«لمعات الحسین(ع)»؛ تألیف علامه محمدحسین طهرانی
برشهایی از کتاب
دوران امامت حضرت امام حسن مجتبى و حضرت سیّد الشّهداء علیهما السّلام از سختترین و تاریكترین دورهها از نقطهنظر فشار و غلبه حكومت جائره بنىامیّه بوده است؛ اختناق و تدلیس و تلبیس و جهل و ریا و كذب و خدعه به حدّ اعلاى خود رسیده بود؛ همانطور كه از خطبه حضرت أمیر المؤمنین علیهالسّلام در اواخر عمر شریفش مشهود است: «وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَهُ! أَنَّكُمْ فِى زَمَانٍ الْقَآئِلُ فِیهِ بِالْحَقِّ قَلِیلٌ، وَ اللِسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِیلٌ، و اللَازِمُ لِلْحَقِّ ذَلِیلٌ. أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْیَانِ، مُصْطَلِحُونَ عَلَى الإدْهَانِ. فَتَاهُمْ عَارِمٌ، وَ شَآئِبُهُمْ ءَاثِمٌ؛ وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ، وَ قَارِئُهُمْ مُمَاذِقٌ؛ لَا یُعَظِّمُ صَغِیرُهُمْ كَبِیرَهُمْ، وَ لَا یَعُولُ غَنِیُّهُمْ فَقِیرَهُمْ»؛ «و بدانید- خداى شما را رحمت كند- شما در زمانى قرار گرفتهاید كه گوینده حقّ در این زمان كم است و زبان از بیان گفتار راست، خسته و نارسا و ناگویاست. كسی كه ملازمت حقّ كند ذلیل است. اهل این زمان روى به دنیا آورده و در آستان معصیت اعتكاف نمودهاند و با تكاهل و سستى، سازش و آشتى كردهاند. جوان آنها بداخلاق و پیر آنها گنهكار و عالم آنان منافق و قارى قرآن آنها اهل غشّ و آلودگى است. كوچكان به بزرگان وقعى ننهاده و آنان را محترم نمىشمارند و اغنیا و ثروتمندان امور فقرا را تكفّل نمىنمایند».
به باور آیتالله حسینی طهرانی: «از این دو امام همام با آنكه علاوه بر طول مدّت حیاتشان (تنها مدّت امامت و ولایت هریك از آنها حدود ده سال بهطول انجامید و طبعاً باید هزاران روایت و حدیث و خطبه و موعظه در تفسیر قرآن و غیر آن در دست باشد) بیش از یكى دو حدیث در فقه و چند حدیث در تفسیر نرسیده است؛ خُطَب و مواعظ و كلمات آنان نیز در نهایت اختصار و ایجاز و قلّت است؛ با آنكه از بازرگانان حدیث چون أبوهُرَیره و غیر او هزاران حدیث مجعول و كاذب – كه مضمون آن حكایت از تطابق با سیاست وقت مىكند – كتب و دفاتر و تاریخ را پُركرده است. معلوم است با وجود آن تاریكى و ابهام و فشار، یا اصولًا كمتر به آن بزرگواران مراجعه مىنموده و از دریاى موّاج علوم آنان بهرهگیرى مىشده است و یا روایات مرویّه از آنها به علّت دِهشت و وحشت و اضطراب راویان، دچار محو و زوال قرار گرفته و طبعاً به طبقات بَعد منتقل نگردیده است».
وی ادامه میدهد: «از حضرت سیّد الشّهداء علیهالسّلام اندكى از خُطَب و مواعظ رسیده، كه معلّم درس آزادگى و فرزانگى و ایمان و ایقان است؛ و معلوم است كه از مصدر ولایت ترشّح گردیده است؛ كه: وَ إنَّا لَامَرَآءُ الْكَلَامِ، وَ فِینَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ، وَ عَلَیْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ؛ «و به درستی كه ما آفرینندگان و خلّاقان و امیران گفتار هستیم؛ عروق و ریشههاى سخنگفتن، در ما پنجه افكنده و ثابت شده و رشد كرده و شاخههایش نیز در خانه ما آویزان و سرازیر شده است». بنابراین، آنان داراى اصل و فرع كلام، كه نماینده اصول و فروع از معانى و حقایق است مىباشند. و چه خوب بود فرمایشات آن حضرت كه حاوى یك دنیا عزّت و شرف و سربلندى و استقلال و ایمان و ایقان و صبر و ثبات و فتوّت و جوانمردى است، در روى تابلوها و پردههایى با ترجمه شیرین و شیواى آن نوشته مىشد و مانند اشعار محتشم در مجالس عزادارى و تكایا نصب مىگردید، تا واردین و شركتكنندگان در مجلس، در عین استفاده سمعى از خطبا و گویندگان راستین؛ استفاده بصرى نیز نموده،و عین آن كلمات را حفظ و سرمشق زندگى و عمل خود قرار مىدادند».
