تبیان، دستیار زندگی
راست می گفت اما این تعریف آرام بودن من نیست چون من در همه آن ساعت ها به هیچ چیزی گوش نمی دادم، جز به رادیویی كه او نزدیك آشپزخانه گذاشته بود و روشن می كرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آیین های دو نفره

راست می گفت اما این تعریف آرام بودن من نیست چون من در همه آن ساعت ها به هیچ چیزی گوش نمی دادم، جز به رادیویی كه او نزدیك آشپزخانه گذاشته بود و روشن می كرد.

بخش خانواده ایرانی تبیان
زندگی مشترک

راست می گفت اما این تعریف آرام بودن من نیست چون من در همه آن ساعت ها به هیچ چیزی گوش نمی دادم، جز به رادیویی كه او نزدیك آشپزخانه گذاشته بود و روشن می كرد. «گلبانگ» گوش می كردم كه مردها و زن ها از كردستان و بوشهر و آذربایجان زنگ می زدند و درخواست پخش ترانه «حیدربابا» و آهنگ های رضا صادقی و مهدی یراحی داشتند. خانم مریم نشیبا هم با آن صدای خاطره انگیز 70ساله اش، نرم و آهسته قربان صدقه آنها می رفت و می گفت حتما ترانه درخواستی شما را پخش می كنیم. چند ساعت بعد مادرم سریال های شبانه نگاه می كرد و من اگر پای تلویزیون نمی رفتم، لااقل گوشم را از اتاق تیز می كردم كه بفهمم «ستایش» بالاخره توانسته از پس پدرشوهرش بربیاید یا نه. یكی دو ساعت بعد همه پای سفره شام بودیم و بعد هم پای «خندوانه». وسط همه این آیین های روزانه، مادرم از «عزیز»، مادربزرگم می گفت و از همسایه طبقه سومی و چیزهای روزمره ای كه اتفاقات باشكوهی نبودند اما زندگی در همه آنها جریان داشت. آنقدر نظم و سكوت و همراهی دل انگیزی در این ساعت های خانه وجود داشت كه جدا شدن از آنها باوركردنی نبود. یك ماه و نیم پیش، وقتی ازدواج كردم و آمدم سر خانه و زندگی ام، هم من دلتنگ آن بهشت از دست رفته بودم و هم همسرم.

روزهای اول شلوغ بود و به تبریك و مهمانی های پاگشا و جمع و جور كردن اوضاع خانه جدید می گذشت و وسط همین شلوغی ها و خوشحالی ها برای دو نفره شدن زندگی، غم جدایی از خانه هم سراغ مان می آمد. كم كم همه چیز آرام تر و منظم تر شد و انگار وارد بهشت جدیدی شدیم. فراغت هایی پیش آمد كه خودمان باشیم و به نقشه هایی كه از پیش برای زندگی مشترك كشیده بودیم فكر كنیم. رفتیم گشت و گذار و سینما و كتابفروشی. در خانه ولو شدیم و سریال دیدیم و فیلم و لابه لای آنها خاطرات روزهای آشنایی و نامزدی و خوشی ها و بدقولی ها و دردسرهای سال پیش را مرور كردیم. روزهایی را كه جلسه های خواستگاری و بله برون و عقد جلو و عقب می شد و آدرنالین خون ما بالا و پایین می شد كه نكند حادثه ای از راه برسد و همه چیز را عقب بیندازد. همسرم آشپزخانه اش را آتش كرد و نخستین ماكارونی ، عدس پلو، سوپ، ته چین مرغ و كباب تابه ای زندگی دو نفره را خوردیم! چسبید؟ طبعا خیلی؛ چون غذا خوردن با هم فقط به خاطر آن غذاهای خوشمزه خوب نبود. خوب بود چون ما حالا كم كم آیین های دونفره ای را در خانه تعریف كرده ایم كه از آنها لذت می بریم. حالا كارهای دو نفره ما به خانه جدید روح داده است و ما وسط یك زندگی شیرین نفس می كشیم. حالا به وقتش با هم می خندیم و حرف می زنیم و به وقتش سكوت می كنیم و كتاب می خوانیم و فیلم می بینیم. هیئت و كافه و رستوران و سفر می رویم و دیگر آن عروس و داماد یكی دو ماه پیش نیستیم. حالا آدم هایی معمولی هستیم كه سرمان به زندگی مان گرم است و از این زنده بودن جریان زندگی لذت می بریم.



منبع:همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.