تبیان، دستیار زندگی
قرار بود بازی را شروع کنیم پس یکی یکی بچه ها از راه رسیدند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ورود ممنوع

قرار بود بازی را شروع کنیم پس یکی یکی بچه ها از راه رسیدند.

ورود ممنوع

شوت  زدن جواد حرف نداشت. همیشه بازیکن خوبی بود  برای همین همیشه به عنوان دفاع می ایستاد. این بار دوست داشتم تو دروازه بایستد و چند تا گل بخورد. جواد هم تو دروازه ایستاد.

برای دست گرمی توپ را گرفتم و چند تا گل جانانه زدم و کلی خودم را تشویق کردم.
جواد توپ را گرفت و گفت: حالا نوبت توست. یالا تو دروازه بایست.


خدا خدا کردم اولین توپش به خطا برود چند قدم عقب رفت و جلو آمد و شوت کرد.

اتفاقا به خطا رفت و من هورا کشیدم.
می دانستنم با دومین شوت تلافی می کند و ممکن است حتی دروازه را از ریشه در بیاورد.

دعا کردم این هم به خطا برود عقب و جلو آمد و شوت کرد. توپ از دروازه گذشت و کمانه کرد و آن طرف خیابان تو یک خانه رفت.


حسین گفت: دخلمان آمد. حالا باید چی کار کنیم؟
جواد که خودش گل را زده بود گفت: من می روم توپ را بیاورم.

حسین گفت: چه طوری؟
گفت: مگر نمی بینی در خانه باز است.

گفتم: بی اجازه؟

جوادگفت: اجازه چیه؟ تا متوجه شوند توپ را می آ ورم.
گفتم: نه جواد تو حق نداری این کار را بکنی با اجازه تو خانه کسی نباید رفت.


سرگرم جر و بحث بودیم که توپ از خانه به بیرون پرتاب شد.

حسین گفت: دمت گرم. چه صاحب خانه با معرفتی.

به جواد گفتم: که جواد تو واقعا می خواستی بدون اجازه.....؟


یک دفعه صاحب خانه بیرون امد یک مرد هیکل دار بود. چیزی هم در دستش بود.
گفتم: الفاتحه باید وصیتمان را بنویسیم.

مرد هیکل دار از دور جواد را صدا زد و گفت: پسرم، بیا. برای دوستانت آب ببر.

همه با تعجب به جواد نگاه کردیم. چه قدر شبیه پدرش بود.


در سوره حجرات آمده است: ای کسانی که ایمان آورده اید در خانه ای غیر از خانه خود وارد نشوید تا اجازه بگیرید و بر اهل خانه سلام کنید. 

koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی-روزهای زندگی





مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.