تبیان، دستیار زندگی
شهید سید غالب تیمار متولد 1339 از تیپ بعثت گردان رعد در عملیات رمضان بیست و سوم تیرماه 1361 به اسارت رژیم بعث درمی آید و درمی آید و در پانزدهم شهریور سال 69 به دیار شهدا می پیوندد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یادگاری سید غالب

شهید سید غالب تیمار متولد 1339 از تیپ بعثت گردان رعد در عملیات رمضان بیست و سوم تیرماه 1361 به اسارت رژیم بعث درمی آید و در پانزدهم شهریور سال 69 به دیار شهدا می پیوندد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید غالب تیمار


سید از بچه های روستای لنگیر از توابع بخش زیدون بهبهان بود. دوره ابتدایی را در روستا گذرانده بود و سپس برای ادامه تحصیل به بهبهان آمده بود. او دوره راهنمایی و دبیرستان را در بهبهان گذرانده و در حین تحصیل مشغول به کار هم بود! در دوران انقلاب همراه با دیگر جوانان غیور و انقلابی در راهپیمایی ها و درگیری های مردمی علیه نظام ستم شاهی شرکت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز بعثیان کافر به خاک میهن اسلامی او به همراهی شهید عابد نژاد در بسیج زیدون مشغول به فعالیت شد و از همان جا به جبهه اعزام گردید. چند بار در میدان های نبرد مجروح شد اما این جراحت ها نتوانست روح تشنه او را سیراب کند و از ادامه رسیدن به هدف بازدارد.


خمس و ثلاثین

در آخرین مرحله حضورش در جبهه های نور در عملیات رمضان شرکت کرد و در تاریخ 23 تیرماه سال 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد در حالی که بازهم مجروح بود. او زندگی در چند اردوگاه را تجربه کرد. نخست به موصل بزرگ برده شد. در آنجا بود که در درگیری آذر سال 61 با دست شکسته او را از میان جمع جدا کردند و به عنوان یکی از نیروهای خط دهنده در درگیری به زندان بردند. گروه 35 نفره ای که بعدها به نام خمس و ثلاثین نامیده شدند. در آن درگیری خونین سید از جمله اولین کسانی بود که میله های آهنی پنجره را شکست و برای تهیه آب از آسایشگاه خارج شد.


فصاحت سید غالب

سید ترجمه و توضیح کل قرآن کریم را در طول شش ماه و با شرکت در کلاس آقای «مهدی قاسمی» فراگرفت و پس ازآن خودش به عنوان یک مدرس به تدریس قرآن پرداخت. او تسلط خوبی دراین باره داشت و اغلب خیلی سریع با شنیدن یک آیه نشانی آن را در قرآن بیان می کرد. در صحبت کردن به زبان عربی متکی به قرآن و نهج البلاغه بود. گاهی جملاتی را بیان می کرد و به شوخی می گفت: «فصاحت سید غالب»! او جملات عربی را بسیار فصیح بیان می کرد. روزی یکی از افسر ان استخبارات اطلاعات به نام یونس وارد آسایشگاه سید شد. او تلاش می کرد که در بین بچه ها نفوذ کند و در ایمانشان نسبت به انقلاب و امام خدشه وارد کند. به آرامی راه می رفت و به بچه ها سلام می کرد! بچه ها به او می گفتند: «شل میری» سید به مناسبت نوروز سال 63 روی مقوایی نوشته بود: «سال 1363 مبارک باد» یونس گفت «بدع خمینی هذه السنه» یعنی این سال بدعت امام خمینی است! سید ناگهان در جواب او گفت: «اخی یونس، اصبر، اصبر علی ما اقول.» برادر یونس صبر کن ببین چه می گویم. «جیب قلمک» مدادت را بده. «فی ایران تکون سنتین» در ایران دو سال وجود دارد. «سنه الهجریه القمریه مثل محرم، صفر و 6؛ یعنی حرکه القمرحول الارض و سنه الهجریه الشمسیه یعنی حرکه الارض حول الشمس؛ و کلاهما مبنا هجره رسول الله ص من المکه المعظمه الی المدینه المنوره.» سال قمری که بر اساس حرکت ماه به دور زمین است و سال شمسی که بر اساس حرکت زمین به دور خورشید است و مبدأ هردو هجرت رسول خدا از مکه به مدینه است. سید با محاسبات خودش برای افسر عراقی ثابت کرد که بدعتی در کار نیست و به ا و گفت: «فما بدع خمینی هذه السنه؟» امام خمینی در ایجاد این سال بدعتی نگذاشته است «کلاهما کسنه واحده» هردو سال یکی است در اینجا بود که یونس مقهور شد و نتوانست در مقابل استدلال های سید چیزی بگوید لذا سرافکنده از آسایشگاه بیرون رفت.

