تبیان، دستیار زندگی
انسیه اقبال دختر «مادر محمودی» است. دختر همان بانوی سالخورده ای که هشت سال دفاع مقدس را، هم در پشت جبهه ها و هم با حضور مستقیم در خط مقدم، برای رزمندگان مادری کرد و لقب «مادر جبهه ها» را از آن خود کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادر جبهه ها

یادی از مادر محمودی و پسر شهیدش علی اقبال در مصاحبه با انسیه اقبال

انسیه اقبال دختر «مادر محمودی» است. دختر همان بانوی سالخورده ای که هشت سال دفاع مقدس را، هم در پشت جبهه ها و هم با حضور مستقیم در خط مقدم، برای رزمندگان مادری کرد و لقب «مادر جبهه ها» را گرفت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
انسیه اقبال

خواهر شهید علی اقبال هم هست؛ پسر شهید مادر محمودی که در این سال ها کم تر از او یاد شده. او در این مصاحبه، هم از مادر گفت، هم از برادر.

خانواده ما

من در تهران، حوالی خیابان ایران به دنیا آمدم. فرزند اول خانواده بودم. برادرم علی که در شناسنامه اسمش حسن بود، یک سال از من کوچک تر بود. برادر دیگرم محمدصادق هم فرزند آخر خانواده است. پدرم خواربارفروش بازار بود و رئیس اتحادیه خواربارفروشان. سواد قدیم را داشت. فردی بسیار مذهبی و علاقه مند به ادبیات بود. مادرم «زهرا محمودی» هم سواد قرآنی داشت و بسیار مومن و معتقد بود. مادرم تعریف می کرد که با وضو به ما شیر می داده و در مجالس روضه آن قدر گریه می کرده که اشک و شیر باهم به دهان بچه هایش می ریخته.

ما در ماه رمضان حتماً در خانه مان جلسات قرآن داشتیم. عمه ام معلم قرآن بود و ما همه قبل از مدرسه رفتن، قرآن را یاد گرفته بودیم. پدرم هم از همان کودکی به ما کلیله و دمنه یاد می داد. خط زیبایی داشت و با ما خوش نویسی کار می کرد. موقع مدرسه رفتن هم پدر ما را به مدرسه اسلامی که خصوصی بود، فرستاد. برادرهایم به مدرسه اسلامی «محمدی» می رفتند. من از همان اول با چادر رفتم مدرسه. بعد از دبستان، به یک دبیرستان معمولی رفتم. گرچه خیلی ها بی حجاب به مدرسه می آمدند ولی من باز با چادر می رفتم. مدیر ما در مدرسه پروین اعتصامی که در سرچشمه بود، بااینکه خودش بی حجاب بود ولی خیلی روی لباس دانش آموزان حساس بود و اجازه نمی داد دختری دامن کوتاه بپوشد یا جوراب نازک پایش کند.

انسیه اقبال

متصل به نهضت امام (ره)

هر دو برادرم در نوجوانی، هم کار می کردند و هم درس می خواندند. به خاطر رفت و آمد به بازار، هر دو با جریان های مذهبی بازار آشنایی داشتند. قیام 15 خرداد 42 که شد، علی 15 ساله بود. آن روز، ما منزل یکی از اقوام که نزدیک بازار خانه داشت، مهمان بودیم. علی با یکی دو تا از نوجوان های مثل خودش، پشت بام به پشت بام می رفتند و به سربازان سنگ می زدند. مأمورها هم که متوجه آن ها شده بودند به طرف شان تیراندازی می کردند. جای گلوله های شان سال ها روی یکی از دیوارهای چهارراه سیروس مانده بود.

چند وقت بعد، علی بدون اجازه پدر و مادرم رفت قم. قم هنوز تظاهرات بود و او صحنه های زیادی را از شهادت ها و تیرخوردن های مردم دیده بود. وقتی برگشت واقعاً شوکه بود و حال پریشانی داشت. برای من از چیزهایی که دیده بود، خیلی حرف می زد.

