پیام های دیروز-قسمت دوم
به آشپزخانه نگاه کردم مادر در آشپزخونه نبود. روسری را دادم به سارا و برگشتم به آشپزخونه .
مادر روی یکی از کابینت ها نشسته بود و صورتش را می کند.
گفت: آبرومون رفت. حالا من چی کار کنم؟ آخه این ها نباید یه خبری به ما می دادند؟ چادر رنگیش را دادم به دستش. گفتم: مامان چیزی نیست که خیلی هم خونمون مرتبه.
اصلا هم مرتب نبود .خوب امتحان آشپزی دارید دیگه!
مامان گفت: شما که اصلا به من کمک نمی کنید. خواستم بگویم خودت گفتی تا اخر امتحان ورود به آشپزخونه ممنوعه.
اما چیزی نگفتم ترسیدم عصبانی شود.
بابا طبق عادت سرفه ای کرد و خزید تو آشپزخونه. مامان کفری پرسید: این کجا بوده این وقت شب؟
بابا گفت: من از کجا بدونم خوب؟ فقط این که شام نخورده
مامان تق زد تو صورتش و زیر لبی نق زد : چی کار کنم؟
من گفتم: خوب همین کباب ها را درست می کنیم.
مامان گفت: اون ها مال امتحانه.
من گفتم زنگ برنید از بیرون شام بیارن. مامان که کلا با غذاهای بیرون مخالفه گفت: نه. غذای بیرون؟
آن وقت بابا چنگ زد تو سینی سیخ های امتحانی و کباب کوبیده را قاپید. بذار اصلا بفهمیم خوب شده یا نه؟
مامان فقط نگاهش کرد راستش من هم که مجبور شده بودم شام، مثل سارا و مامان گیاه خواری کنم و حالا دلم ضعف می رفت توی دلم غنج رفت برای کوبیده های هم اندازه مامانم.
بابا اساسا تو کبابا کردن دست فرزی داشت تا ما به خودمون بجنبیم و سفره را آماده کنیم بابا کوبیده ها را با چند تا گوجه آماده کرده بود.
سر سفره تا بابا کوبیده های داغون شده را آورد آقا نادر یک تکه برداشت و گفت: خیلی معذرت می خوام. و راه افتاد به سمت در آپارتمان.
بابا دنباش کرد و من هم کنجکاو شده بودم دنبالشون رفتم. سارا هم آمده بود.
توی سبد بیرون از آپارتمان ما یک گربه کوچک لمیده بود. آقا نادر تکه کباب ها را ریز ریز کرد. گفت: این زبون بسته یک بیماری نادر دارد.
ادامه دارد...