نقشه نازی ها برای نیویورک
شکست نسبی یکی از زیردریایی های در حال عملیات در سواحل ایالات متحده، آغازی بر شکست چند عملیات کوماندویی در خلال جنگ دوم جهانی بود.
هیتلر همیشه در رویای «نیویورک فرورفته در آتش» بود
ناوبان یکم «هانس - هاینتز لیندنر» رفته رفته عصبی می شد. با بالا آمدن آفتاب در ساعات نخست صبح روز 13 ژوئن 1942، رفت و آمد اولین خودروها در جاده ساحلی این منطقه کوچک یعنی آماگانسِت در لانگ آیلند آغاز شد اما یو-202 همچنان سر جای خود بی حرکت بود؛ این سازه بزرگ فولادی و تیره رنگ، مانند یک نهنگ بی پناه به ساحل زده، در آب های کم عمق و روی یک تپه شنی که کمتر از 200 متر با ساحل فاصله داشت، آرام گرفته بود و اگر تا چند ساعت دیگر به همین صورت باقی می ماند، هر رهگذری می توانست به دلیل پایین آمدن سطح آب اقیانوس اطلس، این زیردریایی آلمانی را به راحتی ببیند اما کار به این مراحل نکشید و ناوبان یکم لیندنر، دستور روشن کردن موتورها را با تمام قدرت صادر کرد. چنین حالتی به زیر دریایی این امکان را می داد که با یک جهش، خود را با امواج بلند همراه کرده و بار دیگر در آب های آزاد مانور دهد. در داخل آن زیردریایی، همه پرسنل از وضعیت وخیمشان خبر داشتند و به همین خاطر بلافاصله پس از دور شدن از منطقه خطر به جشن و پایکوبی پرداختند و نجاتشان از این مهلکه، آن هم در آخرین دقیقه را جشن گرفتند.
شکست نسبی یکی از زیردریایی های در حال عملیات در سواحل ایالات متحده، آغازی بر شکست چند عملیات کوماندویی در خلال جنگ دوم جهانی بود. به عبارت دیگر، آلمانی ها موفق نشدند یک گروه خرابکار را وارد خاک ایالات متحده آمریکا کنند. این مأموریت فوق محرمانه در واقع سرنوشتی کاملا برژس با عملیاتی پیدا کرد که تقریبا 60 سال بعد، یعنی در 11 سپتامبر 2001 به دست تروریست های القاعده علیه نیویورک صورت گرفت و آن دو هواپیمای مسافربری ربوده شده با برج های دوقلوی تجارت جهانی برخورد کرده و نزدیک به 3 هزار انسان را به کام مرگ کشاندند؛ البته نازی ها نیز اهداف مشابهی را دنبال می کردند که در عمل ناکام ماند.
قلب تپنده آمریکا یعنی متروپل نیویورک
رایش سوم در نظر داشت با دشمنش یعنی آمریکا در نقطه ای شاخ به شاخ شود که آسیب پذیر ترین نقطه این دشمن محسوب می شد یعنی در خاک خودش و به این ترتیب بود که استراتژیست های حکومت نازی نقشه های زیادی کشیدند تا بتوانند این قلب تپنده آمریکا یعنی متروپل نیویورک را با حملات تروریستی پرتلفات بلرزانند و با موشک های پیشرفته، خلبان های انتحاری و بمب های کنترل از راه دور یا مأموران نفوذی، آن را با خاک یکسان کنند.
اما جاسوسان و مأموران آلمانی که زیردریایی یو-202 اصولا به خاطر آن ها جرأت کرده و خود را به نزدیکی سواحل آمریکا رسانده بود، موفق نشدند این اهداف را عملی کرده و اجرا کنند. از قرار معلوم، عملیات موسوم به پاستوریو که در واقع همان اعزام مأموران و جاسوسان به خاک دشمن است، با خطاهایی بزرگ همراه بود و شکست خورد؛ این در حالی بود که آلمان و ارتش این کشور، هزینه مالی به شدت گزافی را برای آموزش و آمادگی این یگان تروریستی متقبل شده بودند.
