حاضر نشدم زن احمدشاه بشوم
اوایل کسالت پدرم بود. دیگر مشکل از خانه بیرون می رفت. درد داشت، این مرض آرتریواسکلروز خیلی اذیتش می کرد. جریان خون که می رسید به سینه و می خواست رد شود سینه اش طوری درد می گرفت که هلاکش می کرد. دکتر ها انواع و اقسام دواهای مختلف را دادند، گفتند ژیمناستیک بکند. آن وقت ها هیچ این مرض را نمی توانستند معالجه کنند، حالا هم گویا خوب علاج نمی شود.
کسالت و مرگ شعاع السلطنه [پسر دوم مظفرالدین شاه]
تمام مدتی که ما تهران بودیم زندگی مان توی همان چهار دیواری می گذشت. تفریحمان را هم گفتم پیانو و ویولن و آواز و این ها بود. یکی از کارهایی هم که می شد این بود که دیپلمات های خارجی، البته خانم ها نه مرد ها، می آمدند و ما را می دیدند. من برایشان پیانو می زدم و خواهرم می خواند. مسخره تر از همه کار ها این بود که وقتی ما به ایران آمدیم شدیم مثل حیوانات باغ وحش. دسته دسته خانم ها می آمدند که دخترهای شعاع السلطنه از فرنگ برگشته اند. می خواستند ما را ببینند. سالن شازده صندلی می چیدند. میزهای کوچک دو نفره پر از تنقلات جلوی صندلی ها می گذاشتند. آن وقت ما می نشستیم و همه ما را نگاه می کردند.
حوصله مان سر می رفت، گاهی نگاهی به یکدیگر می انداختیم و به این ترتیب به یکدیگر دردمان را می فهماندیم. وقتی دیگر بزرگ شدیم، ما را هیچ میهمانی نمی بردند اما بچه که بودیم شازده مرا با خودش می برد ولی در بزرگی هیچ جا نمی رفتیم. اجازه نداشتیم تا وقتی که شوهر کردیم. ازدواج های ما هم که معلوم بود. من باید می شدم زن شاه، هما هم زن معتمدالدوله. هر دو نامزد بودیم. یعنی تعریف هایی که پدرم از ولیعهد روز پیشواز کرد کلی بود، قصدی نداشت. پدرم می گفت ازدواج تو با شاه یک چیز حتمی است. دنیا آمدی پدرم مظفرالدین شاه ترا نامزد کرده، هیچ بر و برگرد ندارد باید زنش بشوی. تا اینکه مریضی پدرم شدت پیدا کرد. پدرم را سینه پهلو برد.
یک روز که آرتریواسکلروزش کمی بهتر شده بود، او را گذاشتند توی این درشکه های دستی که می کشند و بردند توی پارک. اجزاء هم همه برای دیدنش می آمدند. رفت آنجا و سرما خورد، سینه پهلو کرد و بستری شد. صحبت ازدواج من موقتا ماند. گفتند تا آقا حالش خوب شود. که خوب نشد و ششم نوامبر 1920 پدرم مرحوم شد.
با مرگ او، زلزله ای توی خان ما اتفاق افتاد. وقتی شخص اول که تمام این همه جمعیت اندرونی و بیرونی را اداره می کند و همه اموال مال او بود از بین برود معلوم است چه عالمی می شود. گفتنی نیست. خواهرم که بیهوش شد، زبانش لوله شد رفت بیخ گلویش. دکتر ها یکی پس از دیگری آمدند، دایی جان دکتر امیر اعلم، دکتر ارسطو، دکتر منصور، دکتر سفارت انگلیس، دکتر ریچادرز آنتونی نلیگان. دکتر ها همگی بالای سرش بودند و با یک انبر زبانش را می کشیدند بیرون. طوری شده بود که مادرم می گفت خدایا این بچه خوب شود من برای آقا اشک نمی ریزم. نجاتش دادند. آن وقت ها هم وقتی یک کسی می مرد همه زبان می گرفتند، زار می زدند، به کله شان می کوبیدند. بساطی بود. ما هم که به این چیز ها عادت نداشتیم. شازده جان تریاک خورد که بمیرد. پروین الدوله که همیشه مونسش بود رسید و دکتر ها را خبر کرد، آمدند نجاتش دادند. ما هم که کسی را دورمان نداشتیم که بتوانیم راجع به غصه مان با او صحبت کنیم فقط اشک بود و زاری. مردن پدرم هم برایمان فوق العاده سنگین بود اما اینکه بگویم که داشتیم از غصه می مردیم، نه. برای اینکه نصف محبت بچه نسبت به پدر و مادر انس است. ما انسی نداشتیم، تصور هم نمی کردیم که اگر پدرم نباشد دنیا چطور می شود. فقط می دیدیم که این ها توی سرشان می کوبند و زار می زنند و گریه می کنند. دایی جان امیر اعلم این وضع را که دید، به خصوص بعد از کسالت خواهرم که زبانش آن طور شد که داشت خفه اش می کرد، گفت من بچه ها را می برم خان خودم.
ما رفتیم یک ماه منزل دایی جان ماندیم. خانمش افسرالملوک دختر وثوق الدوله بود. دیگر آنجا چه نگهداری و محبتی به ما کردند خدا می داند. یک ماه از شر گریه زاری و به سر کوبیدن و این ها راحت بودیم. حالا، قبل از این هم که پدرم مرحوم شود هر شب خانم ها می رفتند بالای پشت بام ختم می گرفتند، نماز می خوانند. خانم و کلفت ها همه دعا و ثنا که خدایا آقا را شفا بده. ما از پنج شش ماه قبل ناراحتی خیال و نگرانی مردن پدرم را داشتیم. با وصف اینکه حال نداشت شب ها، ما دو تا خواهر می رفتیم دیدن پدرم، پهلویش می نشستیم البته ناراحت و نگران. او وقتی می دید ما کسل هستیم سعی می کرد مریضیش را نشان ندهد و از اروپا با ما صحبت کند. بیچاره پدرم قبل از مرحوم شدنش به شدت درد داشت. فوق العاده صدمه کشید. همه اش هم می گفت دلم می خواست خدا به من چهار سال عمر اضافه بدهد، تا بچه ها یعنی پسر هایم، بتوانند تحصیلاتشان را تمام کنند، اقلا دو تا بزرگتر ها برگردند که من بتوانم زندگی را به آن ها بسپارم که متاسفانه نشد.
اتفاق دیگری که قبل از مرحوم شدنش افتاد که فکرش را خیلی ناراحت کرد این بود که میرزا کوچک خان در رشت قیام کرده بود. آنجا کمونیست شد، غوغا بود. پدرم از کمونیسم خیلی می ترسید. خاطرم هست با اینکه حال نداشت یک شب مهتابی که مرد ها نبودند اندرون، یعنی خانم ها، ما و پدرم رفته بودیم توی پارک راه می رفتیم، چقدر هم که پارک قشنگ شده بود. پدرم یک شنل بزرگ داشت که می انداخت روی دوشش، یک دفعه گفت من خیال دارم شما ها را توسط کسی بفرستم بروید. بچه ها و خانم ها همگی بروید. خودم می مانم اینجا، خانه و باغ و همه چیز را هم آتش می زنم و می روم. اگر بناست بلشویک ها بیایند بهتر است همه چیز را از بین ببرم که چیزی از مال من دست آن ها نیفتد.
بعد از فوت وصیت نامه اش را درآوردند. وصیت نامه مخصوصی بود که اصلا هیچ فرد مذهبی قبول نکرد. محضری هم نبود. گفتند وصیت نامه صحیحی نیست چون تمام مالش را داده بود به پسر ها، دختر ها هیچ نداشتند. ما از پدرمان ارث نبردیم. فقط جواهراتی را که داشت بین دختر ها تقسیم کردند. چرا این طور کرد؟ لابد خیال می کرد که من می شوم زن شاه احتیاجی ندارم. همایون تاج هم می شود زن معتمدالدوله که خیلی متمول بود. حالا چرا فکر آن دو تا خواهر دیگر، ایران دخت و آذرمیدخت را نکرد. هیچ وقت نفهمیدم که پدرم به چه دلیل لااقل فکر آذرمیدخت را که سه ساله بود نکرد؟ چطور آتی این بچه را ندید که چه جوری بزرگ خواهد شد. فقط فکر هفت پسرش را کرد، ما چهار دختر را نه. روحانیون مخالفت کردند، ولی شازده جان به ما دختر ها گفت شما باید وصیت نامه را قبول کنید و باید هم امضا کنید، اگر این وصیت نامه را قبول دارید هیچی. اگر قبول ندارید تا قیامت باید بمانید توی خانه. من شما را شوهربده نیستم.
بهم زدن نامزدی با احمد شاه
موضوع ارث و وصیت نامه پدرم طولانی است. بعد مفصل صحبت خواهم کرد. به هر صورت وقتی شازده جان من و هما را تهدید کرد که وصیت نامه را بپذیریم ما به هم گفتیم چکار کنیم؟ با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم اگر ما اینجا بمانیم اصلا می میریم. با این گریه و زاری، تو سر کوبیدن ها چه بکنیم؟ ما هم که از صبح تا غروب کاری نداریم، همه اش توی خانه هستیم. پس بگذار شوهر کنیم و برویم، راه حل بهتری است. ولی من نمی خواستم زن شاه بشوم. پدرم هم که مرحوم شده بود پس می توانستم حرفم را بزنم، به نصرت السلطنه و عضدالسلطان عمو هایم بگویم که خیلی به شاه نزدیک بودند. مخصوصا به نصرت السلطنه که هم سن اعتضادالسلطنه پسر بزرگ محمدعلی شاه، برادر بزرگ احمد شاه بود. گفتم عمو جان، خواهش می کنم این قضایای عروسی را کاری کنید بلکه از بین برود. من دلم نمی خواهد این وصلت بشود و حاضر نیستم زن شاه بشوم.
آن ها هم از خدا می خواستند. مایل نبودند و دلشان هم نمی خواست که دختر شعاع السلطنه زن احمد شاه بشود. حالا چرا، نمی دانم؟ ما که به کلی از سیاست خارج بودیم. هیچ کس به ما نمی گفت اوضاع چه جور است. اشتباه پدرم این بود که دربار وضعیت ایران و اختلافاتی که بین خودش و برادر هایش بود هیچ وقت ما را آگاه و روشن نکرد. ما از هیچ چیز اطلاعی نداشتیم. روزنامه هم که به ما نمی دادند بخوانیم. بچه هایی بودیم که از اروپا آمده بودیم به کلی کور و کر. درست است که آنجا زندگی می کردیم ولی خیلی موجودات بی اهمیتی بودیم مثل یک آدم هایی که نه سر دارند، نه ته. دوتا دختر بودیم همین طور جزو همه زندگی می کردیم و چیز فوق العاده نبودیم. بایستی یک کسی بود از همان اول ورودمان به ایران ما را از اوضاع و احوال ایران و رفتار روشن می کرد.
ما از هیچ چیز اطلاع نداشتیم. فکر می کردیم دنیا همین پارکی است که ما توش هستیم و زندگی هم همین است که ما می کنیم. چیز دیگری برایمان مطرح نبود. به هر حال وقتی به عمو هایم گفتم من نمی خواهم زن احمد شاه بشوم، معلوم می شود که عمو جان ها از خدا می خواستند که این وصلت نشود. از روز اول هم دلشان نمی خواست. یکی از عمو هایم عضدالسلطان دختری داشت به نام قدس اعظم که خیلی خوشگل بود. ماه شب چهارده، واقعا از خوشگلی نقصی نداشت. مادر قدس اعظم یعنی زن عمویم عضدالسلطان، خانم دفترالملوک، قبلا زن نصرت الدوله بود و از او یک پسر دارد مظفر فیروز. گویا از بس عمه ام خانم عزت الدوله، زن فرمانفرما، با او بدرفتاری کرد بالاخره نصرت الدوله طلاقش داد. دفترالملوک خواهر تنی دکتر مصدق و خواهرزاده فرمانفرما بود که شازده فرمانفرما خیلی دوستش داشت. گویا بعد از طلاق دفترالملوک بود که فرمانفرما از لجش شروع کرد به زن گرفتن، قبل از آنکه زن نداشت. به عزت الدوله گفت آره تو خواهرزاد مرا نخواستی، من هم می روم زن می گیرم که دیگر از دست بداخلاقی های تو خلاص شوم.
به هر حال قدس اعظم، دختر عمو جان عضدالسلطان و دفترالملوک را می خواستند بدهند به احمد شاه. این موضوع را احمد شاه به من گفت البته با آنچه که خودشان می گویند فرق دارد شاید هم هر دو طرف راست بگویند. قدس اعظم با احمدخان مصدق و خانم ضیاء اشرف در نوشاتل سوئیس بودند و از بچگی احمد و قدسی همدیگر را دوست داشتند. قدسی هم مایل نبود زن احمد شاه بشود البته اگر مجبورش می کردند می شد. اگر شاه گفته بود که او را می گیرم مجبور بود، هیچ راه دیگری نبود. آن زمان که دختر ها نمی توانستند بگویند می شوم یا نمی شوم. احمد شاه بعد از طلاقم که به اروپا آمدم به من گفت عضدالسلطان و مصدق السلطنه خیلی اصرار داشتند که من زن بگیرم. به آن ها گفتم که من چون دختر شعاع السلطنه را نشد که بگیرم اصلا زن بگیر نیستم. چون نمی خواهم جانشین دیگری جز حسن جان (محمدحسن میرزا ولیعهد) داشته باشم. می خواهم برادرم همیشه ولیعهد باشد که بعد از من اگر بناست سلطنتی باشد حسن سلطنت کند. احمد شاه سه تا صیغه داشت. سه تا دختر و یک پسر هم از آن ها پیدا کرد. می گویند که فریدون میرزا وقتی دنیا آمد او را پیچاندند لای قنداق و فرستادند خانه دکتر لقمان الدوله. اصلا هیچ کس نفهمید که شاه دارای یک پسر است. لقمان الدوله هم تا دو سه سال او را نگاه داشت بعد او را پیش خانم ملکه جهان به اودسا برد. پس احمد شاه خودش هم نمی خواست زن بگیرد. همیشه می گفت نمی خواهم جز حسن جان وارثی داشته باشم، چون برادرش را خیلی دوست داشت.
