تبیان، دستیار زندگی
عروسکش نازنین را محکم بغل گرفت و شروع کرد به دویدن.صدای مادر را شنید که گفت:زهرا جان! گم نشی همین اطراف بازی کن...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی زهرا شده بود-قسمت اول

وقتی زهرا گم می شود-قسمت اول

عروسکش نازنین را محکم بغل گرفت و شروع کرد به دویدن. صدای مادر را شنید که گفت: زهرا جان! گم نشی همین اطراف بازی کن.
همین طور که نفس نفس زنان می خندید و بازی می کرد گفت :چشم مامانی دور نمی شم نازنین مراقبمه.


مادر نگران بود که نکند زهرا در شهر قم که تازه مسافر آن جا بودند گم شود. مدام نگاه و تمام حواس خودرا روی اون متمرکز می کرد.

صدای خنده های زهرا در فضای حرم حضرت معصومه(س) پیچیده بود وهمه محو تماشای صورت زیبای و خنده های شیرین او شده بودند. 

تلفن مادر که زنگ خورد مشغول شد به صحبت کردن و حواس خود را از زهرا گرفت.

زهرا محو بازی با بچه ها شده بود و کم کم از حرف های مادر فراموش کرد که چه نصیحت هایی گفته بود.

هر لحظه از مادر دور و دورتر می شد تا اینکه دیگر مادرش را ندید!

هوا دیگر داشت تاریک می شد وبچه هاهم یکی یکی پیش پدر و مادر هایشان می رفتند؛ اما زهرا نمی دانست مادرش کجاست؟
 

سردرگم  و گریان دوروبرخودرا نگاه کرد، هق هق کنان این طرف و آن طرف دوید و مادرش را صدا زد. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود،ناراحت و نگران گوشه ای نشست وگریه کرد.

با خود گفت: کاشکی از مامانم دور نمی شدم وحواسم رو جمع می کردم، حالا باید چی کار کنم؟ من مامانم رو می خوام.

زهرا آن قدر خسته و بی حال بود که ناخواسته چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.روی صندلی بالباس های مرتبی نشسته بود و با تعجب اطراف را نگاه می کرد.

اطرافش  پر از فرشته های درحال پرواز با یک عالمه پرنده وگل های رنگارنگ بود.

سرش را که برگرداند طاووسی دید که بایک کلاغ هم بازی شده بود و آ قای نابینایی که با یک پسر بچه هم صحبت شده بود.
 

سرش را برگرداند و خانمی زیبا دید که صورتی نورانی داشت. خانم، کنار او نشست وگفت :سلام دخترم اسمت چیه؟
-زهرا. اینم عروسکم هست، نازنین.


آن خانم دستی بر سر زهرا کشید و گفت:.....................

ادامه دارد.......

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: نادیا درخشان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.