مردان عضو این یگان که همگی برای چند سالی در آمریکا زندگی کرده و البته هرگز عضو سرویس های مخفی و جاسوسی نبودند، در آوریل 1942 در یک دوره ویژه خرابکاری در کوئن زه براندنبورگ شرکت کرده و در این دوره 18 روزه به وسیله کارشناسان نظامی، کار با مواد منفجره و بمب های ساعتی را آموزش دیده بودند. افزون بر آن، آموزش استفاده از سلاح های گرم و نارنجک های دستی نیز از جمله برنامه های این دوره بود. تمرین های ورزشی این واحد نیز برگرفته از واحدهای تکاور ژاپنی محسوب می شد. در ژوئن همان سال، دو فروند زیر دریایی آلمانی یعنی یو-202 و یو-584، این مأموران ویژه تازه کار را در دو گروه چهار نفری به سوی سواحل فلوریدا و لانگ آیلند بردند اما این عملیات به جای آنکه به تخریب پل های راه آهن، نیروگاه ها، تونل ها و فلج کردن صنایع مهم جنگی بینجامد، موجب نگرانی و ترس شدید مقام های آلمانی شد، زیرا به گفته «گونتر و. گلرمان»، مورخ آلمانی، یکی از «دقیق ترین طرح های خرابکاری در تاریخ» فقط پس از دو روز لو رفت و به این ترتیب یکی از بزرگترین عملیات و کشف های پلیس فدرال آمریکا در تاریخ اف بی آی رقم خورد.
مقصر و مسئول اصلی این به اصطلاح وضعیت فلاکت بار، جورج جان دَش 39 ساله بود که رهبر گروه لانگ آیلند محسوب می شد. این به اصطلاح فرمانده و سرپرست نه تنها در خلال حرکت به سوی ساحل با قایق لاستیکی در آستانه غرق شدن قرار گرفت بلکه در خشکی نیز به راحتی به وسیله جوان 21 ساله ای که مأمور گارد ساحلی بود و جان کولن نام داشت، مورد سوء ظن قرار گرفت و بازداشت شد. جان دَش ادعا کرد که یک ماهیگیر است، سپس به مأمور جوان حمله و او را تهدید کرد و البته با پرداخت 260 دلار به کولن از او خواست که ورود این چهار نفر به ساحل را نادیده گرفته و فراموش کند اما مأمور جوان طبیعتا این کار را نکرد. در عوض به همکارانش اطلاع داد و آن ها نیز در مدتی کوتاه، آن چهار صندوق مواد منفجره و یونیفرم های آلمانی دفن شده در ساحل را کشف کردند. اف بی آی نیز اعلام خطر کرد و تلاش عجیبی برای یافتن آن چهار بیگانه آغاز شد که دو روز بعد در هتل محل اقامتشان در نیویورک به دام مأموران افتادند.
پلیس نیویورک خیلی زود دَش را شناسایی کرد و او نیز با ارائه دفترچه یادداشتش که با جوهر نامرئی در آن چیزهایی نوشته بود، مأموران نیویورکی را از اهداف دقیق حمله مطلع کرد؛ البته کمی بعد، مأموران پلیس نیویورک اعلام کردند که دش یک «بیمار روانی» است که آن مأموریت مهم را با همه جزئیات آن فاش کرده است؛ به این ترتیب بود که تنها چند روز بعد، مأموریت خرابکاران آلمانی در فلوریدا نیز لو رفت و آن ها هم بازداشت شدند.
روز هشتم آگوست 1942 بود که صندلی الکتریکی زندان ایالتی واشنگتن به زندگی و دوران کوتاه جاسوسی آن 6 آلمانی پایان داد؛ البته دَش و یکی از همقطارانش به نام ارنست پتر بورگر به دلیل همکاری به زندان های طولانی مدت محکوم شدند اما حکم اعدام آن 6 نفر از سوی شخص پرزیدنت روزولت به امضا رسیده بود.
در هزاران کیلومتر دورتر، هیتلر همچنان و با وجود شکست مفتضحانه آن عملیات خرابکاری، در رویای به آتش کشیدن و ویران کردن نیویورک به سر می برد. هیتلر عقیده داشت که دشمن قدرتمندش در آن سوی اقیانوس اطلس باید با یک ضربه کاری در همان خاک، خودش از صحنه جنگ کنار برود. آلبرت اشپر، آرشیتکت مخصوص و مورد علاقه هیتلر در کتاب خاطرات خود آورده است که «پیشوا» همیشه دستور می داد فیلم هایی از لندن در حال سوختن، قطارهای منفجر شده و بمباران ورشو را در مقر صدارت عظمی نمایش دهند و با دیدن همین فیلم ها بود که تصور و خیال خود از «نیویورک فرورفته در آتش» را تقویت می کرد.
به همین دلیل، تعجبی نداشت که استراتژیست های نازی، پروژه های متعددی برای نابودی و حمله به نیویورک در چنته داشته باشند و برخی از این پروژه ها حتی پیش از آغاز جنگ آماده شده بود. به عنوان مثال، هیتلر در سال 1937 و در جریان بازدید از کارخانه مسراشمیت از طرح اولیه یک بمب افکن دوربرد چهار موتوره یا همان Me264 رونمایی کرد. قرار بود آن هواپیما توانایی این را داشته باشد که در صورت لزوم از اروپا تا سواحل شرقی ایالات متحده آمریکا پرواز کند.
