تبیان، دستیار زندگی
شهید ملائی استاد و معلمی نمونه بود که حتی بعد از اتمام جنگ تحمیلی، میدان را ترک نکرد و به محض شنیدن نفس شوم جهل و تروریسم پیرامون حریم اهل بیت (ع)، رخت رزم پوشید و این بار شهید جبهه دفاع از حرم شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی حاج رضا محاسن را زد

شهید ملائی استاد و معلمی نمونه بود که حتی بعد از اتمام جنگ تحمیلی، میدان را ترک نکرد و به محض شنیدن نفس شوم جهل و تروریسم پیرامون حریم اهل بیت (ع)، رخت رزم پوشید و این بار شهید جبهه دفاع از حرم شد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

حاج رضا

معلم بود و درس ایمان و اراده را به دانش آموزانش مشق می کرد. کمی بعدکه طبل جنگ به صدا درآمد، برای دفاع از ایران اسلامی راهی جبهه های جنوب شد و اولین بار حضورش با همراهی گردان انشراح کلید خورد.
انتخاب یک عنوان خاص برای شهید حاج رضا ملائی کمی دشوار است، چراکه اگر بخواهیم تنها به فعالیت های اجتماعی او بپردازیم باید عناوینی چون اولین شهید حقوقدان بسیجی مدافع حرم، اولین شهید مدافع حرم شورای حل اختلاف، اولین شهید مدافع حرم شورای اسلامی شهر، اولین شهید مدافع حرم سازمان بسیج فرهنگیان کشور، اولین شهید مدافع حرم سازمان بسیج دانش آموزی کشور یا اولین شهید فرهنگی مدافع حرم در آموزش و پرورش کشور را به او عطا کنیم. آنچه در پی می آید گفت وگوی ما با نواب ملائی، فرزند شهید حاج رضا ملائی است که پیش رو دارید.


گویا پدر شما از فعالان انقلابی بودند، چند سال داشتند و چه فعالیت هایی در دوران انقلاب و جنگ انجام می دادند؟


پدر متولد 1336 بود. ابتدای انقلاب مدت کوتاهی به عنوان دبیر ستاد توزیع کالا و مبازره با گرانفروشی و احتکارمشغول به خدمت بود. با توجه به اینکه شهرستان آغاجاری دارای تأسیسات منابع عظیم نفت و گاز است، شهید به مدت دوسال از دی ماه 1358 تا مرداد 1361 به عنوان حراست از تأسیسات نفت در قالب نیروهای مردمی به حفاظت از تأسیسات نفتی می پرداخت. بعدها چون گرایش به نهادهای انقلابی داشت در پانزدهم مهرماه 1361 به عنوان مربی امور تربیتی اداره آموزش و پرورش آغاجاری به استخدام پیمانی آموزش و پرورش درآمد و در کسوت مربی تربیتی در سنگر مدارس مشغول به فعالیت شد. پدرم بعدها استخدام رسمی آموزش و پرورش شد و دو سال متمادی به عنوان مربی ممتاز امور تربیتی در سطح کشور و همچنین به عنوان مدیر نمونه مدارس استان خوزستان در آموزش و پرورش شناخته شد. در یکم مهرماه سال 1387 هم پس از 30 سال معلمی و خدمت در آموزش و پرورش بازنشسته شد.


شهید در جبهه های دفاع مقدس هم حضور داشتند؟


وقتی جنگ شروع شد چون ما ساکن خوزستان بودیم و از نزدیک آتش جنگ را احساس می کردیم، پدر ماندن در پشت جبهه را برای خودش عار می دانست؛ بنابراین در آبان 1361 به همراه تعدادی از رزمندگان شهرستان آغاجاری در قالب «گردان انشراح» از تیپ پانزدهم امام حسن مجتبی (ع) از سپاه خوزستان پس از آموزش های نظامی به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. بار دوم در فروردین 1363 در قالب طرح لبیک مجدداً به جبهه رفت و این بار در محور هورالهویزه و حفاظت از جزایر مجنون مشغول شد که این اعزامش تا اردیبهشت طول کشید. بیقراری پدر برای حضور در جبهه ها دوام نیاورد و برای بار سوم مهر 1365 به میدان نبرد اعزام شد و تا آبان 1365 در منطقه ماند. این بار به صورت کاملاً تخصصی و حرفه ای پا به عرصه نبرد گذاشت و به عنوان مربی آموزش نظامی مشغول بود. آذر 1366 پدر برای بار چهارم به جبهه رفت که تا پایان سال 66 در منطقه ماند. در مجموع به صورت مقطعی قریب به یک سال از عمر شهید ملائی در جبهه ها سپری شد. پدرم درسال 1361 در روند اجرای عملیات والفجر مقدماتی جانباز شده بود اما تا آخر عمرش دنبال مزایای جانبازی و دریافت درصد جانبازی نرفت.


خاطره ای از همرزمان شهید در مقطع حضورش در جبهه ها شنیده اید؟


یکی از همرزمان پدر می گفت حاجی در میان نیروهای اعزامی از جذابیت خاصی برخوردار بود. سر حال و سر زنده و شوخ طبع. خیلی زود از خواب بیدار می شد و معمولاً بعد از نماز و ورزش صبحگاهی، در حالی که بعضی از رزمندگان می خوابیدند، ایشان خودش را به کاری مشغول می کرد و تا ظهر نمی خوابید. در تمامی نمازهای جماعت شرکت می کرد و حضور اجتماعی خوبی در محیط جبهه داشت. گویا یکی از کارهای حاجی در جبهه روحیه دادن به بچه ها بود، خصوصاً به رزمندگان دانش آموز که کم سن و سال بودند. چون سن و سال شهید ملائی نسبت به اغلب رزمندگان زمان جنگ بیشتر بود، همیشه تلاش می کرد اگر اختلافی بین دو نفر پیش می آمد، آن را حل کند. در حل اختلافات پیشقدم می شد. همرزم پدرم تعریف می کرد: وقتی در پاسگاه های هورالعظیم مستقر شدیم پدرم در اوقات فراغت به رزمندگان قرآن یاد می داد.


در عناوینی که برای فعالیت های شهید ملائی ذکر شده است، حضور در بسیج خیلی پررنگ به نظر می رسد، پدرتان چه فعالیت هایی در بسیج انجام می دادند؟


پدرم حضور در بسیج را برای خودش مثل یک تکلیف می دانست و شبانه روز در این سنگر خدمت می کرد. هر مسئولیت و جایگاهی که از بسیج به ایشان داده می شد، قبول می کرد و مشغول می شد. یادم است با وجودی که سنی از پدر گذشته بود، در مانورها و مأموریت های مختلف بسیج شرکت می کرد. به دلیل سابقه و دوره های متعدد و آموزش های تخصصی و مربیگری نظامی و ارتباط و همکاری نزدیکش در تربیت و سازماندهی نیروهای بسیجی در سطوح پایه دانش آموزی (راهنمایی و متوسطه) در سال 1392 به عنوان سرپرست حوزه بسیج دانش آموزی شهرستان آغاجاری منصوب شد. علاوه بر آن مسئولیت های مختلفی را در سپاه ناحیه مقاومت بسیج شهرستان آغاجاری برعهده گرفت؛ مانند مدیر عقیدتی و نظارت حوزه مقاومت بسیج کربلا و ناحیه مقاومت بسیج آغاجاری، گردان عاشورا و...؛ که به دلیل پیگیری، ممارست و تلاش های وی مکرراً به عنوان بسیجی نمونه در امر تعلیم و آموزش از طرف فرماندهی نیروی مقاومت بسیج کشور «سردار محمد حجازی» و مسئولان آموزش و رده های فرماندهی سپاه خوزستان و نواحی بسیج منطقه مورد تقدیر قرار می گرفت.


شهید ملائی عضو شورای شهر هم بودند؟ با بازگویی سوابق ایشان نسل جوان ما با زوایای مختلف زندگی اجتماعی شهدا بیشتر آشنا می شوند.


بله پدرم در اسفند سال 1377 و در اولین دوره انتخابات شورای اسلامی شهر و روستا در شهرستان آغاجاری شرکت کرد و بدون تبلیغات و تشکیل ستاد تبلیغی و حتی نصب یک پوستر به دلیل محبوبیت اجتماعی که داشت به عنوان نفر اول به شورای شهر راه یافت. پس از آن به عنوان اولین رئیس شورای اسلامی شهر در شهرستان آغاجاری منصوب شد. مدتی بعد با شکل گیری و شروع به کار شوراهای حل اختلاف در مرداد ماه 1382 پدرم به عنوان اولین رئیس شعبه پنجم شورای حل اختلاف مشغول خدمت شد و سپس در تاریخ بیست و دوم مهرماه 1391 به خاطر پیگیری در به صلح رساندن حجم بالایی از پرونده های حقوقی به پیشنهاد ریاست دادگاه آغاجاری و موافقت مدیرکل دادگستری وقت استان خوزستان به عنوان رئیس شعبه دو شورای حل اختلاف شهرستان آغاجاری منصوب شد. پدرم تا لحظه شهادت ریاست این شعبه را برعهده داشت. البته بعدها هم به عنوان دبیر هیئت امنای مسجد جامع شهرمان قبول مسئولیت کرد و در آنجا هم فعال بود.


