جا مانده از شهدا بود و همانان دستش را گرفتند
تنها 23 روز برای یحیی براتی نیاز بود تا پس از 25 سال از آرزوی شهادتی كه در سر داشت، آسمانی شود. اولین اعزام شهید براتی به جبهه مقاومت در سوریه، نام او را برای همیشه همردیف شهدا قرار داد تا عیدیای كه در حرم امام رضا(ع) خواسته بود چند روز پیش از سالروز شهادت امام هشتم(ع) دشت كند.
تنها 23 روز برای یحیی براتی نیاز بود تا پس از 25 سال از آرزوی شهادتی كه در سر داشت، آسمانی شود. اولین اعزام شهید براتی به جبهه مقاومت در سوریه، نام او را برای همیشه همردیف شهدا قرار داد تا عیدیای كه در حرم امام رضا(ع) خواسته بود چند روز پیش از سالروز شهادت امام هشتم(ع) دشت كند. اشرف براتی كه در طول سالهای زندگی مشترك همواره همراه همسرش بوده پس از شهادت همچون كوهی محكم به راهی كه شهید براتی طی كرده افتخار میكند. شهید براتی آذر ماه سال 94 به شهادت رسید كه در گفتوگو با همسرش سیدهاشرف براتی نگاهی گذرا به خاطرات و زندگی این شهید خواهیم داشت.
آشنایی شما با شهید براتی و شروع زندگی مشتركتان چگونه رقم خورد؟
من و شهید قوم و خویش دور بودیم و عیدهای نوروز با هم رفت و آمد داشتیم. خیلی ایشان را ندیده بودم. یك روز پدرشان از پدرم برای خواستگاری درخواست كردند كه پدرم به دلیل ایمان و رفتار آقایحیی قبول میكند. وقتی پدرم جریان خواستگاری را به من گفت من هم به دلیل آشنایی كه با خانواده و خودشان داشتم قبول كردم. سال 71 بود. آقای براتی آن روزها جوانی 20 ساله و سرباز بود. سال 72 پس از اتمام سربازیاش عقد كردیم. همان زمان میگفت سربازیام تمام شد به استخدام سپاه درمیآیم و شما باید بدانید این كار مأموریت و سختیهای خودش را دارد.
شما در وجود و شخصیتشان چه دیدید كه ایشان را به عنوان همسر آینده قبول كردید؟
صداقت آقایحیی خیلی برایم مهم بود. كمك حال پدرش بود. آن زمان جنگ تازه تمام شده و پدرش یك دستش را در محل كارش از دست داده بود. چون برادر بزرگترش در اهواز بود آقایحیی خیلی كمكحال پدرش بود و مادرش همیشه برایش دعا میكرد. آقای براتی به مادرش میگفت دعا كن همسرم سیده باشد و عاقبت همین هم اتفاق افتاد چون من سیده هستم. من به دلیل شناختی كه از ایشان داشتم و صحبتهایی كه كردیم میدانستم در كنارش زندگی خوبی خواهم شد.
آن روزها فاصلهای 24 ساله با اتفاقات سوریه دارد. طی این سالها درباره جهاد و شهادت صحبتی كرده بودند؟
آقا یحیی سربازیاش كه تمام شد، گفت میخواهد عضو سپاه شود. به من میگفت رفتن به مأموریتها دست خودم است و برگشتنش با خداست. من شغل نظامی را خیلی دوست داشتم و لباس سبز پاسداری را میدیدم آرزو میكردم با یك پاسدار ازدواج كنم. این علاقه قبل از آشنایی با شهید بود. من شب خواستگاری به ایشان گفتم به اینكه یك پاسدار هستید افتخار میكنم چراكه آرامش خاصی نسبت به لباس مقدس پاسداری احساس میكنم. وقتی این حرف را زدم خودش هم خوشحال شد ولی تأكید داشت این شغل سختیهایی برای شما خواهد داشت كه من پاسخ دادم همانطور كه همیشه دوست داشتم همسرم پاسدار باشد و حالا كه خدا قسمتم كرده تمام سختیهایش را به عهده میگیرم. گفت حتی اگر شهید شوم؟ گفتم شهادت كه افتخار است. خودش به شهدای زمان جنگ غبطه میخورد. وقتی دلمان میگرفت و سر مزار شهدا میرفتیم میگفت من از شهدا جا ماندهام و امیدوارم شهدا دستم را بگیرند. از همان سالی كه نامزد كردیم خیلی از شهادت و شهدا حرف میزد. در طول این سالها من و بچهها را برای شهادت آماده میكرد.