علی به خاطر فعالیت در بازار با بچه های مبارز آشنا شده بود و عضو هیئت موتلفه بود. با شهید اسدالله لاجوردی هم از همان زمان آشنا شده بود. از طریق آقای خاموشی و عسگراولادی و خیلی از آقایان مبارز دیگر، با نهضت امام همراه بود.

من درسم را خواندم و در سال 1347 در 21 سالگی، سه اتفاق مهم زندگی ام رقم خورد. مهر آن سال به استخدام اداره فرهنگ درآمدم و دبیر شدم. دی همان سال پدرم بعد از سال ها تحمل بیماری به رحمت خدا رفت و در اسفند همان سال باهمسرم آقای رجبی راد که از دوستان علی بود، ازدواج کردم. در سال های مبارزه، علی با یک گروهی از دوستانش کوهنوردی و غارنوردی می کردند. همسرم جزء بچه های همین گروه بود.

علی در کمیته

مبارزات علی ادامه داشت تا یک شب خواب بسیار بدی برایش دیدم. صبح که بیدار شدم رفتم خانه مادرم و گفتم: من خواب بدی برای علی دیده ام. زود هرچه کتاب و نوار و اعلامیه و ژس دارد جمع کنید! بعد خودم صندلی گذاشتم و کتاب ها و نوارها و اعلامیه ها را از بالای کمد جمع کردم و همه را بردم خانه خاله ام که آن زمان در نارمک ساکن بود، مخفی کردیم.

درست فردای آن روز، سر راسته طلافروش های بازار، علی با یک دسته اعلامیه دستگیر شد. آن موقع ازدواج کرده بود و خانمش هم باردار بود. خدا می داند که چقدر ما را اذیت کردند. اول بردندش زندان اوین، یک هفته بعد هم بردندش کمیته مشترک. ما چقدر اطراف زندان کمیته مشترک در خیابان سپه و میدان امام خمینی (ره) فعلی عذاب کشیدیم برای اینکه یک خبری از علی بگیریم. بالاخره با روی کار آمدن بختیار و شعله ور شدن جریان انقلاب، علی از زندان آزاد شد. سر شکنجه هایی که در کمیته مشترک شده بود، یکی از انگشت های شصت پایش خم نمی شد. خلاصه در مدتی که در زندان بود، هم خودش کلی شکنجه شده بود و هم ما خیلی اذیت شدیم.

علی را زدند

انقلاب که پیروز شد، علی شد معاون شهید لاجوردی. آن موقع منافقین و بنی صدر دست به دست هم داده بودند برای کنار زدن و حذف انقلابی ها. یک بار که در میدان انقلاب میان طرفداران بنی صدر و بچه های حزب اللهی درگیری بود، طرفداران بنی صدر، علی را پرتاب کرده بودند توی جوی آب و آن قدر کتکش زده بودند که حسابی ازش خون رفته بود. او را بردند بیمارستان. آنجا هم یک پرستار طرفدار بنی صدر، بلند می گوید این ریش دارد و پاسدار است و به تن خون آلود و زخمی علی لگد می زند! واقعاً کار خدا بود که یکی از آشناها در همان بیمارستان می بیندش و از آنجا تلفن می زند به شهید لاجوردی که آقای اقبال زخمی شده و با شرایط بدی اینجا گیر افتاده و می آیند و علی را از آن وضعیت نجات می دهند.

یک بار دیگر هم در همان ایام، منافقین شناسایی اش کردند ولی موقع انجام عملیات تروریستی شان تیر به زانویش خورد و فقط مجروح شد. خیلی وقت ها سر آن تیر، زانویش درد داشت. ناله نمی کرد ولی از قیافه اش می فهمیدیم که خیلی درد دارد. خلاصه مشغول مبارزه با منافقین و دفاع از نظام جمهوری اسلامی بود تا جنگ شد و جبهه رفتن هایش شروع شد.