چه شد که حاج رضا ملائی با این همه فعالیت اجتماعی و البته سابقه جبهه ای که داشتند، تصمیم گرفتند مدافع حرم شوند؟


موضوع تعرض سلفی ها به حریم اهل بیت، دل پدر را خون کرده بود. آدمی نبود که نسبت به اینگونه مسائل بی تفاوت باشد. پدر در یکی از روزهای تابستان 1394 خوابی می بیند که با شهادت از دنیا می رود اما زمان و مکان شهادت در خواب برایش مشخص نبود. آن موقع هنوز بحث اعزامش به مأموریت برون مرزی سوریه به شکل جدی مطرح نشده بود؛ بنابراین فقط مادرم را در جریان خواب قرار می دهد. پدرم از نظر جسمی مشکلاتی داشت. پاهایش درد می کرد و با این وجود خیلی مصرانه برای اعزام به سوریه اقدام کرد. از طرف دیگر چون 58 سالش بود، از نظر شرایط سنی هم محدودیت هایی برای اعزامش قائل شده بودند. همان زمان وقتی همرزمانش پرسیده بودند که حاجی شما چرا با این سن و سال عزم جهاد کرده اید، پدرم گفته بود می خواهم به ندای ولی امرم لبیک بگویم و پاسدار حرم حضرت زینب (س) باشم و به عنوان مدافع حرم و به فرمان ولی امر جان خود را نثار کنم. عاقبت پیگیری فراوان پدر نتیجه می دهد و او را برای دادن تست به یکی از تیپ های تکاوری خوزستان ارجاع می دهند. در آنجا آزمونی سخت از او می گیرند اما پدر چنان آمادگی به نمایش می گذارد که همه را بر اعزامش متقاعد می کند. ایشان برخلاف میل باطنی تمامی محاسنش را از ته زد تا مبادا مو و محاسن سفیدش مانع از اعزامش شود. تا آن زمان ایشان هیچ گاه صورت و محاسن خود را اینچنین کوتاه نتراشیده بود.
وقتی پدر با شکل و شمایل جدیدش به خانه آمد، شناختن او برای ما سخت شده بود، چراکه تا به آن لحظه او را بدون محاسن ندیده بودیم. از او پرسیدم حاجی اگر با همه این پیگیری هایی که کردی باز هم قبولت نکنند، چه کار می کنی؟ با آرامش گفت رنگ شان می کردم. (منظورش موهای سفیدش بود) با دیدن اصرارش برای شرکت در جهاد، یاد حکایت حبیب بن مظاهر در بازار کوفه افتادم که برای پیوستن به کاروان اباعبدالله الحسین (ع) به دنبال خضاب می گشت... حبیب زمانه عزم خود را جزم کرده بود و به هر طریق بود عازم جهاد در سوریه شد.

برایتان سخت نبود پدری که در آستانه 60 سالگی قرار دارد و ماه ها هم در دفاع مقدس جنگیده بود، باز به جنگ دیگری برود؟


روحیه پدر طوری بود که هر لحظه انتظار داشتیم یک حرکت انقلابی انجام دهد؛ بنابراین تصمیمش برای اعزام به سوریه برایمان تازگی نداشت. پدرخودش را برای شهادت در این عرصه آماده می دید. یک بار از ایشان پرسیدم با این همه حسنات که در این برهه از زمان داری، قطعاً در زمان جنگ به دلیل فضای خاص آن دوره این خلوصت بیشتر بوده و به خدا نزدیک تر بودی پس چرا شهید نشدی؟ شاید انتظار اینکه این سوال را از ایشان بپرسم نداشت، سرش را پایین انداخت و به آرامی و نرمی گفت: «هنوز پذیرفته نشده ام، به وقتش» مادرم هم خودش در مقطع جنگ با راه اندازی نهادهای مردمی و جمع آوری کمک های مردمی فعالیت می کرد. برای خانواده ما پذیرفتن روحیات پدر کار سختی نبود.


از پدر پرسیده بودید چطور شد که زمان جنگ شهید نشدید؟ به نظرتان چه پیش آمد که نهایتاً سرنوشتشان به شهادت گره خورد؟


