به همین راه قسم

آقا رضا قرار بود امسال برود حج یا به قول خودش قرار بود «حاج برود» نشد. خودش میگوید: «مگر میشود ناراحت نباشم اما عزت خودم، عزت هموطنم، عزت كشورم به همین راه كه میروم، نزد خدا از حج مهمتر است».
آقارضا راننده تاكسی است. همسرش، مهریخانم به مادر گفته بود: «پول حجمان را رضا هزار تومان، هزار تومان از دنده و كلاچكردن با ماشینش درآورده است». مادر دلداریاش داده بود كه خود آقارضا هم میداند، شما هم میدانید كه اگر با خفت بروید حج، سربلند نخواهید بود. مهری خانم، اشكهایش را پاك كرده بود و گفته بود: «به رضا گفتم، قسمت اگر باشد خدا خودش راه مكه را برایمان باز میكند».
نشسته بودم یك گوشه و میدیدم كه آقارضا آن ردیف اول، توی مسجد چطور محو تماشا و غرق خاطرههایی است كه مردم از حجرفتنشان تعریف میكنند. یكی از اهالی محل تعریف میكرد: «وقتی رسیدیم به مكه، رفتیم وضو گرفتیم و گفتم من كاری ندارم ساعت چند است، من باید بروم كعبه را تماشا كنم. حدود ساعت دوی شب بود كه رسیدیم به كعبه. هنوز در مسجدالحرام بودیم و چشمام به كعبه نیفتاده بود كه همین حاجآقا حمیدی، دستم را گرفت و گفت: چشمهایت را ببند، اجازه بده بقیه راه را من ببرمت. وقتی گفتم، چشمت را باز كن».
آقارضا نگاهی به حاجآقا حمیدی انداخت و لبخندی زد. لبخند آقارضا در آن لحظه بیشتر شبیه لبخند كودكی بود كه ماجرای شگفتی را میشنود. راوی ادامه داد: «حاجآقا بعد چند دقیقه گفت، چشمت را باز كن. چشمام را باز كردم». راوی به گریه افتاد. از گریه او آقارضا دست روی چشمهایش گذاشت، شانهاش لرزید و بعد راوی ادامه داد: «من چیزی رو دیدم و حس كردم كه تا اون لحظه نفهمیده بودم». آقارضا بیاختیار گفت: «چی؟» مردی كه ایستاده بود و خاطره تعریف میكرد به فكر فرورفت، نگاهی به حاجآقا حمیدی انداخت و وقتی سكوت حاجآقا را دید، سمت جمعیت نگاهش را چرخاند و بعد مكثی گفت: «برای نخستین بار احساس كردم كه انسان چقدر عزت دارد».
مجلس تمامشده بود و همگی داشتند سمت خانه میرفتند. آقارضا در ماشین قدیمیاش را باز كرده بود و داشت سوار میشد. صدایش كردم و گفتم: «خونه میری آقارضا؟» گفت: «نه، میروم چند تا مسافر بزنم. میخواهم خاطره امشب را برایشان تعریف كنم. میخواهم حال خوبم را در شهر پخش كنم».
منبع: همشهری انلاین