پنگی کوچولو: قسمت دوم
خلاصه روز سفر سر رسید. همه ی پنگوئن ها کنار کشتی جمع شدند. پنگی که خیلی خوش حال بود برای دوستانش دست تکان می داد و با آن ها خداحافظی می کرد. بالاخره کشتی راه افتاد و مسافرت آغاز شد.
کشتی رفت و رفت و هر چه قدر از سرزمین قطب دورتر می شد هوا گرم و گرم تر می شد. چند روز در راه بودند تا این که... بالاخره انتظار به سررسید. آن ها به سرزمین سرسبزی رسیدند.
منظره ای که پنگی می دید زیبا و باورنکردنی بود...
آن جا پر از سبزه و درخت و گل های رنگارنگ بود. آفتاب درخشان بود. پرنده های زیبایی مشغول آواز خواندن بودند و حیواناتی مشغول بازی بودند که پنگی قبلا ندیده بود. حیوان هایی مثل شیر، زرافه، میمون و ببر هم که از دیدن پنگوئن ها تعجب کرده بودند، دور آنها جمع شدند. پنگوئن ها داستان سفرشان را برای آن ها تعریف کردند و آن ها با تعجب گوش کردند و با هم دوست شدند.
بعد حیوان ها پنگی و خانواده اش را به جنگل بردند و همه جا را به آنها نشان دادند. درخت های بلند و سر به فلک کشیده، رودخانه های آبی با ماهی های زیبا و میوه های جنگلی خوش مزه برای پنگی کوچولو جالب و جدید بود. شیر مهربان هم به آن ها یک خانه درون یک درخت بزرگ داد. خلاصه شب شد و همه خوابیدند.
صبح روز بعد از شدت گرما بیدار شدند. تمام بدنشان خیس عرق بود. به همین دلیل کنار رودخانه رفتند و کمی شنا کردند. پس از کمی شنا خنک شدند و احساس بهتری داشتند. هر بار که از رودخانه بیرون می آمدند گرمای هوا آن ها را کلافه می کرد و دوباره گرمشان می شد. مجبور می شدند دوباره درون آب بروند. بقیه ی حیوانات نگران آن ها شده بودند.
بابا پنگوئن به پنگی که خیلی گرمش بود گفت: «آب و هوای این جا مناسب ما نیست. ما پنگوئن ها که در قطب به دنیا آمده ایم به آب و هوای گرم عادت نداریم. باید هر چه زودتر به قطب برگردیم.»
پنگی خیلی از دست خودش ناراحت بود و از این که حرف پدر و مادرش را گوش نکرده بود و اصرار کرده بود که به مسافرت بیایند خجالت می کشید. از آن ها عذر خواهی کرد ولی نمی دانست چه طور باید به قطب برگردند. بابا پنگوئن به او گفت: «می دانستم که دچار مشکل می شویم و باید به قطب برگردیم. به همین دلیل از ناخدا خواهش کردم در ساحل بماند تا با کشتی او به قطب برگردیم.»
دوستان جدید پنگی تا کنار کشتی آمدند تا پنگوئن ها را بدرقه کنند. پنگی از دوستان مهربان جدیدش به خاطر کمک هایشان تشکر کرد و با پدر و مادرش سوار کشتی شد و از آن ها خداحافظی کرد.
چند روز گذشت. هر چه به قطب نزدیک تر می شدند هوا سردتر می شد و حال پنگوئن ها بهتر می شد. دلش برای دوستان جدیدش در جنگل تنگ شده بود، ولی محل زندگی خود را بیش تر دوست داشت و دلش می خواست زودتر به خانه شان برسند.
بالاخره به قطب رسیدند، از ناخدا تشکر و خداحافظی کردند و به طرف خانه شان راه افتادند.
فردا صبح معلم و دوستان پنگی از دیدن او خوش حال شدند. او ماجرای مسافرت و اتفاقاتی که افتاده بود را برایشان تعریف کرد. آن ها با کنجکاوی به حرف های او گوش دادند و خوش حال بودند که از دوستشان چیزهای جدیدی یاد گرفته اند.
از آن روز به بعد پنگی بیش تر از گذشته، محل تولد و زندگی اش را دوست داشت. او سال های خوشی در کنار خانواده و دوستانش زندگی کرد.
koodak@tebyan.com
تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات