عموی مهربان من
عموی من دیگر هیچکس را ندارد. همه یارانش شهید شدهاند. عموعباس هم که رفته بود برای بچهها آب بیاورد، شهید شده است.
ما چند روز است که تشنهایم. هوا گرم است و دشمن نمیگذارد از رود آب بخوریم. بچهها گریه میکنند.
همه بیحال شدهاند؛ اما دلِ دشمن به رحم نمیآید.
عموی من هم تشنه است، بدنش پر از زخم شمشیر و نیزه و تیر شده، تنهای تنها مانده؛ اما باز هم دارد با دشمن میجنگد.
من از پدرم، امام حسن(ع) چیزی به یاد ندارم؛ چون خیلی کوچک بودم که شهید شد.
از آن به بعد، عمویم امام حسین(ع) برایم مثل بابا بوده. من او را مثل بابایم دوست دارم. حالا چهطور میتوانم ببینم که تنها مانده و با دشمن میجنگد؟
اگر عموی من شهید شود، آن وقت من یک بار دیگر بیبابا میشوم. من عمویم را بیشتر از همه دنیا دوست دارم. من او را حتی بیشتر از خودم دوست دارم.
دشمن دورتا دور او را گرفته. عمو خسته شده، از بس جنگیده. من باید کاری کنم. چرا میگویند: من کوچکم؟ من یازده سال دارم. من دیدهام برادرانم و پسرعمویم علیاکبر چهطور جنگیدند. من بزرگ شدهام؛ نباید بگذارم دشمن، عمویم را شهید کند.
***
از خیمه بیرون میآیم و به طرف عمویم میدَوَم. عمو مرا میبیند و به عمه زینب میگوید که نگذارد من جلو بیایم؛ اما عمهزینب نمیتواند مانع رفتنِ من شود.
من فریاد میزنم: «به خدا قسم، از عمویم جدا نمیشوم!» و خودم را از دستان عمه آزاد میکنم و با سرعت به طرف عمو میدَوَم.
یکی از افراد سپاه دشمن که اسمش «بحر بن كعب» است، شمشیرش را بلند میکند تا به عمویم ضربه بزند.
بلند میگویم: «اى ناپاك! آیا مىخواهى عموی مرا بكشى؟»
دستم را جلو میآورم تا نگذارم به عمویم ضربه بزند؛ اما خودم زخمی میشوم.
عمو مرا توی بغلش میگیرد و سرم را به سینهاش میچسباند. گرمای دستهایش، دردم را آرامتر میکند. کنار گوشم میگوید: «عبدالله! پسرِ برادرم! صبر كن و پاداش کارت را از خداوند بخواه، كه خداوند تو را به پدران پاكت میرساند.»
بیحال شدهام. تشنهتر شدهام؛ اما خوشحالم که عمو هنوز زنده است. صدای فریادهای عمه و گریه بچهها را میشنوم. هنوز توی بغل عمو هستم.
انگار دارم میروم به طرف بهشت؛ بوی گلهای بهشتی را حس میکنم.
koodak@tebyan.com
تهیه : مینو خرازی- نویسنده: سیدهفاطمه موسوی