کتاب حاضر، عین برخى از كلمات حضرت سیّد الشُّهداء علیه السّلام است كه آیتالله حسینی طهرانی، با ذكر مدارك، از كتب معتبره نقل كرده و فقط به ترجمه آن اكتفا شده کرده و از شرح و بسط خوددارى نموده؛ تا آنكه به گفته خودش: «به واسطه ایجاز و اختصار، قابل آن باشد كه بر روى پردهها و تابلوها نوشته شده و در مجالس و محافل، در مرآى و منظر خوانندگان قرار گیرد و در عین حال بهواسطه سادگى قابل استفاده عموم برادران دینى بوده باشد».
وی همچنین پیشنهادی هم برای طلاب و دانشجویان دارد: «از طلّاب علوم دینیّه و دانشجویان متعهّد، مترقّب است كه عین كلمات و خطب را حفظ كنند و با خطبهها و سخنرانیهاى خود، اذهان عامّه مردم را به لَمَعات پر فروغ انوار ساطعه حسین علیهالسّلام روشن كنند و این میراث پرمایه را كه از مداد علما و دماء شهدای سَلَف به ما رسیده است، به نسل خَلَف انتقال دهند».
آیتالله طهرانی در این اثر خود با اشاره به مناجات حضرت امام حسین علیهالسلام با خداوند در لحظات آخر و حالات حضرت در هنگام شهادت مینویسد: «در این حال، از كثرت زخمها و جراحات وارده، ضعف بر آن حضرت آنقدر شدید بود كه ایستاد تا بیارامد؛ كه مردى سنگ بر پیشانیش زد و خون بر صورتش جارى شد. و با لباس خود خواست تا خون را از دو چشمش پاك كند كه مرد دیگرى به تیر سه إبنشعبه قلب مباركش را هدف ساخت. پسر رسول خدا، به خدا عرض كرد:
بِسْمِ اللَهِ وَ بِاللَهِ وَ عَلَى مِلَّه رَسُولِ اللَهِ. وَ رَفَعَ رَأْسَهُ إلَى السَّمَآءِ وَ قَالَ: إلَهِى! إنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقْتُلُونَ رَجُلًا لَیْسَ عَلَى وَجْهِ الارْضِ ابْنُ نَبىٍّ غَیْرُهُ!؛ بهنام خدا، و به خود خدا، و بر ملّت و آیین رسول خدا (این شهادت روزى من مىگردد). و سرش را به طرف آسمان بلند نموده و گفت: خداى من! تو مىدانى كه این قوم مىكشند مردى را كه در روى زمین پسر پیغمبرى جز او نیست!
دست برد و تیر را از پشت خود خارج كرد و خون مانند ناودان فَوَران مىكرد. حضرت دست خود را زیر آن خون گرفت و چون پُر شد به آسمان پاشید و گفت: این حادثه كه بر من نازل شده است چون در مقابل دیدگان خداست، بسیار سهل و ناچیز است. و یك قطره از آن خون بر زمین نریخت. و براى بار دوّم دست خود را زیر خون گرفت؛ و چون پُر شد، با آن سر و صورت و محاسن شریف را متلطّخ و خونآلوده نموده و گفت: با همین حال باقى خواهم بود تا خدا و جدّم رسول خدا را دیدار كنم. و آنقدر خون از بدن مباركش رفته بود كه قدرت و رَمقى در تن نمانده بود. نشست بر روى زمین و با مشقّت سر خود را بلند نگاه مىداشت، كه در این حال مالك بن بُسْر آمده و او را دشنام داد و با شمشیر بر سر آن حضرت زد و بُرْنُس (یعنى كلاهبلندى كه بر سر آن حضرت بود) پر از خون شد. حضرت برنس را انداخت و روى قَلَنْسُوَه كه كلاه عادى بود عِمامه بست. و بعضى گفتهاند: دستمالى بست. كه زُرعه بن شَریك بر كتف چپ آن حضرت ضربتى وارد ساخت. و حصین بر حلقوم آن حضرت تیرى زد. و دیگرى بر گردن مبارك ضربهاى وارد ساخت. و سِنانِ بن أنَس با نیزه در تَرقُوهاش زد، و پس از آن بر سینه آن حضرت زد. و سپس در گلوى آن حضرت تیرى فرو برد؛ و صالح ابن وَهب در پهلویش تیرى وارد كرد».
