تبیان، دستیار زندگی
در ایوون رو باز کردم تا لباس های خشک شده رو از روی بند بردارم، یه هو، یه خرمگس ناقلا از بالای سرم اومد تو خونه، چند دقیقه دنبالش دویدم و سعی کردم با دمپایی بزنم توی سرش، اما نشد که نشد، خوب به هر حال اون بال داشت و از من سریع تر بود!
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب عشقی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مگس مهمان

در ایوون رو باز کردم تا لباس های خشک شده رو از روی بند بردارم، یه هو، یه خرمگس ناقلا از بالای سرم اومد تو خونه، چند دقیقه دنبالش دویدم و سعی کردم با دمپایی بزنم توی سرش، اما نشد که نشد، خوب به هر حال اون بال داشت و از من سریع تر بود!

زینب عشقی - بخش زیبایی تبیان
مگس

دست به کمر وایستاده بودم وسط خونه، تا ببینم کجا میشینه که من حسابشو برسم، اما یه هو غیب شد، دور و اطراف رو خوب نگاه کردم که پیداش کنم، اما نشد!
دیگه داشت اعصابم خورد می شد، خوب مگس، اونهم از نوع خرش، خیلی کثیف و آلودس و جایی توی خونه ی مثل دسته گل من نداشت، اما چاره چی بود؟ آب شده بود و رفته بود توی زمین.
با خودم گفتم حتما درزی سوراخی پیدا کرده و رفته دیگه، منم با خیال راحت شروع کردم به تا کردن رخت و لباس های شسته شده، که یه هو یکی از پشت گوشم گفت: ویزززززززززز
دوباره پیداش شده بود، این بار با اسپری حشره کش، دنبالش افتادم، اون دور خونه می چرخید و منم به دنبالش پیسسسسس
از بوی بد اسپری به سرفه افتادم و چشمهام می سوخت، اما مگسه هنوز داشت تو هوا پیروزمندانه ویراژ می داد و حتم داشتم که داره به من می خنده!
دمپاییم رو برداشتم و با عصبانیت دنبال مگسه کردم، هر جا میشست، دمپایی من بود که به دنبالش میومد، اما موفق به کشتن مگس نشدم که نشدم!
به ساعت نگاه کردم، کارام مونده بود و بیست دقیقه ای بود که وقتم داشت سر یه مگس زشت و کثیف تلف می شد.

تو خلقت خدا، تو آسمون و کهکشانها، ما خیلی کوچکیم، اندازه ی همین مگس، دو روز مهمون این دنیاییم و بعد پر می کشیم به جایی که ازش اومدیم، پس طبعا چیزی که اسمشو مشکلات زندگی می زاریم هم باید خیلی کوچیک باشه.

داشتم دنبال راه چاره می گشتم که یادم افتاد مگس فقط سه روز عمر می کنه، پس با این حساب اگرم امروز روز اول زندگیش باشه و از خونه ی من بیرون نره، فقط دو روز مهمون منه!
داشتم به خاطر یه خرمگس یه سانتی، اینقدر اعصابم رو خورد می کردم؟
یاد زندگی افتادم، خیلی وقت ها به خاطر چه چیزهای کوچکی، به کوچکی همین مگس، اعصاب خودمو و خانوادمو ، دوستام و نزدیکانمو خورد کردم...
شاید اون موقع برام بزرگ بوده، ولی الان که بهش نگاه می کنم می بینم اصلا ارزش نداشت، اصلا کدوم مشکل اینقدر بزرگه که بتونه دنیا رو به هم بریزه؟ کدوم ناراحتی می تونه در گردش ماه به دور زمین خلل ایجاد کنه؟
تو خلقت خدا، تو آسمون و کهکشانها، ما خیلی کوچکیم، اندازه ی همین مگس، دو روز مهمون این دنیاییم و بعد پر می کشیم به جایی که ازش اومدیم، پس طبعا چیزی که اسمشو مشکلات زندگی می زاریم هم باید خیلی کوچیک باشه.
زندگی کوتاهه، شاید بعضی چیزها ارزش یه اخم منم نداشته باشه، چه برسه به ناراحتی ها...قدر لحظه های زنده بودن رو بدونیم.



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.