعد شنیدیم که آقا را مرض سکتة مغزی عارض شده و در منتهای وخامت، به شفاخانه اش برده اند. شنیده بودم که آقای اردبیلی در این عارضه دقائقی معروض ایست قلبی شده و باز احیاءاش کرده اند و حتی اطباء از طول مدت ایست قلبی و احیاء دوباره، اظهار تعجب کرده بودند و احتمال می دادند که برخی از قواء اصلی از کار بازافتد. با آقای مهندس غلامرضا شافعی -که آن روز وزیر تعاون بود- قراری گذاشتیم و معاً به عیادتش رفتیم. آقا در منزل طهرانشان واقع در ستارخان، مشغول استراحت بود. ما که رسیدیم آقای محمدی گلپایگانی رئیس ادیب و شاعر دفتر مقام رهبری هم، پیش تر از ما آنجا بود. عیادت به کوتاهی رواتر است. بعد از دقائقی اشارتی به هم کردیم و برخاستیم که آقا با دیگران و حتی همراه من آقای شافعی تودیع کرد و مرا امر به نشستن فرمود. بر بالینش نشستم. آقا گفت خواستم بنشینی تا ماجرائی را به تو بازگویم: وقتی سکته عارض شد دقائقی از دنیا رفتم اما کاملا با یادم است که در آن فاصله چه ها رفت. فرمود که: لطفا با کسی بازگو نشو. (اینک که از دنیا رفته اند خود را به نقلش مجاز می شمرم که مایة عبرتی عظیم است) گفتا که: تا فهمیدم از دنیا رفته ام، برای تحصیل اطمینان پسر بزرگم را به اسم خواستم- که مقیم خارج از ایران است- و گفتند او در ان دنیا ماند ٍ! فرزند دوم را صدا کردم و باز گفتند: تو دنیای دیگر کرده ای و او نیز در دنیای ماده باز مانده است! آنگاه از من خواستند که چه به همراه اورده ای؟ تا خود را مستأصل یافتم کمی متمرکز شدم تا از کردارهای حیات دنیوی خود را با یاد آورده و بازگو شوم. گفتم: من در تاریخ شیعه برای نخستین بار کتاب مجتمع و متمرکزی در «دیات» نوشته ام. گفتند: آن کار سودی به حال تو ندارد، که نوشته ای تا بگوئی در تاریخ شیعه اول بار منش نوشته ام! دیگر استیصالم افزون تر شد. گفتم: من بزرگترین دانشگاه علوم اسلامی را ساخته ام. گفتند: آن را ساختی هم چون مقامی دیگر به اختیارت نرسید. گفتم: موسسة خیریة مکتب امیرالمومنین ساخته ام و نپذیرفتند. با خود اندیشیدم که بالاخره من عمری در مسجد امیرالمومنین به منبر رفته و به ارشاد مردم مشتغل بوده ام و آیا آنهمه امروز به کارم نمی آید؟ تا یادم افتاد که شبی هنگام خروج از مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء، پیرزنی بر درگاه مسجد پیش آمد و گفت: دخترانی چند دارم که برای یکی خواستگار آمده و اگر او را شوهر ندهم، مابقی هم در خانه خواهند ماند و من امکان تجهیز او را ندارم! من فوراً این فرصت را مغتنم شمردم و با خود گفتم که: این کار خیر را از جیب خود متحقق کنم و به آن خانم گفتم: به خانة ما برو و به همسرم بگو تا او کمکت کند و تا به منزل رسیدم ماجرا را به همسرم گفتم و از او خواستم که نه از محل وجوهات بلکه از دخل خودمان، برای دختر آن خانم جهاز تهیه کند. تا این ماجرا با یاد آمد، از سر ناچاری در ناامیدی آن را عنوان کردم که: بله، یک بار هم جهاز دختری دادم و فورا گفتند: ها! این شد. به خاطر این یک کارت می بخشائیم!آقای اردبیلی حین نقل یکایک عبارات این حکایت، یتیمانه اشک می ریخت و زار می زد و آخر کار گفت: فلانی بعد از یک عمر مبارزه و تبلیغ و تلاش و قال الصادق گوئی، د رآن دنیا هیچ چیز دستگیرم نشد، الا یک کار مختصر در دستگیری یک نیازمند!

مدت ها در نظر داشتم که شرفیاب شوم و از اشعارشان فیلمبرداری کنم. روزی به آقازاده اش زنگ زدم و گفتم: من به ملاحظة حال آقا نمی خواهم مزاحم شوم و لطفا شما از جانب من استمزاج کنید و بگوئی که فلان می خواهد بیاید و از شما فیلمی ضبط کند. آقازاده اش زنگ زد و گفت: آقا سلام رساندند و گفتند با کمال میل بیاید و منتظرم، فقط خاطرات سیاسی نباشد و شعر تا دلش بخواهد خواهم خواند! مدتی گذشت و مجالی یا حالی دست نداد. چندی پیش برای برگزاری کنگرة استاد شهریار در پی مطلبی، به دیدار آقای دکتر قاسم زاده داماد ایشان، به محل کارش در روزنامة اطلاعات رفتم و طی نقل خاطراتی از سنین ماضیه و استمزاح از حال آقا دانستم که الحمدلله حافظه و هوشمندی شان پابرجاست و گفتم: باید اهتمامی کنیم و عن قریب آن طرح کهنه را تحقق دهیم و بعد ادبی آقا را- که بر همه مستور است- مصور کنیم. همین هفتة گذشته نگرانی عجیبی بر دلم مستولی شد و به یکی از دوستان- که گهگاه به قم می رود- گفتم ظرف همین ایام اتیة جاریه، به قم رویم و از آقای اردبیلی فیلمبرداری کنیم.عاقبت همین غفلت مزمن من خسارتی دیگر زد و خبرآمد که آقای اردبیلی بیمار شد و سپس درگذشت.

متأسفانه حیات سیاسی و اجتماعی برخی از علماء ما ،حجابی بر سیمای راستینشان شد. ای کاش که این اتفاق دیگر گون می افتاد و شان عالمان دین در این قهقهرای علم و فضیلت، به واقع برمردمان هویدا می شد.به عبارت دیگر، مردم به جای یک مدیر سیاسی که نظائرش از پلید و تمیز در همه جا یافت می شود، فضلائی می داشتند که مادر زمانه رفته رفته از زادن امثالش سترون می شود.


یاد آن مرد فاضل و ادیب و آن شاعر فخیم جاوید باد.


منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران