تبیان، دستیار زندگی
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم روی تخت و همین تلاوت حجرات ـ ق را می گذاشتم در واکمن و هدفون را می گذاشتم در گوشم و چشم هایم را می بستم. اسم این تلاوت را گذاشته بودم «سمفونی تنهایی». روی کاستش هم به جای نام سوره همین اسم را نوشته بودم. هنوز هم با این ت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سمفونی تنهایی

گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم روی تخت و همین تلاوت حجرات ـ ق را می‌گذاشتم در واکمن و هدفون را می‌گذاشتم در گوشم و چشم‌هایم را می‌بستم. اسم این تلاوت را گذاشته بودم «سمفونی تنهایی». روی کاستش هم به‌جای نام سوره همین اسم را نوشته بودم. هنوز هم با این تلاوت مأنوسم.

محسن حسام نظری
شبکه تخصصی قرآن تبیان

سمفونی

همه‌ی هفته منتظر بودم که چهارشنبه برسد و بعد از مدرسه خودم را برسانم باب‌الدشت، به آن خانه‌ی قدیمی که حوض وسط حیاطش همیشه پرآب بود و دو سه ماهی قرمز در زمینه‌ی آبی‌ آن دیده می‌شد و لب ایوانش چند گلدان شمعدانی قرمز و صورتی قطار شده‌ بود. جلسه‌، بعد از نماز مغرب شروع می‌شد و من نیم‌ساعتی قبل از اذان خودم را می‌رساندم آن‌جا و رحل‌ها را دور اتاق مرتب می‌چیدم و قرآن‌ها را رویشان می‌گذاشتم.
آن‌سال‌ها جلسات خانگی آموزش و تلاوت قرآن رونق داشت. هنوز تب مداحی فراگیر نشده بود و محور بیشتر محافل مذهبی، قرآن بود. در اصفهان، جلسه‌ی قرآن استاد رضوی از جلسات مشهور بود که من هم مدتی پای ثابتش بودم. در همان جلسه بود که با قرآنِ عثمان‌طه ـ که تازه به ایران آمده بود ـ آشنا شدم و با پول‌توجیبی‌هایم یکی‌ خریدم و آن‌قدر به آن خط عادت کردم که دیگر خواندن قرآن‌های با خط نیریزی و طاهر خوشنویس و دیگران برایم دشوار شد. در همان جلسه بود که اولین هدیه‌ام برای قرائت را، یک پنجاه‌تومنی نو و تانخورده، از دست استاد شاه‌میوه گرفتم و پدر هم برایم یک رحل چوبی قهوه‌ای رنگ خرید. در همان جلسه بود که با قاریان مصری آشنا و بهشان علاقمند شدم. آنقدر که یک آلبوم شخصی از عکس‌هایشان درست کردم؛ عکس‌هایی که به‌سختی گیر‌ می‌آمد. عکس‌های قهوه‌ای و سفیدِ عبدالباسط و منشاوی و شعیشع و دیگران. آن زمان، شنیدن صدای این قاریان هزینه داشت. اینترنت نبود که با یک کلیک، چندین تلاوت را بشود یک‌جا دانلود کرد. رسانه‌ی ما، نوار کاست بود و روی هر نوار، معمولاً فقط یک تلاوت مجلسی بیشتر جا نمی‌شد. آخر نوار اگر هنوز جا داشت، یا خالی می‌ماند یا با سرود و تواشیح عربی پر می‌شد. کاست‌های تلاوت را از نوارخانه‌ی مسجد می‌گرفتیم و بین خودمان دست به دست می‌گرداندیم. من برای خودم مجموعه‌ای از کاست‌های تلاوت‌های محبوب داشتم. با دوچرخه خیابان چهارباغ را رکاب می‌زدم، می‌رفتم «دارالقرآن» و بعدتر «ثامن الائمه» و نوار موردنظرم را سفارش می‌دادم تا برایم «بزنند». اگر پولم می‌رسید، می‌گفتم روی کاستِ سونیِ آبی‌رنگِ ارجینال بزنند که کمی گران‌تر بود؛ اما به کیفیتش می‌ارزید. اگر هم پولم نمی‌رسید، به همان کاست دِنا یا مَکسِل یا TDK راضی می‌شدم. خیلی پیش می‌آمد که نوار توی ضبط جمع می‌شد یا پاره می‌شد یا هوا می‌گرفت یا بر اثر اشتباه تکه‌ای از آن پاک می‌شد و مجبور می‌شدم دوباره آن را سفارش دهم.
*

چند سالی که بزرگتر شدم دیگر صدای عبدالباسط و طوخی قانعم نمی‌کرد. سن بلوغ بود و عوارضش. صداهامان داشت مردانه می‌شد. دیگر اگر می‌خواستیم هم نمی‌توانستیم آن‌طور ظریف و ریز بخوانیم. باید می‌رفتیم سراغ قاریان دیگر. اول مدتی منشاوی کار کردم؛ انفال و الرحمن و یوسف. تب مصطفی اسماعیل هم بالا بود و خیلی طرفدار داشت. اما من جذبش نشدم؛ با آن‌که اساتید می‌گفتند سبک مصطفی از همه فنی‌تر است.

آن اوایل، هم به‌اقتضای سن و هم متأثر از فضای عمومی، عشق‌مان عبدالباسط بود و قهرمان نسلی‌مان جواد فروغی که چند سالی از ما بزرگ‌تر بود و همیشه احساس تحسینی آمیخته به حسادت به او داشتیم؛ از بس «قصار السور»ش را عین عبدالباسط می‌خواند. صدای عبدالباسط برای بسیاری از مردم معمولاً یادآور مرگ است. چون آن را فقط در مجالس ختم و ترحیم شنیده‌اند و با حزن صدایش بر اموات خود گریسته‌اند. برای ما، اما صدای عبدالباسط آهنگ زندگی بود. دلچسب بود. شیرین بود. رنگ داشت. مزه داشت.
من وقتی تلاوت را شروع کردم که یکی دو سالی از فوت عبدالباسط بر اثر سرطان می‌گذشت. عبدالباسط اسطوره‌ی بلامنازع تلاوت بود. چقدر آن چهره‌ی معصومش و آن چشم‌ها و نگاه نافذش را دوست داشتم. در عالم نوجوانی، یکی از فانتزی‌هایم حضور در مجالس تلاوت او بود. چشم می‌بستم و در خیال همسفرش می‌شدم. با هم می‌رفتیم به همه‌ی مساجد بزرگ دنیا تا او قرآن بخواند و طنین صدایش بپیچد زیر گنبد مسجد و برود بنشیند در عمق جان مرد و زن و پیر و جوان مشتاقی که آمده بودند کلام خدا را بشنوند. می‌رفتیم به مسجد الحرام یا مسجد الهدای شیکاگو و او «ابراهیم» را می‌خواند. می‌رفتیم به ژوهانسبورگ و او «قیامت» و «فلق» و «ناس» را می‌خواند. می‌رفتیم به مسجد امام‌حسین قاهره و او «یوسف»‌ زیبایش را می‌خواند. می‌رفتیم به مسجد سوق کویت و او «مائده» و «شمس» را می‌خواند. می‌رفتیم به مسجد جامع اموی دمشق، کنار آن عرب‌هایی که با خواندن او آنقدر هیجانی می‌شدند که شروع می‌کردند به دادوفریاد با صدای بلند. (جوری‌که آن اوایل وقتی در نوار صدایشان را می‌شنیدم، فکر می‌کردم دارند دعوا می‌کنند!) و بالاخره می‌رفتیم به فلسطین؛ وقتی هنوز پای اسراییلی‌ها به آن باز نشده بود، و او در مسجد الاقصی، آن «اسرا»ی خاطره‌آفرینش را می‌خواند: سُبحانَ الذی اَسری بِعبدِه لَیلاً مِنَ المسجدِ الحرام اِلی المسجدِ الاَقصی. و من با شوق می‌پریدم بالا و می‌گفتم: الله! احسنت!
*
از شما چه پنهان، من از تلاوت‌های طوخی هم خوشم می‌آمد. از آن تکرارهای خاص خودش که به قرائت‌های مختلف یک کلمه را می‌خواند؛ خصوصاً از آیات اول سوره‌ی «تکویر» و آن تکرارهای کلمات آخرِ هر آیه که غوغا بود: اِذَا الشَّمسُ کُوّرَت، کُوّرَت، و اِذا النُّجومُ انکَدَرَت، کَدَرَت، و اِذا الجِبالُ سُیّرَت، سُیّرَت، و اِذا العِشارُ عُطّلَت، عُطّلَت، و اِذَا الوُحوشُ حُشِرَت، حُشِرَت، حُشِّرَت، وَ اِذا البِحارُ سُجّرَت، سُجرَت و اِذا النُفوسُ زُوّجَت. تلاوت‌های طوخی البته حکم موسیقی پاپ داشت در کلاس آموزش موسیقی کلاسیک. نهی می‌شدیم از شنیدن‌شان و اجازه هم نداشتیم از او تقلید کنیم. اما من مخفیانه گوش می‌کردم و لذت می‌بردم. لذتی از جنس لذت‌های ممنوعه!
*
چند سالی که بزرگتر شدم دیگر صدای عبدالباسط و طوخی قانعم نمی‌کرد. سن بلوغ بود و عوارضش. صداهامان داشت مردانه می‌شد. دیگر اگر می‌خواستیم هم نمی‌توانستیم آن‌طور ظریف و ریز بخوانیم. باید می‌رفتیم سراغ قاریان دیگر. اول مدتی منشاوی کار کردم؛ انفال و الرحمن و یوسف. تب مصطفی اسماعیل هم بالا بود و خیلی طرفدار داشت. اما من جذبش نشدم؛ با آن‌که اساتید می‌گفتند سبک مصطفی از همه فنی‌تر است. 
*
سال اول دبیرستان بود که جعفرآقای عمادی، طلبه‌ی جوان و معلم گروه تواشیح‌ مدرسه‌مان، نوارِ قاری جدیدی را در جلسات تمرین برایمان گذاشت. قاری‌ای که از آن به بعد شد شخصیت محبوب‌مان: شحات محمد انور.
اولین مشق‌مان «کهف» شحات بود: وَ اتلُ ما اوحِیَ اِلیکَ مِن کِتابِ رَبّکَ لامُبدّلَ لِکَلِماتِه. قرار بود آن تلاوت را در مسابقات ناحیه هم‌خوانی کنیم. دوره‌ای بود که تواشیح‌ سکه‌ی رایج بود؛ اما راستش ما زیاد اهلش نبودیم. هرازگاهی فقط در حد یکی دو سرود معروف عربی مثل «بِنَبیٍ عربیٍ و رسولٍ مدنی» و «اسماء الحسنی» می‌خواندیم و همین. بیشتر کار گروهی‌مان همخوانی قرآن بود. پنج نفر بودیم که موقع همخوانی، دوزانو کنار هم به شکل هلال می‌نشستیم. من و امید که قدمان بلندتر بود، دو سر هلال بودیم. امید تک‌خوان‌ گروه بود. اعوذ باللهِ اول را او می‌گفت و از بسم الله به بعد را جمعی می‌خواندیم. زیرچشمی حواسمان به‌هم بود که همزمان نفس بگیریم و دقیقاً باهم شروع کنیم. کافی بود یک نفر، ثانیه‌ای فقط، عقب جلو بخواند تا کار خراب شود. در چنین مواقعی، با فشاردادن دست از پشت سر به‌هم علامت یا تذکر می‌دادیم.
آن سال برای مرحله‌ی بعد رفتیم سراغ «حجرات ـ ق». همان تلاوت مشهوری که شحات سال 69 در تهران و در حسینیه ارشاد اجرا کرد. تمرین‌هایمان برای این تلاوت خیلی فشرده و زیاد بود. آن‌قدر با ضبط‌صوت قرمز سونی که بابا از سوریه آورده بود، نوار این تلاوت را گوش ‌کرده بودم، آن‌قدر برای هر یک آیه، عقب جلو ‌کرده‌ بودم که دکمه‌های ضبط لق شده بود. اما دیگر همه‌ی زیر و زبرش را از بر بودم؛ تحریرها و بازی‌های بی‌نظیر شحات که جای خود داشت؛ حتی همه‌ی پارازیت‌ها و صداهای اضافی هم حفظم شده بود. می‌دانستم دقیقاً کدام ثانیه آن کودک حاضر در سالن گریه می‌کند، کجا شحات با سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند، کجا صدای بوق ماشین می‌آید و کجا بلندگو سوت می‌کشد. حتی «الله»‌ها و «احسنت»‌ها و «ماشاءالله»‌های حضار را هم کاملاً حفظ بودم. این‌ها همه‌شان نشانه بود. نشانه‌ی این‌که کی و چه اندازه باید نفس بگیریم برای خواندن. چند ماه کارمان تمرین تلاوت همین قطعه بود فقط. در کلاس بحث می‌کردیم سرِ تک‌تک فرازهایش. کل‌کل داشتیم که از آن سه‌باری که شحات آیه‌ی آخرِ «حجرات» را به دو آیه‌ی اولِ «ق» وصل می‌کند و قافش را می‌کشد، کدام زیباتر و فنی‌تر از کار درآمده است. انتخاب آسانی نبود. من اولش قاف دوم را می‌پسندیدم، اما بعدها سومی را ترجیح ‌دادم. و هنوز هم نظرم عوض نشده.
صدای شحات هیجان‌زده‌ام می‌کرد. همه‌ی وجودم غرق می‌شد. گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم روی تخت و همین تلاوت حجرات ـ ق را می‌گذاشتم در واکمن و هدفون را می‌گذاشتم در گوشم و چشم‌هایم را می‌بستم. اسم این تلاوت را گذاشته بودم «سمفونی تنهایی». روی کاستش هم به‌جای نام سوره همین اسم را نوشته بودم. هنوز هم با این تلاوت مأنوسم. هنوز هم وقتی شحات به «تَبصِره» می‌رسد دلم می‌لرزد؛ به «وَ النَّخلُ باسِقات» که برسد حکماً چشمم خیس شده. و با «کذلِکَ الخُروج» آرام می‌گیرم.
*

هرازگاهی که مسابقات قرآن از تلویزیون پخش می‌شود یا وقتی از مقابل دارالتحفیظ خیابان ایران رد می‌شوم یا وقتی نوجوانی را مشغول تلاوت می‌بینم، فیلَم یاد هندوستان می‌کند. دلم پر می‌کشد به آن غروب‌های چهارشنبه و ایوان آب‌وجاروشده و رحل‌های ردیف کنار هم، می‌رود به جلسات آموزش تجوید و صوت و لحن، می‌رود به شبستان مسجد انصار المهدی، می‌رود به حسینیه‌ ارشاد. و شحات می‌خواند: یا اَیُّها النّاسُ اِنّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ و اُنثی.

تقریباً همزمان شحات، با غلوش و طبلاوی و بسیونی آشنا شدم. بین آن‌ها باید یکی را انتخاب می‌کردیم. هرکدام دنیای خودشان را داشتند و صدا و تمرین خودشان را می‌طلبیدند. من تلاوت‌های غلوش را هم کمابیش دوست داشتم. آن اطوار خاص خودش را و بازی‌‌اش با میکروفن و عقب جلوکردن سر را. اما راستش تا وقتی طناز‌ی‌های صدای شحات بود، غلوش جذبم نمی‌کرد. همان‌طور که با تلاوت اساتید ایرانی ـ در عین احترام ـ‌ هیچگاه نتوانستم رابطه برقرار کنم. تصویر تلاوت‌های قاریان ایرانی در ذهنم تصویر یک عاقله‌مرد کت‌وشلوار بر تن و عصاقورت‌داده و مبادی آداب در یک مجلس رسمی است. اما تصویر تلاوت‌های اساتید مصری به‌خصوص عبدالباسط و شحات، تصویر یک جوان پُر جنب و جوش با تیپ اسپرت است. جوانی پر از شیطنت و هیجان که می‌شود خیلی زود با او رفیق ‌شد و می‌شود گاهی سر بر شانه‌اش یک دل سیر گریست و می‌شود گاهی با او از ته دل خندید.
*
خاطرم نیست دقیقاً از کی به‌اصطلاح پشتم یخ کرد. از یک‌جایی به بعد دیگر نمی‌شد آماتور و تفننی ادامه داد. قاری‌شدن کار آسانی نیست. مثل یک ورزشکار، که دائم باید بدنش را روی فرم نگه دارد، قاری هم مدام باید مراقبت کند؛ از صدایش، از تمرین‌هایش، از رژیم غذایی‌اش، از همه‌چیز. یک مدت ولو کوتاه فاصله‌گرفتن از این نظم و استمرار کافی‌ست برای آن‌که فرد از ریل خارج ‌شود. و من وقتی فهمیدم از ریل خارج شده‌ام که آن شبِ هشتمِ محرم، قبل از آن‌که مداح نوحه‌ی علی‌اکبر را آغاز کند، در مسجد آقاعلی‌بابا بلندگو را گذاشتند مقابلم که تلاوت کنم. چند آیه‌ی اول «فصلت» را هرجور بود خواندم، تا رسیدم به آیه‌ی ششم. قُل إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُم را به سلامت رد کردم، اما بعد از إِلَهٌ وَاحِدٌ کار سخت شد. نفس کم آوردم و وَ استَغفِرُوه نیمه‌کاره ماند.
*
همان وَ استَغفِرُوه شد ایستگاه آخرِ نوجوانی که دوست داشت قاری قرآن شود؛ اما نشد. چهار پنج نفر از پسرعمه‌هایم، که البته استعداد و صدای به‌مراتب بهتری داشتند، تلاوت را به‌طور جدی ادامه دادند و قاری شدند. رفتند به گروه‌های «نور» و «فلق» و «بشارت»، خودشان گروه تشکیل دادند، کلاس آموزشی گذاشتند، نرم‌افزار تلاوت طراحی کردند و شدند از زمره‌ی قاریان مشهور شهر و حتی کشور. و من همیشه بهشان غبطه می‌خورم.
حالا هرازگاهی که مسابقات قرآن از تلویزیون پخش می‌شود یا وقتی از مقابل دارالتحفیظ خیابان ایران رد می‌شوم یا وقتی نوجوانی را مشغول تلاوت می‌بینم، فیلَم یاد هندوستان می‌کند. دلم پر می‌کشد به آن غروب‌های چهارشنبه و ایوان آب‌وجاروشده و رحل‌های ردیف کنار هم، می‌رود به جلسات آموزش تجوید و صوت و لحن، می‌رود به شبستان مسجد انصار المهدی، می‌رود به حسینیه‌ ارشاد. و شحات می‌خواند: یا اَیُّها النّاسُ اِنّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ و اُنثی. 
 منبع: همشهری داستان. شماره‌ی خرداد 1395