خواستگاری برای ولیعهد محمدحسن میرزا
به هر حال گفتم که من عمو هایم را واسطه کردم که برای بهم زدن ازدواج من با احمد شاه کاری بکنند. آن ها هم به شاه موضوع را گفتند جواب داده بود خوب نمی خواهد زن من بشود هیچ مانعی ندارد. من هم اصلا زن نمی گیرم. این بود که من زن احمد شاه نشدم ولی بایستی زن یکی می شدم. گفتند خوب حالا که وصلت با شاه به هم خورد پس ولیعهد باید زن بگیرد. که را بگیرد؟ باز من بدبخت را نشان کردند، گفتند باید زن ولیعهد بشوم. خوب از ظاهرش که بدم نمی آمد، از صورتش و این ها برای اینکه اولا ژس هایش را دیده بودم. ثانیا یک روز که به دیدن پدرم آمده بود آبجی جان به من گفت بیا از سوراخ کلید ولیعهد را نگاه کن ببین چه خوشگل است. قبلا گفتم که خانواده ام همه صورت پسند بودند. بین بچه ها و همه کس، آن هایی طرف توجه شان بودند که بر و رو داشتند. هیچی، ما هم رفتیم از سوراخ در نگاه کردیم دیدیم بله واقعا خیلی خوشگل است. گفتند تو باید زن این بشوی. دیگر انتخابی نبود، نمی توانستم بگویم آره یا نه. صحبتی نداشتم. عمو هایم هم دیگر کاری به این کار ها نداشتند.
آمدند خواستگاری من برای ولیعهد. معتمدالدوله هم گفت من می خواهم زنم را ببرم. آن ها هم قرار شد بهار سال بعد یعنی سال 1921 عقدکنان بگیرند. این وسط قبل از اینکه ما عقد کنیم کودتا شد، سیدضیاء با رضاخان وارد شدند. فرمانفرما و اغلب اعیان آن زمان یعنی خیلی ها را گرفتند و حبس کردند. خیلی بد شد.
بالاخره مرا عقد کردند. گمان کنم بیست روز، یک ماه بعد کابین سیدضیاء از بین رفت. احمد شاه به ولیعهد گفته بود عجب مهین بانو برای ما خوش قدم است. چون هم این ها رفتند و هم اوضاع درست شد. در خانواد قاجار، مثل خیلی از خانواده های دیگر ایران، خوش قدم و بد قدم، به خصوص سیاه بخت و سفیدبخت وجود داشت. در خان پدرم اصولا هر کسی که بر و روی خوبی داشت و شیرین بود سفیدبخت می شد، آن هایی که تلخ بودند و زشت، سیاه بخت می شدند. در خان محمدعلی شاه و ملکه جهان هم همین طور. مثلا آسیه خانم آخرین دختر محمدعلی شاه را می گفتند بد قدم بود. چون وقتی دنیا آمد محمدعلی شاه خلع شد و رفت. بچه را با خودشان نبردند، گذاشتند تهران پهلوی خانم معززالسلطنه. به همین دلیل آسیه خانم هیچ وقت با پدر و مادرش بزرگ نشد.
در مورد سفیدبختی و سیاه بختی، مثلا ولیعهد عزیزکرده خانم ملکه جهان نبود در نتیجه سفیدبخت هم نبود. احمد شاه عزیز کرده و فرزند سفیدبختشان بود. دو پسر دیگر هم داشتند، سلطان محمود و سلطان مجید که سلطان محمود از آن سفیدبخت هایی بود که شاید از احمد شاه سفیدبخت تر بود. چون احمد شاه را گذاشتند تهران و خودشان با دو پسر و یک دختر دیگرشان که خدیجه خانم نام داشت رفتند. خدیجه خانم بعد ها زن برادر من شد و به او لقب حضرت قدسیه دادند. ولیعهد می خواست این لقب را به من بدهد. گفتم من مهین بانو را با حضرت قدسیه عوض نمی کنم و لقب لازم ندارم. دشمن لقب هستم. خیلی چیز زشتی است. خدیجه خانم گفت پس لقب را بدهید به من که او شد حضرت قدسیه.
عروسی
عقدکنان من در اندرون منصوریه انجام شد. از مردهای خان ما فقط دایی جان اجلال الدوله بود. سر عقد امام جمعه خوئی، ظهیرالاسلام و امام جمع تهران برادر آقای ظهیرالاسلام، که گمان می کنم اسم کوچکش آقا سید محمد است، بودند.
سلطان احمد شاه
فکر می کنم بد نیست که کمی دربار پنجاه سال اخیر تا انقلاب که بیشتر اوقات در ایران بودم تعریف کنم. یادم می آید میرزا یحیی دولت آبادی در حیات یحیی می نویسد که بین سال های 1920 میلادی (1299 شمسی) و 1925 میلادی (1304 شمسی) در تهران شایع بود که سلطان احمد شاه می خواست به نفع برادرش، یعنی محمدحسن میرزای ولیعهد، استعفا بدهد و ولیعهد هم از این کار بدش نمی آمد و حتی در این راه پول هایی هم خرج می کرده است. آنچه مسلم است این است که ولیعهد پولی نداشت که خرج کند. اما تردیدی نیست که دلش می خواست بماند و سلطنت کند. ولی احمد شاه راضی به استعفا نبود. کمااینکه هیچ وقت هم استعفا نداد. حتی خواستند ولیعهد استعفا بدهد او هم حاضر نشد.
اگر احمد شاه استعفا داده بود و ولیعهد شاه شده بود، گمان نمی کنم که این پیش آمد ها می شد. ایران ماند بی پادشاه. ولیعهد هم که ولیعهد بود، هیچ نوع حقی نداشت که تصمیم بگیرد، چون شاه باید اجازه می داد. حرف دولت آبادی صحت ندارد. احمد شاه تا آخر نخواست استعفا بدهد و ولیعهد را جای خودش بگذارد. همیشه می گفت بعد از من می خواهم حسن شاه شود. نه اینکه خودش زنده باشد و ولیعهد، شاه شود. البته باید گفت گرچه ولیعهد بدش نمی آمد که به سلطنت برسد ولی مثل این بود که برایش سلطنت بازی است، بلد نبود. خیال می کرد سلطنت میراث اوست و چون ولیعهد ایران است، تا قیامت هم ولیعهد خواهد ماند. تصور نمی کرد که ممکن است قاجاریه از بین برود و سلطنت بیفتد.
هر وقت به او می گفتم ممکن است شاه زن بگیرد و بچه دار شود و تو دیگر ولیعهد نباشی، باید پولی کنار بگذاری، می گفت تازه اگر هم شاه پسری پیدا کند که ولیعهد بشود من می شوم ظل السلطان. به او می گفتم ظل السلطان در زمان ناصرالدین شاه بود. دیگر ظل السلطانی در کار نخواهد بود! شما را کسی ظل السلطان نخواهد کرد. ظل السلطان در زمان پادشاهی بود مستبد که مملکت به دست خودش اداره می شد و مدعی نداشت. امروز مشروطه است، مجلسی هست و کسی به ظل السلطان احتیاج ندارد. به حرف من که گوش نمی کرد، اگر گوش می داد این جور نمی شد. ولیعهد خیال نمی کرد که باید یاد بگیرد، باید کسی را داشته باشد که به او بگوید صبح این کار را بکن و شب این کار را. در نظر بگیرید دولت انگلیس با پادشاه خودش چه جوری است؟ آنجا پادشاه هیچ کاره است. وظایفی دارد که باید انجام بدهد و راهنماییش می کنند. این ها کسی را نداشتند که بگوید شما ها وظیفه تان چیست؟ هیچ یاد نگرفتند. بچه هایی بودند مثل اینکه سواد نداشتند. آدم بی سواد چه جوری است؟ کمترین تصور از سلطنت نداشتند. فکر می کردند همه چیز خود به خود پیش می رود. رئیس الوزراء هست، وزیر هست، وکیل هست، این ها خودشان همه این کار ها را می کنند. هیچ چیز به ما مربوط نیست. نمی دانستند وظیفه شان چیست.
نصرت السلطنه پسر کوچک مظفرالدین شاه بود که وقتی مظفرالدین شاه مرحوم شد، او در اندرون احمد شاه ماند و همانجا هم بزرگ شد. تفاوت سنی زیاد با احمد شاه نداشت. گمان می کنم او همسن اعتضادالسلطنه، برادر بزرگتر احمد شاه بود و چند سالی هم با هم تفاوت سن داشتند. مادر اعتضادالسلطنه، خانم ملیح السلطنه زنی بود بسیار خوب و خانم و تا همین اواخر هم زنده بود. متاسفانه پسرش قبل از خودش مرحوم شد. اعتضادالسلطنه، دختر سالارالدوله، قمرالدوله را گرفت. ما در اروپا بودیم شنیدم که پدرم برایش جشن عروسی مجلل و بزرگی در منصوریه برپا کرده بود و تمام اعیان، از زن و مرد در عروسی شان دعوت داشتند. قمرالدوله خواهر سلطان مجید و مادرشان از خانواده دولتشاهی است.
نصرت السلطنه با احمد شاه خیلی نزدیک بود و برای من تعریف می کرد که در فرنگ پیش احمد شاه شکایت کرده بود شما سلطنت را ول کردید و ما را گرفتار کردید و همه را از بین بردید. پهلوی آمد و قدرت را به دست گرفت. احمد شاه گفته بود شما باید شکر کنید که پهلوی آمد برای اینکه اگر کس دیگری بود سر همه تان را بریده بود. شکر کنید که او سلطنت کرد. احمد شاه می گفت برای سلطنت به ایران باز هم پهلوی. رضا شاه را هم پهلوی اطلاق می کرد. می گفت باز پهلوی بهتر از هر کسی است. آدم بدی نیست برای اینکه با قاجاریه کاری ندارد. گمان می کنم راست بود چون خودم تجربه اش را دارم. همیشه هر کاری که ما داشتیم و من شخصا اقدام می کردم، اکثر اوقات همراهی می کرد. عرایضم را توسط تیمورتاش به پهلوی می رساندم.
یکی دیگر از خطاهای احمد شاه این بود که دلش نخواست در ایران بماند، حتی کسانی هم که با ایشان موافق بودند این موضوع را می گفتند که شاه ول داد. پل پرویز کتابچی، داستانی تعریف می کرد که وقتی احمد هنوز پادشاه بود در فرانسه از وضع خودش نزد پادشاه اسپانیا آلفونس سیزدهم، شکایت می کرد که وضع من در ایران تق و لق است و محکم نیست. آلفونس سیزدهم جواب می دهد اعلیحضرت! من یک دهم محبوبیتی را که شما در ایران دارید در اسپانیا ندارم ولی در مملکتم ماندم. به نظر من شما هم باید فورا به ایران برگردید. آلفونس سیزدهم پدربزرگ خوآن کارلوس پادشاه فعلی اسپانیاست.
سلطان احمد شاه خودش بعد ها در فرنگ تاسف می خورد که چرا از ایران خارج شده است. من فکر می کنم احمد شاه مریض بود. کسی که وسواس دارد، بیمار است چون چیزی را دست نمی زد. ایران هم مملکتی بود که خاک و نمی دانم تمام میکرب های دنیا آنجا بود. اروپا را تمیز می دانست و ایران را کثیف. در اینکه ایران کثیف بود حرفی نیست. از آب جوب استفاده می کردیم، لوله کشی نبود. قنات داشتیم، حوض را پر می کردند و می ماند بعد تویش پر لجن می شد. برای کسی که وسواس دارد طبیعی است که دلش بخواهد یک جای تمیزی زندگی کند و هوایش پاک باشد. آن وقت ها هم فرنگ آلودگی هوایش مثل امروز نبود.
من می گویم به واسط مریضیش دلش نمی خواست بماند. بعد ها حتما پشیمان شده بود. من مطمئنم. برای اینکه مرا خیلی دوست داشت و به من خیلی مرحمت داشت. وقتی دیگر شاه نبود و در پاریس زندگی می کرد من که به فرنگ می آمدم همیشه صدایم می کرد می رفتم پیش ایشان و درد دل می کرد. آدم از درد دل هایش می فهمید که پشیمان است از اینکه به ایران برنگشت و به همین دلیل سلطنت را از دست داد. روزی هم به من گفت ایرانی ها نباید خیلی از من ناراضی باشند برای اینکه سردار سپه باز بهتر از هر کسی بود که ایران را اداره کند. اگر یکی دیگر جز سردار سپه سلطنت می کرد همه شما ها را از بین می برد. به قول احمد شاه خود سردار سپه نسبت به قوم قاجار دق دلی نداشت و شاید از هر کسی برای سلطنت بهتر بود چون اگر دست کس دیگری می افتاد من مطمئن هستم که از قاجاریه دیگر کسی باقی نمی ماند.
