تبیان، دستیار زندگی
من بیمار بودم. حالم اصلاً خوب نبود. هر چه دارو می خوردم. فایده نداشت. شب شد. حالم بدتر شد. حکیم به خانه ما آمد و اسم ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در آن هوای بارانی

من بیمار بودم. حالم اصلاً خوب نبود. هر چه دارو می خوردم. فایده نداشت. شب شد. حالم بدتر شد. حکیم به خانه ما آمد و اسم یک داروی جدید را گفت.


در آن هوای بارانی


بعد به پیشانی ام دست گذاشت و گفت: اگر این دارو پیدا شود، همسرت خوب می شود.

از حرفش ترسیدم. دیگر فکر کردم زنده نمی مانم. حکیم که رفت، همسرم با گریه گفت: حالا دارو را از کجا پیدا کنیم؟ 

بعد یک دستمال نم دار را روی پیشانی ام گذاشت. همه جای بدنم درد می کرد. بچه هایم در خواب بودند

باران به در و پنجره می خورد و ریز ریز صدا می داد. همسرم نشست و کتاب دعا راباز کرد تا دعا بخواند.

یاد بیماری حضرت زهرا (س) افتادم. صورتم را زیر لحاف بردم و آرام آرام اشک ریختم.

بعد به امام هادی (ع) فکر کردم و گفتم: کاش حالم خوب بود و به خانه ایشان می رفتم. حتماً کمکم می کردند و به دادم می رسیدند.

همسرم به من گفت: نگران نباش. فردا به برادرم می گویم که به شهر بغداد برود. حتماً دوایت آن جا پیدا می شود. 

قلبم تاپ تاپ می کرد. ناگهان در خانه را زدند. با تعجب گفتم: در این وقت شب و زیر این باران چه کسی دارد در می زند؟

همسرم رفت و بعد با یک پیرمرد به اتاق برگشت. او نصر بود، خدمتکار امام هادی (ع) که با مهربانی صورتم را بوسید. 

بعد یک شیشه کوچک به دستم داد و گفت: امام هادی (ع) سلام رساندند و فرمودند: از این دارو چند روزی استفاده کن. انشالله خوب می شوی.

از خوش حالی سر جایم نشستم. نصر رفت. شیشه دوا را خوب بو کردم.


بوی خوشی داشت. همسرم داشت خدا را شکر می کرد. 

چند روزی آن دارو را خوردم تا خوبِ خوب شدم. خوب تر از همه روزهای گذشته زندگی ام.

کانال کودک و نوجوان تبیان
koodak@tebyan.com

شهرزاد فراهانی- نویسنده: مجید ملامحمدی  
 

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.