سال 92 كه ماجرای سوریه پیش آمد رزمندگانی از لشكر 8 نجف اشرف اعزام شدند. همسرم هم میگفت من حتماً میروم. گفتم شما كه در لشكر امام حسین(ع) هستی. گفت انشاءلله سراغ ما هم میآیند و میروم. از روزنامههایی كه خودش به خانه میآورد یا اخباری كه میشنیدم میدانستم جنگ در سوریه خیلی سخت است. وقتی حرفهای رزمندگانی كه به سوریه رفته بودند را تعریف میكرد و به گریه میافتاد بند دلم پاره میشد. میدانستم جنگ سختی در جریان است. میگفتم رفتنت به سوریه برایم خیلی عجیب است و دلیلش را هم نمیدانم. این اواخر هر بار كه به صورتش نگاه میكردم واقعاً با سالهای گذشته فرق میكرد. به ایشان میگفتم نكند من لیاقت شما را ندارم؛ نكند شما به سوریه بروید و شهید بشوید. فقط همین یك بار این حرف را به ایشان زدم. گفت شهادت لیاقت میخواهد و انسان تا پاكپاك نشود شهید نمیشود. مادرشان میگفتند آقایحیی از دوران نوجوانی نماز شب میخواند. نماز شبش را مداوم میخواند. میگفت در نماز شبهایم هر چه از خدا خواستهام به من داده است. در این چند سال زندگی هم همین طور بود و نماز شبش ترك نمیشد. بعضی شبها اگر خیلی خسته بود و نمیتوانست نماز شب نمیخواند حتماً قضایش را در روز میخواند.
سال 71 سالهای پس از جنگ بود و سبك زندگی مردم مانند امروز آنقدر تغییر نكرده بود. میخواهم بدانم آیا ایشان در طول این سالها همراه با زمانه دچار تغییر شدند؟
اصلاً تغییر نمیكرد. همیشه سادگی خودش را داشت. هم در لباس پوشیدن و هم از لحاظ فكری همان آدم اول آشنایی بود. اصلاً درگیر تجملات نبود. وقتی حرف خرید كالای نویی میشد میگفت مگر نمیشود با قبلیها زندگی كرد و اگر آنها را بگیریم زندگیمان تغییر میكند و خوشبخت میشویم؟ میگفت سادهزیستی را باید از اهلبیت و رهبرمان بیاموزیم. خودم هم مثل ایشان بودم. با هم همفكر بودیم. با استدلال به آیات قرآن و احادیث توضیح میداد كه خوشبختی و زندگی خوب ربطی به مادیات و تجملات ندارد.
كدام ویژگی خاص شهید به شما قوت قلب میداد؟
من هر وقت مشكلی داشتم به عكس آقای براتی نگاه میكردم تمام غم و غصههایم یادم میرفت. آرامش عجیبی داشت. برای خودم سؤال بود این آرامش از كجا میآید. گاهی فكر میكنم شاید به خاطر ایمان، نمازها و سجدههای طولانیاش بود. بعد از نماز صبحش با تسبیحش دعای جوشن كبیر كه اسامی خدا بود را میخواند و سر به سجده میبرد. گاهی آنقدر سجدههایش طولانی میشد كه بچهها فكر میكردند بابا در سجده خوابش برده است. یك دوره تفسیر قرآن رفته بود و برای صلهرحم و آموزش قرآن جلسات قرآنی خانوادگی گذاشته بود كه هم دید و بازدید و هم آموزش بود.
چه سالی به سوریه و جبهه مقاومت اعزام شدند؟
قسمت شد سال 94 عازم شود. همان سالها بعد از كار به حوزه میرفت و دوست داشت علم را ادامه دهد.
از دلایل رفتننشان به سوریه با شما صحبت كردند؟
من به سختی راضی شدم، میگفتم آخرش بینمان جدایی میافتد. همیشه در این فكر بودم اگر برود حتماً شهید خواهد شد. یك شب خوابی عجیب دیدم. خواب دیدم ایشان میگوید میخواهی برای زیارت به سوریه برویم كه من خیلی خوشحال شدم و گفتم برویم. دم در ورودی حرم حضرت زینب(س) اذن دخول را كه خواندیم، ایشان وارد شد ولی ناگهان در به روی من بسته شد. خانمی از اقوام كنارم ایستاده بود گفتم چرا آقای براتی بدون من رفت و من تا به حال بدون ایشان زیارت نرفتهام. گفت جای شما اینجا نیست و در را برای شما باز نمیكنند. فقط مخلصها آن طرف میروند. آن خانم گفت بیا به كربلا برویم و آقای براتی خودش میآید. در راه امامزادهای بود كه بالای ضریحش نام مسلم بن عقیل خورده بود. بعد از نماز زیارت سر از سجده برداشتم دیدم آقای براتی كنارم نشسته. گفتم چطور از سوریه به اینجا آمدی گفت به خاطر مسائلی كه ناگهان از خواب پریدم. خواب را برایشان تعریف كردم. گفت شما سیدی و من هم سیدم، دوست داری چادر حضرت زینب دوباره خاكی شود؟ دوست داری حضرت زهرا از دستت ناراحت شود؟ گفتم حضرت زینب به من صبر میدهد؟ گفت البته؛ پس از شهادت برادرشان خدا صبر بزرگی به حضرت داد و ایشان كمكتان میكند. وقتی به سوریه رفت تماس گرفت و گفت در حرم دو ركعت نماز خواندم و یاد خوابت افتادم. از حضرت خواستم به تو صبر بدهد. بعد از این خواب احساس عجیبی داشتم و دیگر نه نمیآوردم.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند. سیدعلی 19 ساله و زهراسادات كه 17 ساله هستند. آقای براتی در كنار پدر بیشتر برایشان رفیق بود. الان نبودش پدرشان برایشان سخت است ولی به پدرشان و راهی كه رفته افتخار میكنند.