پدر اعتقاد قلبی داشت که انقلاب اسلامی معجزه بزرگ قرن است و حفظ آن را از اهم واجبات می دانست. ایشان مقابل تهمت ها و انتقادات افراد معترض، موضع گیری کرده و از نظام و رهبری دفاع می کرد. ولایتمدار و تابع ولایت فقیه بود و با این ایدئولوژی که اسلام حد و مرز جغرافیایی ندارد عازم نبرد با تکفیری ها شد. این نشان از اعتقاد قلبی اش به باورهایی داشت که خیلی از ما تنها از آن دم می زنیم. بارها شاهد بودم پدرم اگر نیازمندی را می دید، هرکاری از دستش برمی آمد برای او انجام می داد. خودش را خادم امام حسین (ع) می دانست، طوری که پس از زمان سرنگونی رژیم بعث در عراق و سقوط حکومت صدام (تقریباً از سال 1386 تا سال 1394) و قبل از شهادت، پیش می آمد که هر سال چندین بار به سفر کربلا مشرف می شد و به قول خودش آنقدر به کربلا رفته بود که مغازه داران آنجا را به اسم می شناخت. طبق عادت چند سال اخیر، اربعین حسینی را با پای پیاده به عتبات عالیات مشرف می شد و با همین ایده به راه اندازی کاروان های زیارتی اقدام می کرد تا عاشقان زیارت اباعبدالله از این فیض محروم نشوند و نسبت به اعزام عاشقان اهل بیت (ع) و افراد کم توان و بی بضاعت اقدام می کرد. اگر هم افرادی بضاعت مالی برای زیارت نداشتند از هزینه شخصی به جای آنان پرداخت می کرد تا آنها هم مشرف شوند. شهادت طلبی، شجاعت، ایثار و خدا ترسی حاج رضا زبانزد خاص و عام بود به طوری که در دوران دفاع مقدس همیشه در خودش آمادگی شهادت را حفظ کرده بود. وقتی به سوریه می رفت طوری با ما خداحافظی کرد که احساس کردیم بار آخر است حاج رضا را می بینیم. یکی از اقدامات پدرم از دهه 60 تا قبل از شهادت، شستن اموات مردم به صورت فی سبیل الله و برای ذخیره آخرتش بود. بدون داشتن چشمداشت و بیشتر موارد جنازه ای که کفن نداشت را با هزینه شخصی اش برای او کفن تهیه می کرد و به روی بازماندگانش نمی آورد. تا آنجا که برایش مقدور بود تلاش می کرد به مردم کمک کند. هرکس به ایشان برای حل کار و مشکلشان پیشنهاد می داد بلافاصله می پذیرفت. این کارها اعم از ازدواج، حل اختلافات، درگیری های خانوادگی و... بود. حاج رضا زهد و ساده زیستی را سرمشق زندگی خود قرار داده بود.


حاج رضا چه زمانی به سوریه اعزام شدند؟


پدرم در تاریخ 26 آبان 1394 اعزام شد و تا روز شهادتش در شب اربعین حسینی که 10 آذر 1394 بود، به مدت دو هفته در منطقه حضور داشت. در این مدت سه بار با من تماس داشت. از آنجایی که حضور ایشان مصادف با ایام پیاده روی اربعین حسینی بود و مادر، خواهر و برادرانم هم در کربلای معلی بودند، من در ایران مانده بودم و پدرم با من تماس می گرفت. از بیان موارد غیر ضروری و امنیتی پرهیز می کرد و فقط خبر سلامتی اش را به ما می داد. از توصیه های همیشگی حاج رضا ولایتمداری و پشتیبانی از رهبر انقلاب بود.


چطور از شهادتش مطلع شدید؟


قبل از اعلام رسمی خبر شهادت، سایت های اجتماعی خبر شهادتش را اعلام کرده بودند. ولی خانواده چون در کربلا بودند، از ماجرا مطلع نشدند. فردای آن روز که مادرم از کربلا برگشت، خودم خبر شهادت پدر را به او اطلاع دادم. آن لحظه سخت ترین کار دنیا را انجام دادم؛ اما وقتی خبر شهادت پدر را به مادر گفتم، مادر برایم خوابی را که دیده بود تعریف کرد که جالب بود. گفت در غروب اربعین حسینی و در حرم ملکوتی حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، در آن هیاهو و شلوغی خاص اربعین، لحظه ای خوابش می برد و در خواب پدر را می بیند که به ایشان می گوید به شهادت رسیده است. مادر شتابزده از خواب می پرد و این خواب برایش حجت می شود که پدر شهید شده و مزد سال ها رشادت و پاسداری از ارزش های انقلاب اسلامی را با شهادتش دریافت کرده است. پدر با اصابت موشک کورنت درغروب اربعین سیدالشهدا (ع)، مصادف با 10 آذر 1394 به همراه شهیدان میلاد بدری و مجتبی زکوی زاده به شهادت می رسد.


سخن پایانی.


پیکر مطهر شهید حاج رضا ملائی پس از ورود به کشور، در روز یک شنبه 15 آذر ماه 1394 روی دست خیل عظیمی از مردم آغاجاری تشییع و در گلزار شهدای این شهرستان به خاک سپرده شد. پدر در کنار دوستان شهیدش آرمید و به خاک سپرده شد. آن روز دل آسمان هم گرفته بود و باران می بارید. واقعاً مردم خوبی داریم که قدر شهدایشان را به خوبی می دانند. خصوصاً همرزمان حاج رضا که دوست دوران دفاع مقدسشان را از دست داده بودند. حاج رضا عاقبت به آرزویش رسید و حبیب زمانه خوابش با شهادت تحقق پیدا کرد.


منبع: روزنامه جوان