تبیان، دستیار زندگی
شهید «علی تجلایی» تعالی خود را در شهادت می بیند تا جایی که در روز عقد به همسرش سفارش می کند: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرزوی داماد برای شهادت


شهید «علی تجلایی» تعالی خود را در شهادت می بیند تا جایی که در روز عقد به همسرش سفارش می کند: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید».

فرآوری: صادق جعفری - بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید علی تجلایی

علی تجلایی

در سال 1338 در شهرستان تبریز به دنیا آمد. در دوران دبیرستان توسط ساواک احضار شد، چرا که از امضای برگه عضویت حزب رستاخیز امتناع ورزیده بود. دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت.
  
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در سال 1358 به عضویت سپاه درآمد و یک دوره آموزش نظامی 15 روزه زیر نظر «محسن چریک» گذراند و پس از مدتی در پادگان سیدالشهدا (ع) به عنوان مربی آموزشی مشغول به کار شد.
  
پس از مدتی به کردستان رفت و به مبارزه با ضدانقلاب منطقه پرداخت. بعدازآن مأموریت یافت به اتفاق چند تن راهی افغانستان شود.

همسر شهید «علی تجلایی» در خاطره ای با اشاره به خواسته شهید در زمان ازدواج می گوید: قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت «شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است»، گفتم چه آرزویی داری؟ درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید».

در افغانستان حدود 300 نفر از مجاهدین افغانی که اغلب سطح علمی بالایی داشتند زیر نظر «تجلایی» آموزش دیدند و پس از 4 ماه به ایران بازگشتند، چرا که جنگ ایران و عراق آغاز شده بود.

«تجلایی» بلافاصله پس از ورود به ایران راهی جبهه های جنوب شد و در نبردهای «دهلاویه» شرکت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد حضور فعالی داشت و جراحات بسیاری بر وی وارد شد.
  
ابتدا در جبهه های نبرد «پیرانشهر» مسئول عملیات بود و پس از آن در عملیات «فتح المبین» در فروردین 1361 با سمت فرماندهی گردان های آیت الله مدنی و آیت الله قاضی طباطبایی شرکت جست.

«تجلایی» در یک عملیات ایذایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه پا مجروح شد ولی باآنکه زخمش کاری بود تا اتمام مدت مأموریت گردان در منطقه ماند.

در عملیات «بیت المقدس» با سمت جانشین تیپ عاشورا شرکت جست. در طی این عملیات «علی تجلایی» خاک ریزی طراحی کرد که به هنگام یورش دشمن مانع از پیشروی آن می شد.

شهید علی تجلایی


بعد از عملیات «بیت المقدس»، عملیات «رمضان» شروع شد و تیپ عاشورا مأموریت خود را به شایستگی در منطقه پاسگاه «زید» به انجام رساند.

بعدازآن در تیرماه 1361 مأموریت یافت که در اجرای مرحله دیگر از این عملیات در «شلمچه» وارد عمل شود.

«علی تجلایی» صبحدم روز 29 بهمن 1363 عازم جبهه شد. تجلایی با سمت جانشین قرارگاه «ظفر» قبل از عملیات «بدر» به یکی از هم رزمانش گفت که دیگر نمی خواهد پشت بی سیم بنشیند و می خواهد همچون یک بسیجی گمنام در عملیات شرکت کند.

او همچون یک بسیجی گمنام همراه سایر بسیجیان راهی خط مقدم شد. از قرارگاه خاتم الانبیا (ص) گروهی را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پیدا کنند و برگردانند اما او را نیافتند.

«تجلایی» بی امان می جنگید و پیشاپیش همه بود. سرانجام ناگهان تیری به قلبش اصابت کرد و به شهادت رسید.

آنچه عروس خواست

همسر شهید «علی تجلایی» در خاطره ای با اشاره به خواسته? شهید در زمان ازدواج می گوید: قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت «شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است»، گفتم چه آرزویی داری؟ درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید».

از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم.

یادم آمد که قبل از رفتنش، باهم به زیارت مزار شهدا رفتیم. وقتی از کنار مزار شهیدان می گذشتیم، رو به من کرد و گفت: «خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد.»

هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید «آیت الله مدنی» و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند.

صبحدم جدایی

چند روزی بود که به شهر آمده بود اما آرام و قرار نداشت، غم فراق میدان جنگ بیقرارش کرده بود. همیشه این چنین بود؛ آنگاه که عازم جبهه می شد، سایه اندوه از چهره اش محو می شد، گونه هایش گل می انداخت و آن زمان بود که می توانستی شادی را، شادی حقیقی را آشکارا در چهره اش ببینی. در دفتر خاطراتش نوشته بود: «متأسفانه امروز مجبور شدم، پوتین های جبهه را واکس بزنم و خاک جبهه را از روی این پوتین ها پاک کنم که این برایم فوق العاده دردناک است»!

شب فردایی که می خواست، عازم جبهه شود وسایل سفرش را مرتب می کرد. لباس پاره پاره ای را که در زمان محاصره و آزادی سوسنگرد پوشیده بود، در ساک نهاد. در این زمان مسئول طرح عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود، گفتم: «محال است شما را بگذارند به جلو بروید.» گفت: «این بار با اجازه بسیجی ها به عملیات می روم، نمی خواهم پشت بی سیم باشم.» گفتم: «حالا چرا لباس های سوسنگرد؟» با لحنی خاص گفت: «می خواهم حالا که پیش خدا می روم، بگویم؛ خدایا؛ این ها جای گلوله است، بالاخره ما هم تو جبهه بوده ایم.»

صبحدم عازم بود. وقتی از من خداحافظی می کرد، مرا به حضرت زهرا (س) قسم داد و گفت: «مرا حلال کنید، من پدر خوبی برای بچه ها و همسر خوبی برای شما نبوده ام»!
گفتم: «باشد»
گفت: «این طوری نمی شود باید از صمیم قلب حلالم کنی، من مطمئنم که دیگر برنمی گردم»!
«علی»  رفت و من ماندم و انتظار. علی باحال و هوایی دیگر منزل و شهر را ترک کرد. من ماندم و فکر اینکه علی خودش در آخرین لحظات خداحافظی گفت: «مطمئنم که دیگر برنمی گردم»!

یادم آمد که قبل از رفتنش، باهم به زیارت مزار شهدا رفتیم. وقتی از کنار مزار شهیدان می گذشتیم، رو به من کرد و گفت: «خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد.»
گفتم: «چرا؟» گفت: «برادران، بسیار به من لطف دارند و می دانم که وقتی به زیارت مزار شهیدان می آیند، اول به سراغ من خواهند آمد، اما قهرمانان واقعی جنگ شهیدان بسیجی اند... دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم، تازه اگر هم جنازه ام به دستتان رسید، یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس»!
10 روز از رفتنش می گذشت که تلفن کرد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «دارم می روم برای دعای ندبه، سلام ما را به مردم برسانید و بگویید رزمندگان را دعا کنند و به حضرت زهرا (س) متوسل شوند.»
وقتی از توسل به حضرت زهرا (س) سخن می گفت، حدس می زدم که رمز عملیات «یازهرا (س)» است.
هرروز منتظر خبر عملیات بودیم که پس از چند روز «علی» زنگ زد و برای آخرین بار صدایش را شنیدم: «مرا حلال کن»! گریه ام گرفت و حال آن که تا آن روز پشت گوشی گریه نکرده بودم. «علی»  ناراحت شد و گفت: «گریه نکنید، این آرزوی هر مسلمان پیرو امام حسین (ع) است که به فیض شهادت برسد.» بعد مسیر سخن را به طنز تغییر داد تا مرا خوشحال کند: «قول می دهم آخرت شفاعت شما را بکنم و... مسئولیت حوریان را به شما بدهم»!

مکالمه ما تمام شد، اما اندوه دلم را می فشرد، از دست خودم ناراحت بودم که چرا گریه کردم و باعث ناراحتی او شدم. دوباره تماس گرفتم تا عذرخواهی کنم که گفتند: «برادر تجلایی از پادگان رفته است...»


منابع: خبرگزاری دفاع مقدس/باشگاه خبرنگاران جوان/وبلاگ شهید علی تجلایی