گمان می کنم این راست باشد. برای اینکه من نسبت به خودم این را دیدم. ما، خانواد شعاع السلطنه، وقتی پدرم مرحوم شد بچه ها همه جوان بودند. همه جا دعوا داشتیم. معلوم است بعد از آنکه رئیس می رود در ایران همه می خواهند به مال و زمین او تجاوز کنند. یکی این قسمت را می خواهد بگیرد یکی آن قسمت را. هر جا که خواستند به ما صدمه ای بزنند به رضاشاه شکایت کردیم. همه جا از ما حمایت کرد. هیچ دستگاه ما تکان نخورد مگر منصوریه. دریاچ منصوریه را دستور دادند خشک کردند. می گفتند باعث پشه می شود. هر چه گفتیم این آب روان است، آب روان که پشه ندارد گفتند نه. پس مقصودی داشت. می خواست مدرسه نظام را بزرگ کند. این شد که ما وقتی آب دریاچه را مجبور شدیم ببندیم و خشکش کنیم دیگر نمی توانستیم پارک را مشروب کنیم چون آب دریاچه را می کشیدند. فقط هفته ای یک دفعه پارک سیصد هزار متری را مشروب می کردند. به هر حال آنجا را خشک کردند، نصف بزرگ منصوریه را انداختند توی مدرس نظام و شد مدرس نظام، دانشکد افسری بعدی.
ما مجبور شدیم بفروشیم، راه دیگر نبود، به مقدار هیچ. گمان می کنم آن زمان به متری دو تومان فروختیم. پارک منصوریه چسبیده بود به عمارت کامران میرزا، نایب السلطنه. در خیابان امیریه. رضاشاه همه جا با ما همراهی کرد، چه در کردستان، چه در بَشیوه، چه در جاهای دیگر. حتی در مورد املاک ولیعهد، یعنی سلطنت آباد و اقدسیه، پهلوی خواست کمک کند. خاطرم هست در این مورد رفتم پیش تیمورتاش گفتم این ها املاک و اموال ولیعهدند که شاه برای امور نظامی ضبط کرده است. پس ولیعهد در خارج با چه باید زندگی کند؟ او که الان چیزی ندارد. تیمورتاش عریض مرا برد پیش رضاشاه. او دستور داد دوازده ملک از خالصه بگیرند که عایدی داشته باشد و عوض سلطنت آباد و اقدسیه به ولیعهد بدهند به شرط آنکه به اسم مهین بانو باشد. تیمورتاش مرا خواست گفت این کاغذ و این صورت املاک، فرمودند این ها را به شما بدهند مشروط بر اینکه به اسم شما باشد. من این صورت را برای ولیعهد فرستادم. ولیعهد خودش راضی بود، مادرش نگذاشت و گفت اگر تو این ها را به اسم میهن بانو بکنی مهین بانو به تو پس نخواهد داد. نتیجه این شد که دولت هم نداد. نیت پهلوی این بود که چیزی را جبران کند، نتیجه هیچ شد. یعنی املاک را گرفتند خالصه را هم ندادند! او، یعنی پهلوی دلش می خواست به اسم من بکنند چون در ایران مانده بودم، زن ولیعهد هم نبودم. خوب روشن بود جانشین آمده بود و نمی خواست ملکی به اسم ولیعهد سابق باشد.
تازه خود پهلوی از من خواستگاری کرد توسط معتمدالدوله شوهر خواهرم. او آجودان خصوصی پهلوی شده بود. چندین مرتبه آمد گفت شاه فرمودند اگر مهین بانو راضی بشود من او را می گیرم. گفتم من خیال ندارم شوهر کنم. بالاخره دفعه آخر گفت شاه فرمودند باید جواب بدهی. گفتم والله من اصلا اگر زن پهلوی بشوم خودش هم برای من احترامی قائل نخواهد شد. برای اینکه یک آدمی است که قاجاریه را بیرون کرده است. من چطور بروم زن یک آدمی بشوم که دشمن ماست. حالا هم دشمنی نداشته باشد در هر حال باعث این شده که ما رفتیم. بعد رضاشاه گفته بود مرا برای امیرخسروی خواستگاری کنند. معتمدالدوله آمد و گفت رضاشاه فرمود که رضا قلی خان امیرخسروی مثل پسر من است. جوان است و خوش صورت. مهین بانو زن او بشود. گفتم متاسفانه من زن امیرخسروی نمی شوم. پرسید چرا؟ گفتم اولا من اصلا زن نظامی نمی شوم. نظامی ها ما را از مملکت اخراج کردند. پهلوی به معتمدالدوله گفته بود باید شکر کرد که مردهای قاجاریه غیرت زن هایشان را ندارند.