یک گزینه شگفت آور

سید غالب تیمار که دو سال آخر اسارت را در اردوگاه ما  ?موصل 2- سپری کرد. جوانی به غایت شوخ طبع و سرزنده. در عملیات رمضان درزمانی که اغلب بچه ها یا شهید شده و یا مجروح بر زمین افتاده بودند. سید این امکان را داشت تا از مهلکه جان سالم بدر برد و آن منطقه را ترک کند؛ اما در چنین شرایطی به سید مسعود بلادی برخورد می کند که مجروح و نیمه جان بر زمین افتاده است. اینجاست که معنی از خود گذشتی به شکلی عملی و واقعی خود را نشان می دهد. سید غالب می توانست ازآنجا برود و دراین باره باکسی هم سخن نگوید و از دیدن سید مسعود بلادی مجروح سخنی بر زبان نیاورد. یا حتی می توانست توجیح کند که شرایط به گونه ای نبود که قادر باشم او را برگردانم. هر توجیهی در این شرایط امکان پذیر و قابل قبول می نماید! اما سید غالب از میان تمام گزینه ها یک گزینه شگفت آور را انتخاب می کند و آن پذیرش اسارت برای نجات انسانی دیگراست! سید با دیدن پیکر مجروح و ناتوان سید مسعود بلادی زیر پوش سفید خود را از تن بدر می آورد و آن را به نشانه تسلیم و قبول اسارت بالا می برد و سید مسعود بلادی را بردوش گرفته و به همراه خود می برد تا جان او را نجات دهد. جالب این است که در همین هنگام او متوجه آقای ظفراولادی می شود که مجروح شده و بر زمین افتاده لهذا بعد از رساندن سید مسعود به عراقی ها می گوید که کس دیگری نیز اینجاست بروم او را نیز بیاورم و برمی گردد و ظفر اولادی را نیز با خود می آورد. دو نفر را نجات می دهد و خود نیز قریب به هشت سال طعم اسارت را می چشد.


بافت گیوه از جوراب کهنه

در سال های اسارت همواره تلاش داشت در خدمت کسانی باشد که چندان موردتوجه نباشد. جوراب های کهنه بچه ها را جمع می کرد به نخ تبدیل می کرد و برای بچه ها گیوه می بافت و این کار مدت زیادی وقت او را می گرفت اما چون می توانست دل رزمنده ای را شاد کند بسیار خوشحال بود و وقتی شادی آن ها را می دید لبخند رضایتی برلبانش جاری می شد. در این زمینه حتی درخواست سرباز عراقی را هم رد نکرد و برای او نیز گیوه ای آماده کرد.


شهادت در پس آزادی

وقتی وارد اردوگاه ما شد به آسایشگاه هفت محل اسکان سعید مظفر-محمد زکی مسرور  ?غلامرضا رئیس پور منتقل شد. روزی او را به گروه خود دعوت کردم تا مهمان ما باشد، عادت ما این بود که بعد از صبحانه دعا می کردیم هرکس از خدا چیزی را طلب می کرد. وقتی نوبت به او رسید گفت: «خدایا به حرف هیچ کدام از این ها توجه نکن هرچه خودت صلاح می دانی انجام بده» همه بچه ها باحالت تبسم از دعای او استقبال کردند. به دلیل شوخ طبعی خیلی زود موردتوجه بچه ها قرار گرفت و دوستان زیادی پیدا کرد دوستانی که بعد از شهادت سید از تبریز عازم خانه او در روستای کوچک لنگیر شدند و بر مزارش حاضر گشتند. 15 روز بعد از آزادی سید غالب جسم مادی را شکست و به آسمان ها رفت به جایی که به آن تعلق داشت. آری دنیای مادی قادر نبود که او را در خود جای دهد و روح او نیز نمی توانست قفس تنگ جسم را تحمل کند. روز پنج شنبه 69/6/14سید جهان مادی ما را وداع گفت و چونان کبوتری سبک بال حصار جسم را شکست و عازم عرش اعلا شد و ما را در فقدان خود با حزن و اندوه باقی گذاشت... روز جمعه 15 / 6 / 69 تعداد زیادی از مردم بهبه  ان، آغاجری، امیدیه، زیدون و روستاهای اطراف در مراسم تشیع پیکر این پرستوی مهاجر شرکت کردند و با احترامی ویژه او را به خاک که نه. به یادها سپردند. چراکه یاد او همواره در دل ما باقی خواهد ماند.


من مقصر بودم

بعد از حدود 18 سال برای دیدار با خانواده او عازم لنگیر شدیم. شرمنده بودیم که چرا این قدر دیر اقدام کردیم پیچ و خم های زندگی مادی این اجازه را به ما نداده بود بتوانیم بر مزار او حاضر شویم برادرانش هنوز هم چون روزهای اول رحلتش با گرمی و صمیمیتی خاص از او سخن می گفتند آن ها نقل می کردند که بعد از تصادف و گزارش کارشناس پلیس راه، ما به این گزارش و رأی اعتراض کرده بودیم اما شبی سید را در خواب دیدیم او گفت: «محمد رمضانی راننده خودرو مقصر نبوده است در این تصادف من مقصر بودم و شما نباید از او شکایت کنید» برای ما عجیب بود که سید حتی نام راننده را نیز بر زبان آورد در حالی که او ساکن شهر 6. بود و از اهالی بهبهان نبود و سید با او آشنایی نداشت! بعدازاین ماجرا ما شکایت خود را پس گرفتیم و راننده آزاد شد.


سید غالب یادگاری

سید طالب برادر کوچک سید غالب می گفت: «سید در یکی از نامه هایش از من خواست که اسم پسرم را «سید غالب» بگذارم! من تعجب کردم ولی پذیرفتم و نام این فرزندم که اکنون در خدمت شماست سید غالب است وقتی که آزاد شد و برگشت گفتم سید من به سفارش تو عمل کردم و اکنون تو آزاد شدی. گفت: «از این کار پشیمان نمی شوی!» اکنون این فرزند یادگار سید غالب برای ماست.»


منبع: آزادگان ایران