تبیان، دستیار زندگی
روی زمین می نشینم و کفش هایم را به آرامی از پا در می آورم. جوراب هایم بدجوری به تاول های پایم چسبیده، به سختی جدایشان می کنم
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زیباترین جاده عالم

روی زمین می نشینم و کفش هایم را به آرامی از پا در می آورم. جوراب هایم بدجوری به تاول های پایم چسبیده، به سختی جدایشان می کنم.

مرضیه ولی حصاری-بخش زیبایی تبیان

راهپیمایی اربعین


آثار در بر چهره ام نشسته است. بلند می شوم کفشهایم را به دست می گیرم و به سمت جاده می آیم، نگاهی به مسیری که طی کرده ام می اندازم. لبخندی مهمان لبانم می شود چقدر خوشحالم به آخر این مسیر نزدیک شده ام، زیباترین جاده عالم را پیاده آمده ام تا برسم به اینجایی که ایستاده ام. سرم را می چرخانم گنبد طلایی حضرت ابالفضل چشمها را خیره می کند، خیلی از عراقی ها گنبد را که می بینند سلامی می دهند و  بر می گردند. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم.
سه روز قبل وقتی پا در میان جاده نجف کربلا گذاشتم حس عجیبی وجودم را فرا گرفت مات و مبهوت اطرافم را نگاه می کردم با اینکه بارها از قاب تلویزیون دیده و تعریف هایش را شنیده بودم باز همه چیز فرق می کرد. اینجا چشمها زیبایی هایی را می دید و قلب درک میکرد که تا در میان جاده نایستی نمی فهمی. راه عشق را آغاز کردم، بچه های کوچک عراقی با اینکه سنی نداشتند مثل آدم بزرگ ها پذیرایی می کردند، چه زبان شیرینی دارند این فرشته های کوچک. جمعیت در میان جاده موج می زند هر کس برای اینکه وسایلش را بیاورد راهی انتخاب کرده بعضی کوله هایشان را به پشت انداخته اند، بعضی مقوا و یا کارتنی خالی پیدا کرده اند و ساکشان را روی زمین می کشند و بعضی ساک را با چفیه به کمر بسته و آن را به دنبال خود می آورند و بعضی با دست خالی قدم در جاده گذاشته و سبک بال راهی شده اند. از ابتدای مسیر چشم ام به سینی های چای عراقی کنار جاده است. استکان های کمر باریک که یاد و خاطره روضه های خانگی مادربزرگم را زنده می کرد، میلم را به خوردن بیشتر می کند؛ جلوی یکی از دکه ها می ایستم و لیوانم را در می آورم و نگاهی به استکان هایی که خیلی تمیز شسته نشده اند می اندازم لبخندی کم رنگ به گوشه لبانم می نشیند دلم را به دریا می زنم و یکی از همان استکان ها را بر می دارم. دستی کوچک به سمت دراز می شود دختری کوچک با لهجه عراقی خرما تعارفم می کند تا تلخی چای سیاه را به کامم شیرین کند؛ لبخندی تحویلش می دهم. چقدر این چایی جسبید، مزه اش را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.

سه روز قبل وقتی پا در میان جاده نجف کربلا گذاشتم حس عجیبی وجودم را فرا گرفت مات و مبهوت اطرافم را نگاه می کردم


نزدیک غروب است خسته شده ام گوشه ای از جاده می نشینم آفتاب به آرامی پایین می آید و من در این نقطه از زمین مردمی را می بینم که از مقابل خورشید می گذرند و سایه هایشان روی صورتم می افتد، زیباترین تصویر این جاده را در ذهنم حک می کنم .
جشمانم را باز می کنم قطره اشکی از چشمانم سرازیر می شود و بر روی گونه هایم می غلطد نگاهی به گنبد می اندازم و باز جاده را نگاه می کنم کاش این جاده تا ابدیت ادامه داشت. باید راه بیوفتم هنوز تا بین الحرمین راه در پیش است، تا قدم در مسیر عاسقی حسین(ع) و عباس(ع) نگذارم این قلب آرام نخواهد گرفت. گره ای به بند کفش هایم می زنم و به گردن می آویزمشان، نمی دانم چرا دوست دارم مثل حر خدمت ارباب برسم راه می افتم نگاهم به گنبد زیبای عباس است آرام نجوا می کنم با پای برهنه می آیم تا به تو برسم ای ماه زیبای عشیره...

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.