مادر جلوی مجلس

مادر قبل از پیروزی انقلاب، با گروهی از خانم ها کارهای خیریه می کرد. به فقرا رسیدگی می کردند و هر کاری از دستشان برمی آمد برای محرومان می کردند. این فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه جنگ شد. روز اول حمله رسمی صدام به ایران، مادر با گروهی از دوستانش رفتند دم مجلس. آنجا یک بیانیه ای خواندند مبنی بر اینکه ما زنان مسلمان پشت انقلاب خود ایستاده ایم و با تمام وجود در پشت جبهه از کشور و نظام در برابر دشمنِ متجاوز دفاع می کنیم.

بعدازاین ماجرا، جمع کردن کمک برای جبهه ها از طرف مادر و دوستانش شروع شد. فعالیت هایی که همه هشت سال دفاع مقدس ادامه پیدا کرد. البته چهار سال اول، مادر در جبهه های جنوب فعالیت می کرد و چهار سال دوم در جبهه های غرب. در این سال ها مادر با دوستانش برای رزمنده ها این قدر پول و طلا جمع کردند که خدا می داند. پول ها که جمع می شد، می رفت بازار پارچه می خرید یا آجیل و خشکبار تهیه می کرد. اصلاً تا وارد بازار می شد، آقایان بازاری که مادر را می شناختند خودشان پول ها و کمک هایشان به جبهه را آماده می کردند. واقعاً مردم به مادر اعتماد داشتند. مادر خریدهایی را که برای جبهه کرده بود می آورد در یک حسینیه ای و خانم ها با آن پارچه ها برای رزمنده ها لباس می دوختند و آجیل ها را بسته بندی می کردند. در طول آن هشت سال، با دوستانش چندین تُن ترشی و مربا درست کردند. آن وقت خودش آن ها را با کامیون یا وانت می برد جبهه و حتی تا خود سنگرها می رفت و هدایای مردمی را به دست رزمنده ها می رساند.

از فعالیت های مادر در طول سال های دفاع مقدس چند گزارش و مصاحبه در مجله های «زن روز» و «همشهری خانواده» و روزنامه های دیگر چاپ شده، یک فصل کتاب «مستوران فتح» هم که درباره زنان ایثارگر دفاع مقدس نوشته شده، درباره مادر است.

کیسه کمک به جبهه

یک بار که مادر با گروهی از خانم های فعال با مینی بوس از گیلانغرب برمی گشتند، درراه تصادف خیلی سختی می کنند. طحال مادر پاره شد و بردندش بیمارستان ابهر. چون خون زیادی از او رفته بود، ارتشی ها و پاسدارهایی که ایشان را می شناختند و از ماجرای تصادف خبردار شده بودند، می روند بیمارستان و خون می دهند. حتی من شنیدم که خود رئیس بیمارستان و بعضی کارکنان بیمارستان هم داوطلب خون دادن شده بودند.

علی که از ماجرای تصادف خبردار شد، رفت و با آمبولانس مادر را آورد بیمارستان سوم شعبان تهران. از فردای آن روز، اتاق و راهرویی که مادر در آن بستری بود، مدام پر و خالی می شد. در آن روزها واقعاً دوستان مادر و خانم های فعال همراه مادر خیلی زحمت کشیدند. من چون هم بچه کوچک داشتم و هم سر کار می رفتم، آن ها کمکم می کردند. با این حال دیگر عاصی شده بودم از پذیرایی ملاقات کننده ها. یادم هست یک بار رفتم به یکی از نگهبانان دم در بیمارستان به نام شیرمحمد که اتفاقاً پدر شهید بود گفتم: تو را به خدا دیگرکسی را راه نده. به همه بگو مادر محمودی ملاقات ممنوع است!

حالا در همان بیمارستان، مادر یک کیسه آویزان کرده بود کنار تختش و به همه گفته بود کسی چیزی برایش نیاورد و به جایش برای کمک به جبهه ها پول بیندازد در آن کیسه. در آن مدتی که مادر در بیمارستان بستری بود 60 هزار تومان جمع شد که دوستان مادر آن پول را ملزومات خریدند و بردند جبهه.

شهادت علی

دفعه آخری که علی آمده بود مرخصی، خاله ام خانه مادر بود. به علی گفت: خاله جان! چند سال است همه اش مشغولی به مبارزه و جبهه. خانمت با سه تا بچه خسته شده. بچه هایت کوچک اند. یک بچه ات مریض است. بس است دیگر، بیا به این ها برس. گفت: این حرف ها کدام است؟ اسلام به ما احتیاج دارد. باز که اصرار خاله ام را دید گفت: بیایید قرآن بازکنیم، هرچه قرآن بگوید. قرآن را که باز کرد، آیه 28 سوره انفال آمد که خدا می فرماید «مال و فرزندان، وسیله آزمایش شما هستند و پاداش بزرگ نزد خداست». حتی پسر بزرگش را برده بود بهشت زهرا و سر مزار شهدا گفته بود: پسرم! جای من اینجاست.

آخر اسفند سال 66 بود و علی بعد از عملیات، زمانی که می خواست برای رزمنده ها در ارتفاعات ماووت آب ببرد، شهید شد. خبر شهادت علی را همان موقع به ما ندادند. آن موقع مادر تهران بود چون زمین خورده بود و پایش را بسته بودند. برای همین نتوانسته بود برود جبهه و پیش خانم و بچه های علی مانده بود.

نوروز سال 67 ما رفته بودیم باغمان در محمودآباد. کلی هم مهمان داشتیم. شب قبلش خواب خیلی بدی دیدم. صبح یکی از دوستان مشترک علی و شوهرم از ساری آمد محمودآباد. کمی که صحبت کردند، همسرم گفت: جمع کن باید برویم تهران. هرچی می پرسیدم: چی شده؟ می گفت: چیزی نشده، فقط می خواهیم خانه خالی نباشد! در تمام راه، من باحال بد و دل شوره، هرچی می پرسیدم: مادر طوری شده؟ علی طوری شده؟ هیچ چیزی به من نمی گفتند.

سر خیابان که رسیدیم، توانستم از دور کوچه مان را ببینم. سر کوچه شلوغ بود و مردم مشکی پوشیده بودند. فقط آن لحظه گفتم کاش مادر شهید شده باشد، نه علی! علاقه عجیبی به علی داشتم. علی یک چیز دیگری بود. حتی یک بار هم یادم نمی آید غیبت کسی را کرده باشد.

جنازه اش را آوردند. مردم شعار می دادند «این گل پرپر از کجا آمده؟ از سفر کرب و بلا آمده». مادرم یک قطره اشک نریخت. می گفت نمی خواهم منافقین خوشحال بشوند. به ما هم می گفت جلوی دیگران گریه نکنیم. نماز را حاج آقای شیخ الاسلامی امام جماعت مسجد محمدیه در خیابان آبشار خواند. ایشان شوهرخواهر خانم علم الهدی مادر شهید حسین علم الهدی است. علی وصیت کرده بود که در مراسمش محسن طاهری روضه بخواند. مراسم با عزت تمام و با یاد امام حسین (ع) برگزار شد.

مادر بعد از جنگ

خدا به علی و خانمش سه تا پسر عنایت کرد؛ حسین، محمد و محسن. حسین، موقع شهادت پدرش 9 سال داشت. محمد چهارساله و محسن هم دو سال و دو ماهش بود. موقع شهادت علی، محسن مریض بود. بعد از شهادت علی، ما چه کشیدیم تا درمان شد. واقعاً خدا را شکر می کنم که خدا شفایش داد و مادرم شکوفایی هر سه تای شان را دید. الآن هر سه تا مهندس هستند.
 
مادر بعد از جنگ، به خاطر سختی های زیادی که کشیده بود و آن تصادف سخت، بیماری های زیادی داشت و خیلی درد کشید، اما باوجود کسالت و کهولت سن تا سال 89 که به رحمت خدا رفت تا آنجا که می توانست در مدارس، مراسم یادبود شهدا و جاهای مختلف از جبهه ها و ایثارگری های رزمندگان صحبت می کرد.


منبع: ماهنامه فکه