گفتم که سلطان احمد شاه نسبت به گرد و خاک و ناخوشی وسواس داشت. باید دایم دستش را می شست یا دستکش دست می کرد که به هیچ جا دست نزند. خاطرم هستم هنگامی که سل گرفت و در بیمارستان آمریکایی نویی خوابیده بود یک روز با ولیعهد به دیدنش رفتیم. حشمت السلطنه (صالح ادهم) برادر دکتر لقمان الدوله، که همه کاره و پیشکارش بود برای من تعریف می کرد که احمد شاه، در همان دوران ناخوشی، با وجود آنکه می دانست مسلول است روزی حدود ده هزار فرانک آن زمان الکل می خرید که دست هایش را بشوید. این وسواس ربطی به وجود خاک و خل نداشت، یک نوع مرض بود. آن را هم از مادربزرگش، مادر نایب السلطنه، خانم منیرالسلطنه ارث برده بود. خانم هایی که ندیم خانم منیرالسلطنه بودند و بعد ندیمه من شدند تعریف می کردند و ضمنا ژس هایی هم هست می بینیم که مثلا سرورالدوله، خانم نایب السلطنه نشسته است. خانم وزیر مختار روس و مترجمش را نشان می دهد که به دیدن ایشان آمده اند. خیلی ژس جالبی است به این نتیجه می رسیم که آن موقع هم این معاشرت ها وجود داشت. ندیمه ها به من می گفتند وقتی قرار بود میهمان، چه خارجی، چه ایرانی به دیدن سرورالدوله بیاید توپ های پارچ سفید می آوردند و روی قالی های اطاق ها و راهرو ها می کشیدند که این ها بیایند و بنشینند و بروند. بعد از رفتن آن ها پارچه ها را جمع می کردند که مبادا فرش ها نجس شوند. بعضی هایشان یک نوع وسواس هایی داشند. مثلا طهارت گرفتنشان. یک طوبی خانم داشتیم قسم می خورد که اقلا پنجاه تا آفتابه بود که با زنجیر به هم بسته بودند که بتوانند آن ها را بکشند. قدیم ها در مبال، آفتابه کنارتان بود وقتی این تمام می شد، آن یکی را بر می داشتیم. اگر به زنجیر بند نبودند نمی شد آن ها را جلو کشید. طوبی خانم می گفت این پنجاه آفتابه یکی پس از دیگری باید مصرف می شد. ظل السلطنه بی چاره همان جور شد. او هم وسواس گرفت. نان سنگک که می گرفتند باید سه دفعه توی آب حوض می زدند تا او بخورد.
قضایای آبگوشت ظل السلطنه هم فوق العاده است. یک روز رفته بودم دیدن صاحب جمع که پیشکار خانم ملکه جهان بود و املاک او را در تهران اداره می کرد و برایش مبلغ ناچیزی می فرستاد. خانم فخرالدوله عمه ام، بعد همین ملک را به دست مهین الملک سپرد و تازه آن وقت بود که خانم متوجه شد که صاحب جمع یک پنجم عایدی را برایش نمی فرستاد. عجیب است، ظاهرا صاحب جمع آدم خوش قواره و خوشگل بود چه کار می کرد نمی فهمم. آن روز که به دیدنش رفته بودم، دیدم که خیلی منقلب است و حال گریه دارد. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت شازده ظل السلطنه الان اینجا آمده بود حقوق ماهیانه اش را که خانم برایش معین کرده اند بگیرد. گفت بیست و چهار ساعت است که غذا نخورده ام. گفتم چرا غذا نخورده اید؟ در جواب، ظل السلطنه می گوید که دستور داده بود برایش آبگوشت بپزند. آبگوشت را می پزند. سفره را می اندازند. کاسه را در جایی می گذراند که جلویش یک آیینه بود. ظل السلطنه می آید و می پرسد آبگوشت را چرا اینجا گذاشته اید؟ می گویند پس کجا می گذاشتیم؟ می گوید من این آبگوشت را نمی خورم. می پرسند چرا؟ ظل السلطنه جواب می دهد مگر این آبگوشت بخار ندارد؟ می گویند چرا، می گوید بخار می رود روی آیینه. آیینه هم گرد و خاک دارد که می ریزد توی آبگوشت! بالاخره آن را نمی خورد و می برد توی باغچه می ریزد و گرسنه می ماند.
دیگر این نوع وسواس مرض است. دربار احمد شاه هم باید گفت که آدم مریض نمی تواند سلطنت کند. سلامت عقل باید داشت. احمد شاه اگر وسواس نداشت این طوری نمی شد.
منبع: سایت تاریخ ایرانی(خاطرات مهین بانو، همسر ولیعهد قاجار )