تبیان، دستیار زندگی
حسن داشت به گل های تو باغچه آهسته نزدیک می شد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پدر بزرگ مهربان

حسن داشت  به گل های تو باغچه آهسته نزدیک می شد.

پدر بزرگ مهربان


یک شاپرک طلایی بر صورت یکی از گل ها بود. حسن خوش حال بود حسین هم از پشت پنجره به داخل اتاق نگاه می کرد. مادر هم داشت غذا می پخت.

بچه ها خوش حال بودند.

حسین کمی از حسن کوچک تر بود. ولی هر دو خردسال بودند.

پدر بزرگ از تو اتاقش برایش دست  تکان داد. عمامه بر سرش نبود.

حسین فهمید که او از خانه بیرون نمی رود. آهسته لای در را باز کرد. صورتش را جلو برد و پدر بزرگ را صدا زد.

حضرت محمد(ص) با خوش حالی دست هایش را باز کرد تا او تو بغلش بپرد. حسین با شوق در را باز کرد. 
داخل اتاق رفت و تو بغل پدربزرگ پرید.

حضرت محمد(ص) او را چند بار بوسید. شکم کوچولو حسین کمی بیرون آمده بود. حضرت محمد قلقلکش داد حسین شوق کرد.

پدر بزرگ رو زمین خوابید. حسین فوری رو شکمش نشست . بعد با با خوش حالی دست هایش را برد بالا و شادی کرد.

حضرت محمد باد مهربانی و خنده گفت: ای کوچولو شکم گنده! بلند شو.

حسین خودش را بالاو پایین برد. حضرت محمد دوباره خندید و گفت: ای چشم کوچولو. برخیز.

حسین بلند نشد. حسن فوری آمد. حالا نوبت او بود.

koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی-کتاب قصه های مهربانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.