هنگام بدرقه گریه نکردم تا دلش نلرزد
ایمان خزاعینژاد كه تنها 26 روز از ازدواجش گذشته بود، راهی سوریه شد و پس از گذشت 38 روز از اعزامش به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
ایمان خزاعینژاد كه تنها 26 روز از ازدواجش گذشته بود، راهی سوریه شد و پس از گذشت 38 روز از اعزامش به درجه رفیع شهادت نائل میشود. این تازه داماد دهه شصتی 23 آبان 1394 شهید و پیكرش 25 آبان همزمان با شهادت حضرت رقیه در جهرم تشییع میشود. الهه حسینزاده جهرمی در گفتوگو با «جوان» از همسر شهیدش میگوید.
در اولین دیدار و آشناییهایتان شهید خزاعینژاد را چگونه انسانی دیدید و چه ویژگیهایی از ایشان شما را مجذوب كرد؟
آقا ایمان اولین خواستگاری بود كه صحبت كردنم با او خیلی كوتاه شد. قبل از اینكه بخواهم سؤالی بپرسم خودش جواب سؤالهایم را میداد. یا قبل از اینكه ایمان بخواهد سؤالی از من بپرسد من پاسخش را با صحبتهایم میدادم. من ملاكم برای انتخاب همسر آینده اخلاق و ایمان و صداقت بود. در صحبتهایی كه میكرد تمام آن چیزی كه از مرد آیندهام میخواستم را در وجودش میدیدم. ایمان دقیقاً همان كسی بود كه من میخواستم. آقاایمان مشخصات، ویژگیهای اخلاقی و رفتاریاش را گفت و تعریف كرد كه از همسر آیندهاش حجاب، اخلاق خوب، ایمان، رعایت محرم و نامحرم میخواهد. تمام مواردی كه اشاره كرد را من به لحاظ خانوادگی داشتم. 22 فروردین سال 92 عقد كردیم و دو سال و نیم بعد در 19 شهریور سال 94 عروسی كردیم. 26 روز بعد از عروسیمان به سوریه اعزام شد، 38 روز آنجا بود كه شهید شد.
شما از شرایط كاریشان مطلع بودید؟
جلسه اولی كه به خواستگاری آمد خیلی از صحبتهایش درباره شرایط و سختیهای كارش بود. میگفت زن ما شدن كمی سخت است و باید سازگاریتان زیاد باشد. مأموریت، شیفت شب و خطرات كارش را توضیح داد. من مشكلی با كارش نداشتم ولی نمیدانستم روزی قسمتش شهادت شود.
اصلاً فكر نكرده بودید ممكن است یك روز همسرتان شهید شود؟
نه فكر نمیكردم به این زودی شهید شود. اصلاً انتظار نداشتم الان جنگی پیش بیاید و قسمت همسرم شهادت شود. بعد از ازدواج نگاهش كه میكردم آنقدر معصومیت در نگاه و چهرهاش بود كه میگفتم خدایا چقدر به شهدا شبیه است. وقتی ظاهرش را میدیدم از معصومیت چهرهاش احساس میكردم مثل یك بچه بیگناه است.
خودش در رابطه با شهادت مستقیم با شما صحبت كرده بود؟
شهادت جزو آرزوهایش بود. مستقیم با من صحبت نكرده بود ولی میگفت شهادت سعادتی است كه نصیب هر كسی نمیشود و من آرزویم این است شهادت نصیبم شود. طوری نبود كه دائم در كلام و حرفهایش باشد. چون میدانست رفتنش برایم خیلی سخت است نمیخواست با این حرفها مرا خیلی آزار بدهد. فقط قبل از رفتن برای اینكه من را آماده كند میگفت ما با رفتنمان جهاد میكنیم و شما با صبرتان. فكر نكن اجر صبر شما كمتر از كاری هست كه ما داریم انجام میدهیم. خدا را شكر كه ایمان سربلند شد.
زمانی كه شما فهمیدید قرار است به سوریه برود چه واكنشی نشان دادید؟
خودش به رفتن علاقه نشان میداد و من هم به زبانم نمیآمد كه بگویم نرو چون رفتن و دفاع كردن از حرم را یك وظیفه دینی و شرعی میدانست. در حرفهایش میگفت هر دلیلی كه باعث شود من نروم یك جور توجیه كردن كارم است. تعریف میكرد كه نمیخواهم سرم جلوی حضرت زینب(س) پائین باشد و بگویم من شما را تنها گذاشتم. من اصلاً نتوانستم مانع رفتنش شوم. وقتی بدرقهاش میكردم برای اینكه دلش نلرزد حتی گریه هم نكردم. آنجا با حنا روی ساعد دستش یا رقیه نوشته بود. زمانی كه شهید میشود و برمیگردد 25 آبان شهادت حضرت رقیه بود. به رفقایش گفته بود برایم روضه امام حسین(ع)، حضرت اباالفضل(ع) و فاطمه زهرا(س) بخوانید. به سه روش هم شهید میشود. موشك به ماشینش برخورد میكند از ناحیه پهلو و شكم مجروح میشود و قسمتی از گردنش با تركش بریده میشود. دستی كه یا رقیه نوشته بود هم جدا میشود.
