یک تصمیم زیبا گرفتند
تصمیم بزرگترین چیزی است که می تواند راه زندگی هر کدام از ما را فرسنگ ها تغییر دهد. تنها یک تصمیم می تواند انسان ها را از بدترین زندگی ها به بهترین آن و بالعکس برساند.
بعضی اتفاقات زندگی انسان ها تنها به یک تصمیم که حتی ممکن است بسیار کوچک باشد بستگی دارد. تصمیمی که شاید در یک آن و در یک لحظه ی خاص گرفته باشیم اما تا مدت های طولانی اثر آن را در زندگیمان ببینیم.
تصمیم می تواند ما را به جاهایی ببرد که حتی فکرش را نکرده ایم. می تواند آینده مان را شکل بدهد. می تواند ما را از چشم دیگران بیاندازد و یا عزیز کند. گاهی می تواند جانمان را در خطر بیاندازد و یا دارایی مان را نابود کند. می تواند زندگی کوتاه دو روزه مان را تخمین بزند و یا زندگی ابدیمان را بسازد. می تواند ما را از دوزخیان کند و یا به اعلی درجه علیین برساند. گاهی یک تصمیم برابر است با یک عمر زندگی و یا یک ابدیت زنده بودن.
همه به دنبال زندگی زیبا هستیم و برای به دست آوردن آن حاضریم هر کاری بکنیم. پس باید قدر تصمیم هایمان را بدانیم و به دنبال زیباترین تصمیم ها باشیم که زندگی زیبا بر تصمیم های زیبا بنا شده است.
اما چرا بعضی افراد می توانند تصمیم های زیبا بگیرند و بعضی دیگر نه؟
هر تصمیم و اراده ای در دنیا به یک پشتوانه ای نیاز دارد. بعضی تصمیم ها آن قدر اهمیت دارند که باید برای آن ها سال های سال فکر کرده باشیم تا وقتی زمانش برسد درست تصمیم بگیریم و در آن لحظه ی سرنوشت ساز، زیبا عمل کنیم.
این ما هستیم که تصمیم ها را می سازیم. تا زمانی که درون ما، فکر و ذهن و وجود ما زیبا نباشد نمی تواند در لحظات مهم و خاص تصمیم زیبا بگیرد. اگر ما زیبا شویم تصمیم هایمان هم زیبا می شود. در حقیقت درست در همان زمانی که ما زیبا می شویم تصمیم های زیبایمان را هم گرفته ایم. مگر می شود وجودی که زیبا و درخشان شده است چیزی را بخواهد که زشت و قبیح است. یا کسی که تمام زندگی و فکر و دغدغه اش را افکار زیبا پر کرده است درست در زمان تصمیم گیری سراغ چیزی برود که برخلاف اندیشه اش باشد.
اگر به تاریخ نیز نگاه کنیم پر است از انسان هایی با تصمیم های زشت و زیبا. کسانی بودند که با تصمیم های نادرست، هستی و عمر و دارایی شان را نابود کردند و کسانی بودند که تنها با یک تصمیم زیبا، بهترین زندگی را نه تنها در این جهان بلکه در سرای دیگر نیز برای خود بنا کردند.
شاید بهتر است به هزار و چهارصد سال پیش سفر کنیم تا زیباترین تصمیم را که در یک شب گرفته شد به خاطر بیاوریم.
تمامی یاران در تاریکی شب در خیمه ای جمع شده بودند.
اباعبدالله الحسین از آن ها خواست که بزرگترین تصمیم زندگیشان را بگیرند؛ بروند و یا بمانند. ایشان فرمودند:
من امشب شما را مرخص کردم و بیعت خود را از گردن شما برداشتم بر شما حرجی نیست، اینک تاریکی شب عالم را فراگرفته، آن را غنیمت بشمارید و هر کدام از شما به طرفی بروید.
و آن ها باید در میان خاموشی شب مهم ترین تصمیم زندگیشان را می گرفتند. رفتن و یا ماندن و فدا شدن. تنها در یک لحظه تمام عمرشان را رقم می زدند. دنیایشان و آخرتشان را. زندگی کوتاه و یا ابدیشان را.
اما آن ها مدت ها قبل از آن شب تصمیمشان را گرفته بودند و یا بهتر بگویم آن ها آن قدر زیبا شده بودند که تنها تصمیمی به زیبایی اباعبدالله الحسین علیه السلام می توانست ظرف دلشان را پر کند. باید تمام زندگی شان را فدایش می کردند تا تمام عمر و ابدیتشان همراه او باشند. زیرا که زندگی برایشان بدون او معنا نداشت.
چنانکه هنگامی که سخن اباعبدالله آتشی بر دلشان زد، بی صبرانه به ایشان عرض کردند:
-دست از یاری تو برداریم که بعد از تو زنده باشیم، خدا هرگز نخواهد که بعد از تو زنده باشیم، زندگی دنیا بی تو به کار نمی آید.
-یابن رسول الله! آیا فکر می کنی ما کسانی هستیم که دست از تو بر می داریم.
-به خدا سوگند که من نیز دوست دارم هزار بار کشته شوم و زنده گردم اما تو ای پسر رسول خدا زنده باشی و خداوند مرگ را از شما دور کند.
و اما آن ها تنها به گفتن این کلام آرام نگرفتند تا تصمیمشان را به زیبایی عمل کنند.
فردای آن روز خاک کربلا پر بود از جسد های به خون آغشته شده ی آن ها.
آن هایی که زیبا بودند و چه زیبا تصمیم گرفتند.