تبیان، دستیار زندگی
نگهبان جلو در ایستاده بود. شیلا و دختر خاله نگاهشان به نگهبان افتاد. نگاهبان اخم کرد و گفت:«این چه وضعش است. چرا آیینه را کثیف کردید؟ ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوربین خدا

قسمت دوم

شیلا به من و من افتاد و گفت:«کار ما نبوده. از اولش بود. » نگهبان آمد توی اتاقک اسانسور. انگشتش را به خط روی آیینه کشید و خط پاک شد. گفت:«چطور از اول بوده که الان زود پاک می شود.»

دوربین خدا


شیلا ترسید و به دختر خاله اشاره کرد. خنده ای کرد و گفت:« کار دختر خاله ام بود. خب امروز آمده بود خانه ی ما مهمانی. با ماژیک روی آیینه خط کشیده. بهش گفتم ها اما گوش نکرد.»

دختر خاله با تعجب گفت:« چرا دروغ می گویی. من کی کشیدم.»

نگهبان به جیب مانتوی شیلا نگاه کرد  و گفت:«بعدش هم ماژیک را گذاشته توی جیب تو.»

شیلا ماژیک را از جیبش درآورد و رو به دختر خاله گفت:«چرا گذاشتی توی جیب من.»

نگهبان گفت:«بس کن. بس کن. دختر خوبی مثل تو که نباید دروغ بگوید. بیایید بیرون حالا..»

شیلا ترسید. گفت:«باور کنید کار ما نبوده. می خواستیم بیاییم محوطه بازی کنیم. اصلاً کار دختر همسایه بوده. آمده با ماژیک آیینه را خط کشیده. بعد زنگ خطرش هم زده.»

نگهبان جلو افتاد و رفت اتاق نگهبانی.
 
- بیایید تو.

شیلا با التماس گفت:«تو را خدا به خانه مان زنگ نزنید.»
 

نگهبان گفت:«نه کاری به خانه تان ندارم. بیایید تو می خواهم چیزی نشانتان بدهم.»

آن ها دم در نگهبانی ایستادند.
 

نگهبان صفحه کامپیوتر روی میزش را به طرف آن ها چرخاند و گفت:«تو که می گی ما نبودیم. حتماً این دروغ می گوید.»

آن ها به مانیتور خیره شدند. دو دختر توی آسانسور بالا و پایین می پریدند.

شیلا و دختر خاله بودند. هی دکمه ها را می زدند. بعد شیلا ماژیک را برداشت و روی آیینه نوشت.»

شیلا و دختر خاله از خجالت سرشان را پایین انداختند.
 

نگهبان گفت:«حالا آسانسورهای اینجا دوربین دارند. خیلی جاها که دوربین نیست خدا  می بیند. بروید حیاط وبازی کنید. ولی راستگو همیشه شجاع است.»

koodak@tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده: علی باباجانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.