ته دلتان راضی به رفتن بود؟
من همیشه اعتقادم این بود كه ایمان برود، بجنگد و از اسلام دفاع كند ولی سالم برگردد. برایم سخت بود در این سن شهید شود. خودش خیلی به من امیدواری میداد و میگفت برمیگردم.
خانوادهشان چطور راضی به رفتنشان شدند؟
ایمان فرزند آخر خانواده بود. پدرش به خاطر مشكل دیسك كمر یكی از پاهایش فلج شده بود و ایمان كارهایشان را انجام میداد. ایمان خیلی نگران پدرش بود و این نگرانیاش را كاملاً درك میكردم. از سر كار كه برمیگشت با وجود تمام خستگی برای درمان پدرش میرفتیم. پدرش را بغل میكرد تا به دكتر ببرد. ندیدم یك بار با اخم و نارضایتی این كار را انجام دهد. زمان اعزام مادرش میگفت اگر میشود نرو! هم تازه دامادی هر پدرت مریض است ولی او در جوابی گفت: «ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم/ موجیم كه آسودگی ما عدم ماست». شعری كه خواند جواب خیلی از سؤالات را داد. اسم شهادت را خیلی نمیآورد و علاقه به شهادت در عملش پیدا بود. میگفت: «ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمیرقصیدیم».
بعد از اینكه رفتند و خبر شهادتشان را شنیدید بر شما چه گذشت؟
من حدود چهار روز قبل از شهادت ایمان خوابی دیدم كه انگار خدا میخواست به من آمادگی بدهد. خواب دیدم روی گوشیای كه ایمان همیشه با آن تماس میگرفت پیامی آمد كه داخلش نوشته بود «شهادت مبارك». بعد از اینكه این خواب را دیدم ناراحت بودم و گریه میكردم. دور روز قبل از شهادت، ایمان تماس گرفت و من از بابت درست نبودن خوابم خیلی خوشحال شدم. خوابم را بهش نگفتم. قبل از ایمان سه شهید در شهرمان آورده بودند و پشت تلفن میگفتم احتیاط كن و او هم میگفت خیالت راحت اینجا جایم امن است. در شرایطی خطرناك با فشار كاری بالا قرار داشت ولی باز سعی میكرد با حرفهایش مرا آرام كند. یك روز بعد از شهادتش من خبر را شنیدم. 23 آبان شهید شد و ما 24 آبان باخبر شدیم. خیلی هم تصادفی شد. یكی از دوستان دوران دبیرستانم كه شوهرش به سوریه رفته بود اسم و فامیل شوهرم را نمیدانست. به من گفت جهرم یك شهید دیگر دارد و همین كه اسم ایمان را آورد تمام دنیا جلوی چشمانم سوخت. در آن لحظه خدا را قسم میدادم كه خبر دروغ باشد. ایمان دو روز قبل تماس گرفته و گفته بود آخر هفته بعد برمیگردد و روزهای آخر مأموریتش بود. من برای استقبالش تدارك دیده بودم و هر لحظه انتظار میكشیدم ایمان زنگ بزند و بگوید من برگشتهام. من خبر شهادتش را در چنین شرایطی شنیدم و خیلی برایم شوكهكننده بود.
اگر بخواهید از لحاظ شخصیتی و رفتاری ایشان را توصیف كنید چطور آدمی بودند؟
خوشاخلاق، مهربان، صبور و خیلی صادق بود. من دروغ از زبانش نشنیدم. اهل غیبت كردن نبود. به شخصیت آدمها احترام میگذاشتند و ورود و خروجش به خانه با احترام بود. صدای بلندش را در این مدت نشنیدم. در برخورد با سربازهایی كه زیر دستش بودند میگفت آدم باید بر قلب آدمها فرمانروایی كند. میگفت با سربازهایم رفیق میشوم و چون مرا دوست دارند هر كاری كه بخواهم را با جان و دل انجام میدهند. در تمام خانواده به خاطر رفتار و مهربانیاش خیلی محبوب بود. به من میگفت دلم میخواهد برایت خاطرههای خوب بسازم. باورتان نمیشد در این مدت خاطراتی ساخته كه هیچ وقت از ذهنم نمیرود.
