تبیان، دستیار زندگی
خانواده مان توی ماشین نشسته بودند و منتظر بودند من و همسرم پسرم را بیاوریم. گفتم: لباسشو عوض نكنیم؟ هنوز لباس بیمارستان تنش بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرامش در حضور دیگران

خانواده مان توی ماشین نشسته بودند و منتظر بودند من و همسرم پسرم را بیاوریم. گفتم: لباسشو عوض نكنیم؟ هنوز لباس بیمارستان تنش بود.

بخش خانواده ایرانی تبیان
آرامش

خانواده مان توی ماشین نشسته بودند و منتظر بودند من و همسرم پسرم را بیاوریم. گفتم: لباسشو عوض نكنیم؟ هنوز لباس بیمارستان تنش بود. همسرم گفت: آخه بلدیم؟ موقعیت خوبی بود كه به خودم و همه ثابت كنم بلدیم. هنوز از زایمان بی جان بودم ولی خم شدم و پوشكش را عوض كردم و لباس نو تنش كردم. دست وپاهایش بیش از اندازه كوچك بودند و هر آن می ترسیدم بشكنند. ولی فكر می كردم «اولین»هایش را باید خودم انجام دهم. انگار بی كمك بودن برایم ارزش بود، اثبات استقلال بود یا یك چنین چیزی.

سر پسر دوم ام اوضاع فرق داشت. شب اول بعد از زایمانم، برخلاف دفعه پیش، حالم اصلا خوب نبود. تب و لرز كرده بودم و حسابی بی رمق بودم. احساس كردم نمی كشم. بچه را سپردم به همراهم در بیمارستان و گفتم: نمی توانم. باید استراحت كنم. چشم هایم را بستم و خوابیدم. فكر می كردم روزهای دراز و سختی پیش رو خواهم داشت و باید تا كسی هست، كمك بخواهم تا وقتی تنها شدم بتوانم از پس دوتایی شان بر بیایم.

بعد از چند هفته با خانواده ام رفته بودیم رستوران. همسرم نتوانسته بود خودش را برساند. پسر كوچكم به گریه افتاده بود. بغلش كرده بودم. پسر بزرگم بهانه مرا كرد و گفت او هم می خواهد بغل من باشد. در یك لحظه و شاید برای اولین بار، هر دویشان با هم داشتند گریه می كردند. خانواده ام را نگاه كردم. نمی دانستند در آن لحظه چكار می توانند بكنند. پسر كوچكم را دادم به پدرم و گفتم باهاش راه بروید تا آرام شود. پسر بزرگم را بغل كردم و كمی گرداندمش تا آرام شود. سرحال كه آمد حاضر شد برود پیش پدرم تا من به نوزادم شیر بدهم.

سوار ماشین كه شدیم پدرم گفت: خوب مدیریت كردی. یك لحظه واقعا سخت شده بود. اصلا هول نكردی. هول نكرده بودم؛ مغزم دیگر قابلیت مدیریت كردن دوتا بچه با هم را پیدا كرده. منتها پیش از هر چیز به خودم فهمانده ام كه «استقلال» و «بلد بودن» به معنی ردكردن همه آدم هایی كه دل شان می خواهد كمك باشند نیست. یا حتی اگر معنایش این است، بودن در چنین موقعیتی دیگر برایم آنچنان ارزشمند نیست. مهم این است كه بتوانم «مدیر» خوبی باشم كه بفهمم كدام آدم ها واقعا دوست دارند برای نگهداری بچه ها كمك حال باشند و كدام شان دوست ندارند، كه تا می توانم برای آدم های دیگر مزاحمت و زحمت كمتری ایجاد كنم ولی در لحظه های دشوار بتوانم تصمیم بگیرم چطور می توانم از چه كسی همراهی بخواهم و در كوتاه ترین زمان ممكن دوباره كارها را دست خودم بگیرم، كه قدردان بودن اطرافیانم باشم، ولی مدام دست رد به سینه شان نزنم برای آنكه ثابت كنم مادری بلدم، كه بلد باشم گاهی باید برای مادر خوب بودن استراحت كنم و بدانم چطور استراحت كردن با دوتا بچه كوچك و بازیگوش جز با حضور دیگرانی جز خودم و همسرم ممكن نیست. از آن «استقلال» روزهای اول مادری ام ناراضی ام؟ نمی دانم. شاید آن روزها را هم باید یاد می گرفتم تا این روزها را بلد شوم.



منبع:همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .