تبیان، دستیار زندگی
پدر یواشکی هدیه ها را بالای سرمان گذاشت. همیشه دوست داشت قبل ...از همه با دادن هدیه اش تولدمان را تبریک بگوید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حسادت

پدر یواشکی هدیه ها را بالای سرمان گذاشت. همیشه دوست داشت قبل از همه با دادن هدیه اش تولدمان را تبریک بگوید. پاورچین، پاورچین از اتاق بیرون رفت.

حسادت

نمی خواست با سرو صدا بیدارمان کند اما من بیدار بودم. هدیه ام را از کنار تختم برداشتم و تکانش دادم نتوانستم بفهمم که داخلش چیست. 

یواشکی شروع به باز کردن هدیه ام کردم.نمی توانستم تا صبح صبر کنم. 

«نه باورم نمیشه!...بازم ساعت؟» ساعت را به مچ دستم بستم. خیلی قشنگ بود.

تمام شماره هایش توی تاریکی برق می زد. ساعت را از مچ دستم باز کردم و دوباره سر جایش گذاشتم. خیلی از دست بابا ناراحت شدم.


او به من قول داده بود که برایم گوشی همراه بخرد. نگاهی به محسن انداختم. خواب بود. خواب خواب. با خود فکر کردم:«یعنی برای محسن هم ساعت خریده؟!» بسته ها یک قد و اندازه بود. حتی یک جور تزئین شده بود.

با خود گفتم:«حتما پدر برای او هم ساعت خریده!...» توی تختم دراز کشیدم و چشم هایم را بستم اما عجیب کنجکاو شده بودم بدانم ساعت محسن چه شکلی است.


پدر او را بیشتر از من دوست داشت و همیشه بهترین کادو را برای او می خرید. اصلا همه همین طور بودند محسن را بیشتر از من دوست داشتند. مادر، مادر بزرگ و آبجی، حتی خاله.

 از تخت پایین آمدم و یواشکی رفتم بالای سرش. محسن آن قدر خوابش سنگین بود که توپ هم می ترکید محال بود از خواب بیدار شود. بسته را برداشتم و سریع برگشتم توی رخت خواب. پتو را روی سرم کشیدم و مشغول باز کردن هدیه اش شدم. زیر پتو آن قدر تاریک بود که نمی توانستم داخل بسته را ببینم.
 

پتو را کنار زدم تا ببینم ساعتش چه شکلی است.اما از تعجب چشم هایم داشت از حدقه بیرون می پرید. یک گوشی همراه توی بسته بود. می دانستم پدر او را بیش تر از من دوست دارد.

با این که هردو یک شکل هستیم و یک روز به دنیا آمدیم اما همه محسن را بیش تر دوست دارند. فقط چون یک دخترم. صورتم داغ شد.


لب هایم را محکم فشار دادم و بسته را پرت کردم روی تخت.گوشی از داخل بسته بیرون افتاد و محکم خورد کنار تخت. صدای تخت در آمد. دست و پایم را گم کردم. زود گوشی را توی بسته اش گذاشتم و زیر پتو رفتم. گوش هایم را تیز کردم. 

صدایی به گوش نمی رسید. خیالم راحت شد. پتو را کمی کنار زدم و زیر چشمی محسن را پاییدم. محسن هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و بسته را چسب زدم. درست مثل اولش. پاورچین، پاورچین گذاشتمش همانجایی که بود.
 

حسادت

هدیه خودم را هم همان طور بستم و گذاشتمش سر جایش. سرم را زیر پتو کردم و گریه کردم. نمی دانم کی بود که خوابم برد. « پاشو تنبل!... پاشو لنگه ظهر شد...» مادر این را گفت و صدای کنار زدن پرده ها توی اتاق پیچید. پلک هایم را باز کردم. نور شدید آفتاب چشمم را زد.

«...ببین مامان بابا برام چی خریده!...یه گوشی همراه!» مادر جلو آمد و گفت: «ببینم!...چقدر قشنگه؟!...»مادر گوشی را از دست محسن گرفت و زیر لب گفت:«ولی بابات که می گفت...» جعبه را از محسن گرفت و ادامه داد:«درسته این برای مهساس!...


دیشب بهم گفت که براش گوشی گرفته،ببین اسم مهسا روش نوشته» محسن لبخند زنان رو به من گفت:« مبارکت باشه مهسا جون، روشنش کن ببینیم چه جوری کار می کنه؟»
مثل فنر از جا پریدم و گوشی را از دست مادر گرفتم. هرچه دکمه روشن شدنش را فشار دادم روشن نشد. مادر گفت:« بده من روشنش کنم بلد نیستی!!!»


مادر گوشی را از دستم گرفت و امتحان کرد. فایده ای نداشت. مادر گفت:« وا اینکه خرابه، معلوم نیس چه مرگشه؟...همش تقصیر باباته ،باید اون جا امتحانش می کرد!...»

 سرم را پایین انداختم، خوب می دانستم مقصر کیست و چرا این بلا سرش آمده!!!



koodak@tebyann.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده:  لیلا صادق محمدی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.