آخر به آرزوت رسیدی
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم، امیر علی کنارم نشسته و با انگشتانش بازی می کند، هنوز دو ایستگاه مانده است تا به مقصد برسیم، امیر علی که گویا خسته شده است گفت: «مامان پس کی میرسیم» دستش را در دستانم می فشارم و آرام می گویم:«کم مونده مامان الان می رسیم.» چقدر چشمانش شبیه چشمان احمد است، به همان زیبایی و با همان غم.
پارسال همین مسیر را با موتور با هم می آمدیم هیأت. محرم که میشد حال و هوای احمد هم عوض می شد چشمانش برق می زد. یک بار به شوخی گفتم: «احمد نزدیک محرم که میشه همه چیزت عوض می شه»، و او با همان صدای مهربان همیشگی گفت: «آخه محرم زیباترین ماه ساله، 11ماه انتظار می کشم. تا بیاد» از تعجب دهانم باز مانده بود گفتم: «احمد داری جدی می گی؟ ماه محرم ماه غم، ماه مصیبت، بعد تو زیبایی ازش می بینی، من با اومدن محرم دلم پر از غصه می شه».
احمد درحالی که نگاهش را از من می دزدید گفت: «این نگاه تو که رنگ غم داره بانو، محرم ماه غم نیست، ماه شهادت و شهامت، ماه ایثار ، ماهی که یادد می گیری هر چی داری برای معشوقت بدی»، به سرعت گفتم: «احمد جان داری شعار می دی». نگاهی معنا داری تحویلم داد و گفت: «من شعار می دم نکنه حضرت زینب هم شعار داده که در جواب یزید ملعوم فرموده: ما رایت الا جمیلا، نه خانمم شعار نداده، عظمت و زیبایی در نگاه انسان هاست نه در چیزی که به اون نگاه می کنند. اگر عینک عشق به چشمان بزنی از هر زاویه که به هستی و حوادث اون نگاه کنی زیبایی می بینی. وقتی که تونستی زیبا ببینی روح و روانت آرامش پیدا می کنه و بعد صلابت و پایداری جزئی از وجودت میشه و قدرت تحمل ناگواری ها را پیدا می کنی. حضرت زینب آرزوی برادرش را که شهادت بود بیان کرد که شهادت چیزی نیست جز زیبایی.»
صحبت های احمد فکرم را مشغول کرد با خودم قرار گذاشتم در اون محرم از یک زاویه دید دیگه به واقعه کربلا نگاه کنم واقعاً دوست داشتم بدونم منم می توانم مثل احمد از محرم زیبایی هاش ببینم.
محرم و صفر تموم شد و زمزمه های احمد شروع که عزیزم برام دعا می کنی به آرزوم برسم و منم با شوخی و خنده می گفتم: « به آرزوت که رسیدی اینجا جلوی چشمت نشسته» و احمد فقط لبخند می زد.
کم کم احمد گفت می خواد بره سوریه می خواد مدافع حرم باشه اولش مخالفت کردم ولی وقتی علاقه و اصرارش دیدم راضی شدم. احمد رفت، هر از چند گاهی تماس می گرفت توی صداش هیجان و خستگی موج می زد هر بار می خواست خداحافظی کنه می گفت: «دعا می کنی به آرزوم برسم» و من هم خودم را به آن راه می زدم که نمی فهمم در مورد چی صحبت می کنی. تا اینکه یه روزنزدیک غروب تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم صدایی از اون طرف خط آسمان زندگیم را بر روی سرم خراب کرد. سه روز بعد من بودم که در معراج شهدا رو به روی تابوت احمد نشسته بودم. چقدر آرام و زیبا خوابیده بود. همه اجزای صورتش می خندید. گریه کردم، دستم را روی سینه اش گذاشتم گفتم: «آخر به آرزوت رسیدی.» دستم را که روی سینه اش گذاشتم انگار همه آرامش وجودش به من منتقل شد. نگاهش کردم چقدر زیبا بود با اینکه ترکش نیمی از جمجمه اش را برده بود ولی زیبا بود نمی دانم شاید هم من داشتم زیبا می دیدم...
امسال من و امیر علی با اتوبوس، خودمان را به هیأت می رسانیم، از همون روز همه چیز جلوی چشمهام زیبا شده احمد راست می گفت زیبا دیدن به نگاه آدم هاست حالا می فهمم حضرت زینب فقط زیبایی دیده بودند فقط زیبایی.
نگاه کردن از قاب عینکی که احمد به زندگی نگاه می کرد را دوست دارم، نگاهی که به تو اجازه میده زیبا ببینی، زیبا درک کنی و زیبا عمل کنی. تکانهای دستان کوچک امیر علی مرا از خاطراتم بیرون می کشد «مامان رسیدیم بیا باید پیاده شیم»دستم امیر علی را می گیرم تا زودتر پیاده شویم نکند به مراسم زیباترین ماه سال دیر برسیم.