تصور داشتن چنین بمب افکنی که بتواند متروپل های آمریکا را با خاک یکسان کند، به شدت هیتلر را به شوق می آورد اما آنچه که هیتلر نمی دانست، این بود که ویلی مسراشمیت تنها طرحی از چنین هواپیمایی را برای مأموریت های آنچنانی ارائه داده بود و مشخص نبود که چنین هواپیمایی تا چه زمانی می توانست عملیاتی شود.
از سوی دیگر، تشکیلات نازی به دلیل شکست های بزرگ و مفتضحانه خود نیاز به یک به اصطلاح اسلحه جادویی داشت؛ به همین منظور «موسسه تحقیقات نظامی» در منطقه پنه مونده با هدف تحقق چنین ایده هایی راه اندازی شد. در همین منطقه بود که موشک های V2 با موفقیت پرتاب می شدند و ظاهرا در پایان جنگ نیز از همین جا یک موشک به سوی آمریکا پرتاب شده بود؛ این موشک ها که A9 و A10 نام داشتند از نظر طول، 25 متر بلندتر از V2 بودند و با 25 تن وزن تا ارتفاع 24 کیلومتر از سطح زمین پرواز کرده و خود را به اهدافشان در آمریکا می رساندند.
در طرحی دیگر، قرار بود که موشک از طریق یک خلبان هدایت شده و خلبان کوتاه زمانی قبل از رسیدن به هدف با چتر نجات، خود را به نقطه امن برساند. این طرح ها حداقل روی کاغذ و در ذهن مهندسان آلمانی وجود داشت و از این نظر می توان گفت که تخیل آلمانی ها حد و مرزی نمی شناخته است. قرار بود که مدل دیگری از موشک های V2 نیز به وسیله زیردریایی ها تا سواحل شرقی آمریکا، حمل و از آنجا و در واقع از سطح آب به سوی اهداف مورد نظر در خشکی شلیک شود.
اما گسترش و تکمیل این تکنولوژی های جنگی نازی ها فقط از طریق کار کشیدن تا سرحد مرگ از کارگرهای اجباری، امکان پذیر بود و صدالبته هزاران نفر از این کارگران در پایگاه های زیرزمینی و کارخانه های مخفی ساخت تجهیزات جنگی جان باختند. از سوی دیگر، بخشی از عملیات علیه آمریکا به کسانی نیاز داشت که آماده خودکشی بودند، یعنی خلبان هایی که موشک را با هواپیماهای خود حمل کرده و آن را تا اصابت به هدف همراهی کنند و خود نیز کشته شوند؛ جالب آنکه این طرح به ویژه برای نابودی آسمانخراش های نیویورک در نظر گرفته شده بود.
60 سال پیش از 11 سپتامبر
اما در نهایت مشخص شد که هیچ یک از طرح های در نظر گرفته شده آلمانی ها، امکان عملیاتی و اجرا شدن ندارد؛ اگرچه در همان دوران یعنی در سال 1941، مجله آمریکایی لایف با چاپ یک نقاشی، از نقشه بمباران نیویورک از سوی نازی ها نوشت و «فیورللو لاگاردیا» شهردار وقت نیویورک در سال 1944 به هراس ها از بمباران آمریکا به وسیله آلمان دامن زد اما نه آن موشک های A9 و A10 و نه هیچ موشک دیگری در آسمان نیویورک ظاهر نشد.
ساخت بمب های خوشه ای در کارخانه های آلمانی برای پیشبرد مأموریت بمباران آمریکا نیز رفته رفته با تردید روبه رو و با ادامه جنگ به امری ناممکن بدل شد. مشکل کمبود شدید مواد اولیه و نیز کمبود زمان نشان داد که رویای هیتلر برای به آتش کشیدن آمریکا، عملی نیست و البته مأموران آلمانی هم با ناپختگی ها و ناشی گری های خود به تداوم این شکست ها دامن زدند. بسیاری از اعضای این گروه از مأموران در حفظ و نگهداری اسرار نظامی و عملیاتی خود با حماقت رفتار می کردند. به عنوان مثال، یک مأمور جاسوس در پاریس و مأمور دیگری به نام ادوارد کرلینگ در آمریکا به راحتی از مأموریت خود برای دوستانشان تعریف کرده بودند. همقطار کرلینگ نیز که هربرت هاوپت نام داشت به دیدن پدرش در شیکاگو رفت و از او یک پونتیاک مشکی درخواست کرد تا بتواند مأموریت محوله از سوی دولت آلمان نازی را به انجام برساند.
منبع: سایت تاریخ ایرانی( اشپیگل)