در مسائل دینی و اعتقادی عادت به انجام كار خاصی داشتند؟
دلش میخواست از بچههای بدون سرپرست حمایت كند. دختر خانمی در سیوسه پل اصفهان دستفروشی میكرد و آنقدر نجیب بود در جمع پسرهای مجرد نمیرفت و اصراری هم برای فروش نمیكرد. ایمان دقت كه كرد گفت این بچهاز سر نیاز دستفروشی میكند و علاقهای به این كار ندارد همانجا دعا كرد كه خدایا آنقدر توانایی به من بده كه بتوانم دست اینطور بچهها را بگیرم. خیلی دلش میخواست از بچهها دستگیری كند. نماز و روزه را به جا میآورد و خمس و زكاتش را میداد. من تصورم از یك شهید این بود كه شهدا نسبت به بقیه آدمها خیلی خاصی از نظر عبادتكردن هستند ولی ایمان را كه دیدم نظرم عوض شد. ایمان در همه چیز متعادل بود. نماز و قرآنش را میخواند ولی اینكه بگویم دائم در حال عبادت بود اینطور نبود. احساس میكنم خصوصیات دیگری مثل اخلاق و مهربانیاش باعث شد خدا لیاقت شهادت به او بدهد.
در طول این یك سال و چند ماه كه آقای خزاعینژاد شهید شدهاند پیش آمده حضورشان را در زندگیتان حس میكنید؟
خیلی زیاد بوده. بعضی از سفرهایی كه میرفتم و احساس ناراحتی میكردم كه ایمان كنارم نیست در همان سفر حضورش را كاملاً كنارم احساس میكردم. شهید با درگذشتگان عادی خیلی فرق دارد. من اگر سؤالی از ایمان دارم جواب سؤالم را در خواب میدهد. اگر حرفی هم نزند در قالب عمل نشان میدهد. وقتی از خواب بیدار میشوم جواب سؤالم را میگیرم. هفته قبل دلم گرفته بود و سه چهار دفعه خوابش را دیدم. ایمان در سجده آخر نماز چیزی میخواند من هر چه فكر میكردم ایمان چه میخواند یادم نمیآمد. تا اینكه روز تولدش در خواب همان چیزی كه میخواند را دوبار تكرار كرد و وقتی بیدار شدم كامل از حفظ بودم. صندوقی بین دوستانشان درست كرده بودند و با پولی كه هر ماه جمع میشد برای خانوادههایی كه مستحق بودند كالا میخریدند.
شما و شهید از نسلهای بعد از انقلاب هستید. شما و آقا ایمان فضای انقلاب و جنگ را درك نكرده بودید. مهمترین دلیلی كه شما و همسرتان را به سمت جهاد و شهادت سوق داد چه بود؟
عشق به اهل بیت و اینكه كسانی كه ایمان واقعی دارند راهشان را از قرآن پیدا میكنند. ایمان آنقدر عاشق اهل بیت بود و درسهای زیادی از قرآن آموخته بود. هر كس درك درستی از این مطالب داشته باشد دیگر در چه دههای به دنیا آمده برایش مهم نمیشود و راهش را پیدا میكند.
این همراهی شما هم تأثیر زیادی در طی كردن راه شهید خزاعی داشته است.
میگویند خدا امتحانش را از سختترین چیزها میگیرد. سختترین امتحانی كه خدا میتوانست از من بگیرد همین بود. من همیشه از خدا خواسته بودم یك عشق زمینی پاك نشانم دهد و واقعاً همینطور بود. ایمان تمام تلاشش برای زندگی من بود. بعضی اوقات خودم به این فكر میكنم كه چرا جلویش را نگرفتم. وقتی كسی میگفت نگذار برود میگفتم برود فقط خدا كند تنش سالم باشد و خدمت كند. واقعاً در این لباس بهش افتخار میكردم. شغلش برایم قابل احترام بود.
در نبود ایشان آرزوهایتان را چطور دنبال میكنید؟
آرزوهایم در كنار ایمان محقق میشد ولی الان تنها آرزویم فرج آقا امام زمان(عج) است.
در پایان اگر خاطرهای دارید برایمان بگویید.
شاید برخی، پاسدارها را افرادی خشك تصور كنند ولی ایمان آدم متعادلی بود. اولین تولدم برایم خیلی مهم بود ببینم ایمان چطور میخواهد تبریك بگوید. روز تولدم هر چه انتظار كشیدم ایمان تولدم را حداقل در قالب پیام تبریك بگوید خبری نشد. عصر دنبالم آمد و در خیابان چرخی زدیم. گفت به افتخار تولدت به كافی شاپ برویم و من فكر میكردم فقط كافیشاپ رفتن ساده است اما وقتی داخل شدیم هماهنگیهای لازم را كرده بود و آنقدر قشنگ برنامهریزی كرده بود كه من تا چند روز در شوك كارش بودم. بعد از آن فهمیدم مناسبتها خیلی برایش مهم است. جالب اینكه الان هم در مناسبتها در خواب من یا دیگران میآید سفارش كیك میدهد. مادرش سالگرد عقدمان را فراموش كرده بود كه ایمان به خوابش میرود و میگوید من را به خانهشان دعوت كند و یك كیك بگیرد. آنقدر حواسش به همه چیز هست كه بعد شهادتش هم كارهایش را انجام میدهد. یك شب در خواب به من گفت میخواستم برایت عطر بخرم اما نتوانستم. فردای همان روز عطری از كربلا به دستم رسید.
منبع: جوان انلاین