وی سپس به این روایت هِلال بن نافع از این حالت، از زبان وی مینویسد که مىگوید: «من در نزدیكى حسین ایستاده بودم كه او جان مىداد؛ سوگند به خدا كه من در تمام مدّت عمرم، هیچ كشتهاى ندیدم كه تمام پیكرش به خون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیكو و چهرهاش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفكّر در كشتن او بازمىداشت! و در آن حالتهاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذوالجلال عرض مىكرد:
صَبْرًا عَلَى قَضَآئِكَ یَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاكَ، یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ! شكیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمان جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان!
از حضرت امام محمّد باقر علیهالسّلام روایت است كه اسب آن حضرت با صداى بلند شیهه مىكشید، و پیشانى خود را به خون حضرت آلوده مىنمود؛ و مىبویید؛ و مىگفت: الظَّلِیمَه! الظَّلِیمَه! مِنْ أُمة قَتَلَتِ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّهَا؛ فریاد رس! فریاد رس! از امّتى كه پسر دختر پیغمبر خود را كشتند. و متوجّه خیام حَرَم شد. امّ كلثوم ندا در داد: وَا مُحَمَّدَاهْ، وَا أَبَتَاهْ، وَا عَلِیَّاهْ، وَا جَعْفَرَاهْ، وَا حَمْزَتَاهْ!؛ این حسین است كه در بیابان خشك كربلا بر روى زمین افتاده است. زینب ندا در داد: وَا أخَاهْ، وَا سَیِّدَاهْ، وَا أَهْلَ بَیْتَاهْ! لَیْتَ السَّمَآءَ أَطْبَقَتْ عَلى الارْضِ، و لَیْتَ الْجِبَالَ تَدَكْدَكَتْ عَلَى السَّهْلِ؛ اى كاش آسمان بر زمین مىچسبید، و اى كاش كوهها خُرد مىشد و بیابانها را پر مىكرد. و به نزد برادرش آمد، و دید كه عمر بن سعد با جمعى از یارانش به حضرت نزدیك شدهاند؛ و برادرش حسین در حال جاندادن است. فَصَاحَتْ: یا عُمَرُ! أَ یُقْتَلُ أَبُو عَبْدِاللَهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إلَیْهِ؟فریاد برداشت: اى عمر بن سعد! آیا أباعبدالله را مىكشند و تو به او نگاه مىكنى؟ عمر صورت خود را برگردانید و اشكهایش بر روى ریشش جارى بود.
زینب فریاد برداشت: وَیْحَكُمْ! أَمَا فِیكُمْ مُسْلِمٌ؟ اى واى بر شما! آیا در بین شما یك نفر مسلمان نیست؟ هیچكس جواب او را نداد. عمر بن سعد فریاد زد: پیاده شوید و حسین را راحت كنید! شمر مبادرت كرد و با پایش به آن حضرت زد و روى سینهاش نشست و با شمشیر دوازده ضربه بر آن حضرت زد و محاسن مقدّسش را گرفت و سر مقدّسش را جدا كرد.
به گفته آیتالله حسینی طهرانی: «چقدر مرحوم حجّتالاسلام نَیّرِ تبریزى وضع و كیفیّت موجودات را هریك به نوبه خود و در سعه و استعداد خود در وقت شهادت حضرت، خوب مجسّم نموده است؛ آنجا كه گوید:
جان فداى تو كه از حالتِ جانبازى تو
در طَفِ ماریه از یاد بشد شور نُشور
انبیا محو تماشا و ملائك مبهوت
شمر سرشار تمنّا و تو سرگرم حُضور
آیتالله حسینی طهرانی، سرانجام کتاب خود را با این اشعار مرحوم آیتالله شعرانى بهپایان میبرد و چنین مینویسد: «و چقدر عالى و پر معنى آیتالله شَعرانى(ره) حقیقت شهادت آن سرور را در «دَمعُ السُّجوم» حكایت نموده است:
شاهان همه به خاك فكندند تاجها
تا زیب نیزه شد سر شاه جهان عشق
بر پاى دوست سر نتوان سود جز كسى
كو را بلند گشت سر اندر سَنان عشق
از لا مكان گذشت به یك لحظه بى بُراق
این مصطفى كه رفت سوى آسمان عشق
شاه جهان عشق كه جانانش از ألَسْت
گفت اى جهان حُسن، فداى تو جان عشق
تو كشته منىّ و منم خونبَهاىِ تو
بادا فدای تو کون و مکان عشق