همراهی شما باعث دلگرمی شهید برای ادامه راهشان بوده و واقعاً قابل تقدیر است.
به همكارش گفته بود خدا را شكر میكنم علیآقا از عهده كارها برمیآید و خانمم رضایت داده كه من به اینجا بیایم. همكارش گفته بود ما نتوانستیم دل بكنیم ولی آقای براتی گفته بود اگر لیاقت داشته باشم و خدا دستم را بگیرد و شهادت را تقدیمم كند من دل كندهام. روز آخری كه میخواست پسرم گفت چرا بابا سر سفره نگاهی به من و شما نكرد؟ همیشه از وجود بچهها ذوق میكرد ولی آن روز چیزی بروز نمیداد. زمانی كه به سوریه رفت میگفت هر موقع به مشكل برخوردی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و دو ركعت نماز بخوان. حالا هروقت من به سختی میخورم دو ركعت نماز میخوانم و متوسل میشوم عجیب همه چیز حل میشود.
ایشان چند بار اعزام شد؟
در اولین اعزامشان 23 روز آنجا بودند كه به شهادت رسیدند. همراه با دو همرزم دیگر كنار تانكی بودند كه تانك منفجر میشود و چون تانك پر از مهمات بوده به دلیل تركشهای انفجار آقای براتی و بقیه شهید میشوند.
آمادگی شنیدن خبر شهادت را داشتید؟
روزی كه ایشان شهید شد شب قبلش با من صحبت كرد. پسرم برای پیادهروی اربعین به كربلا رفته بود. سراغ پسرم را گرفت و گفت شب دوباره زنگ میزنم ببینم پسرم برگشته است یا نه. حدود ساعت 10 دوباره زنگ زد. زنگ زدنهای ایشان دو، سه روز یك بار بود. آن روز وقتی چند بار زنگ زد خیلی خوشحال شدم و گفتم نمیدانم امروز چرا اینقد زنگ میزنی. گفت فردا صبح عملیات داریم. گفتم دلتنگ شما شدم و دوست دارم زودتر برگردید. گفت نه! نمیشود، تازه چند روز است كه آمدهام و نمیشود جهاد را رها كرد و برگشت. گفتم دعا میكنم سالم برگردید و منتظر زنگتان هستم. گفت هر چه خدا بخواهد. به گریه افتادم و گفت اگر دلت شكست برای كسانی كه بچههای كوچكشان را گذاشته و آمدهاند دلت بسوزد. با بچهها صحبت كرد و گفت برایم دعا كنید و هر چه خدا بخواهد همان میشود. ساعت 10 صبح شهید میشود. خبر شهادت را علی در سایت مدافعان حرم خوانده بود و میدانست. ساعت 12 روز دوشنبه دیدم علی دگرگون است. گوشیاش را خاموش كرد. گفتم از سایت چیزی دیدی. گفت نام چند مجروح دیدم كه یكی از آنها طلبهای سید است. گفتم نكند بابایت باشد. چون شب قبلش خواب دیدم آقای براتی در یك باغ با لباس سفید به خواستگاریام آمده. همان شب دخترم هم خواب دیده بود پدرش دم در با سبدی پر از سیب قرمز ایستاده و به روضهخوانها سیب میدهد. صبح كه این خواب را تعریف كرد با توجه به خواب خودم عجیب دلشوره گرفتم. گفتم نكند آقای براتی شهید شده باشد. كم كم رفتوآمدها در محل زیاد شد. به پسرم گفتم میدانم اتفاقی برای بابایت افتاده و نمیخواهی به من بگویی. گفت میگویم ولی نباید گریه كنی. گفت بابا مجروح شده. بعد به گریه افتادم و گفت دوست ندارم گریهات را ببینم. بعد از لشكر امام حسین(ع) آمدند و خبر شهادت آقای براتی را دادند.
بزرگترین دستاوردی كه از زندگی با شهید داشتید چه بوده است؟
شر شیطان از خانهمان دور بوده و تربیت بچههای سالم و صالح در این دوره و زمانه به خاطر وجود ایشان و دعاهایشان بوده است. ایمان خودم هم خیلی بیشتر شد. خوشحالم كه به آرزویش رسید. ایشان 25 سال برای این آرزو و شهادت صبر كرد.
در پایان اگر خاطرهای از ایشان دارید برایمان تعریف كنید.
هر سال دهه آخر ماه رمضان به مشهد میرفتیم. چهار ماه قبل از شهادتشان با اینكه مادرشان پایش شكسته بود میگفت مادرم را به زیارت میبرم تا از امام رضا(ع) بخواهد من عاقبت به خیر شوم. گفت میخواهم عیدیام را از امام رضا بگیرم و بروم. نگفت عیدیاش چیست ولی چند روز بعد از شهادتش كه پیكرش با شهادت امام رضا(ع) مصادف شد و آمد فهمیدم عیدی كه میگفت چه بوده است.
منبع:
جوان انلاین