تبیان، دستیار زندگی
رویا را بغل کردم، نشستم و به دیوار تکیه دادم. تازه داشت مراسم شروع می شد. همه جمع بودند و بچه ها که از روشن کردن شمع ها خوشحال بودند کمی آن ها را فوت می کردند تا شعله شان تکانی بخورد و به هم می گفتندکه دیدی من بیشتر توانستم شعله اش را تکان بدم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرشته ی زیبای سه ساله

رویا را بغل کردم، نشستم و به دیوار تکیه دادم. تازه داشت مراسم شروع می شد. همه جمع بودند و بچه ها که از روشن کردن شمع ها خوشحال بودند کمی آن ها را فوت می کردند تا شعله شان تکانی بخورد و به هم می‌گفتندکه دیدی من بیشتر توانستم شعله اش را تکان بدم.

سمیرا اسکندرپور-بخش زیبایی تبیان
دختر سه ساله

رویا که روی پاهای من نشسته بود به آن ها خیره شده بود و حرفی نمی زد. کمی به صورت کوچولویش نگاه کردم. معصومیت صورتش من را ترغیب به بوسیدنش می کرد. مخصوصاً حالا که یک چادر عربی کوچک هم سرش کرده بودم قشنگی و معصومیت صورتش دو چندان شده بود.
از آنجایی که من ارادت خاصی به حضرت رقیه داشتم یک سالی می شد توی این فکر بودم که امسال برای این که دل عزادارهای امام حسین علیه السلام را به یاد حضرت رقیه (س) بندازم و با این کار ارادت خودم را به بچه‌های حسین نشان داده باشم برای خواهر کوچولویم یک چادر عربی قشنگ بدوزم تا در مراسم شام غریبان سرش کند. امسال سه سالش تمام می شد.
نگاهم کرد و گفت: آجی! منم بِلَم پیش اونا؟
دستی به صورتش کشیدم و با مهربانی گفتم: دوست داری بری؟
مثل همیشه لبخند بانمکی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
گفتم: باشه برو فقط مواظب باش که چادرت روی شمع ها نره.
وقتی بلند شد بهش نگاه می کردم که چه طور با پاهای کوچک و قدم های معصومانه اما مصمّمش به طرف بچه‌ها می رفت. توی دلم قربون صدقه آبجی کوچولویم رفتم.
 نگاهم افتاد به خانم‌هایی که روبرویم نشسته بودند. یکی از خانم ها دنباله ی روسری اش را روی دهانش گذاشته بود و به رویا نگاه می‌کرد. گاهی اشک می ریخت و آرام صورتش را پاک می کرد. ناخودآگاه من هم دوباره به رویا نگاه کردم. وقتی چشمم به دست و پای کوچولوی رویا افتاد یاد پاهای کوچک حضرت رقیه سلام الله علیها افتادم و بغضی توی گلویم نشست. سرم را پایین انداختم و شروع به ذکر گفتن کردم.
شام غریبان همیشه برای من حس غریبی داشت. پس از ظهر عاشورایی که حلاوت عجیبی درش موج می‌زد شبی آرام و بی صدا غم بزرگی را بر دل هر کسی می نشاند. 
صدای رویا توجهم را به خودش جلب کرد. پیشم آمد و گفت: آجی ! گوشواله... آخ.
با دو تا دستش یک طرف روسری اش را گرفته و محکم نگه داشته بود. گوشواره اش به روسری اش گیر کرده بود، کمی لاله گوشش را می کشید و دردش می آمد. گفتم: آخ آخ آخ، تکون نخور، صبر کن دست نزن الان خودم برات درستش می‌کنم. 
بی اختیار یاد گوش های کوچک بچه های حسین افتادم و آتشی دلم را سوزاند.  
آرام روسری را از گوشواره جدا کردم و دوباره روی سرش مرتب کردم. رویا را محکم بغل کردم و بوسیدم.
عید پارسال این گوشواره را برایش خریدم. تازه کار پیدا کرده بودم و این اولین هدیه ای بود که خودم برایش می‌خریدم. 
وقتی گوشواره را به گوش رویا زدم اولش خیلی آخ و اوخ کرد اما وقتی بوسیدمش و گفتم شبیه فرشته ها شدی، ذوق کرد. دور اتاق راه می رفت و قدم می زد که ما قربان صدقه اش برویم. ما هم کم نمی گذاشتیم. هر چند دقیقه یک بار قربان گوش های کوچولو و خوشگل شدن هایش می‌رفتیم و می‌بوسیدیمش.
هیئت را تاریک کرده بودند. نور شمع ها صورتش را معصوم تر از همیشه می کرد. روی زانوهایش پهن شده بود و چادرش را هر چند دقیقه یک بار جلو و عقب می کشید.

وقتی کسی همخون تو باشه بیشتر قلبت برایش می تپه. امشب کسی که با دیدن رویا بیشتر از همه دلش آتیش گرفت خودِ من بودم.

به جثه‌ی رویا که نگاه می کردم در کنار تمام بچه ها چه قدر کوچک و ظریفه، یاد دختر سه ساله حسین می‌افتادم و غم بزرگی روی دلم می نشست. دلم می‌خواست رویا پیشم بود تا می بوسیدمش.
وقتی شمع بازی بچه ها تمام شد هر کدام آن ها پیش مادرهایشان رفتند و رویا ماند ودو نفر دیگر.
به رویا اشاره کردم که بیاید پیش من. از چشم های خواب آلودش فهمیدم که خوابش گرفته است. رویا بلند شد که از روی یکی از شمع ها بپرد و پیش من بیاید. کمی دلم شور افتاد. توی دلم گفتم: چیزی اش نشه. ناگهان وقتی رویا یکی از پاهایش را بلند کرد و پرید، پای دیگرش به چیزی گیر کرد و ... من که با پریدن رویا از جایم پریدم به سرعت به سمتش دویدم. از ترسِ شمع روشن، بلند داد زدم مواظب باش و رویا محکم خورد زمین. خودم را به سرعت به رویا رساندم تا زودتر بلندش کنم. رویا کمی صدای ناله و گریه اش درآمد. وقتی بلندش کردم گفتم: چیزیت شد؟ بعد به شمع و چادر رویا نگاه کردم دیدم پای رویا به شمع خورده و خاموش شده است. خیالم راحت شد و بوسیدمش اما هنوز تپش قلبم آرام نشده بود. 
همانجا که ایستاده بودم و رویا را توی بغلم گرفته بودم، سرش را گذاشتم روی شانه ام و نوازشش کردم. توی دلم گفتم: وقتی کسی همخون تو باشه بیشتر قلبت برایش می تپه. امشب کسی که با دیدن رویا بیشتر از همه دلش آتیش گرفت خودِ من بودم.
وقتی به سمت جای نشستنم حرکت می کردم یاد عصر عاشورا و دختر سه ساله حسین و یاد دل خانوم زینب (س) افتادم و بغضم شکست.
وقتی نشستم، رویا را بوسیدم و در تاریکی از ته دل گریه کردم. 
اشک می ریختم و با دل شکسته زمزمه می کردم:
امان از دل زینب...




مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.