تبیان، دستیار زندگی
سالروز ازدواج بانوی بی مانند اسلام حضرت فاطمه زهرا (س) با امیر مومنان علی (ع)، فرصتی شده تا روایتگر ازدواج دو انسانی باشیم که ایثار را از دلایل خلقت آموختند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیوند ایثار

روایت عقد همسر خلبان شهید با یک خلبان آزاده در بیت رهبری

سالروز ازدواج بانوی بی مانند اسلام حضرت فاطمه زهرا (س) با امیر مومنان علی (ع)، فرصتی شد تا از خاطرات ازدواج دو انسانی بشنویم که ایثار را از دلایل خلقت آموختند.

مصاحبه: صادق جعفری- بخش فرهنگ پایداری تبیان
اوشال

اگرچه سالیان متمادی است که از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می گذرد اما این جنگ روایت های زیادی را در درون خود جای داده که می توان با هر بهانه ای یک بار دیگر آن ها را مرور کرد و به دل سپرد.
امروز نیز زوجی که در اوج روزهای جوانی و شادابی خود، پا روی تمام لذت های دنیوی گذاشتند و افتخارآفرین شدند، خاطره وصال خوب خود را روایت می کنند:

از همسری شهید تا آزاده

افسانه عروجی همسر شهید جاویدالاثر خلبان «غلامحسین عروجی» است که واژه انتظار را به مفهوم واقعی درک کرد. این همسر جاویدالاثر اگرچه بیش از شش ماه زندگی مشترک را تجربه نکرد اما آن قدر خاطرات شیرین و تکرارناشدنی دارد که هنوز هم با مرور آن ها قدری از دردهایش التیام می گیرد.او همسر شهید بودن را یک افتخار بزرگ برای خود می داند، شهیدی که بدنش غریبانه در بمباران های ناصریه در خاک عراق ماند و جاویدالاثر شد. وی هم اکنون همسر خلبان آزاده «سید جمشید اوشال» است.

قبلاً آقای اوشال را به واسطه مصاحبه ای که در تلویزیون داشتند می شناختم و با پد و مادر ایشان هم در پایگاه آشنا بودم. زمانی که حاج آقا قروی به من پیشنهاد ازدواج با آقای اوشال را دادند به ایشان گفتم: «همان خلبانی که در تلویزیون مصاحبه کردند و گفتند که بال طیاره من را زدند؟» که حاج آقا قروی خندیدند و گفتند: بله. تنها دلیلی که باعث شد من نسبت به آقای اوشال خوش بین بودم و جواب مثبت دادم خانواده ایشان به خصوص پدر بزرگوارشان بود. من اصلاً قصد ازدواج نداشتم اما پیشنهاد آقای اوشال را پذیرفتم

کوتاه با شهید

خانم عروجی از زندگی کوتاه اما ماندگارش با شهید عروجی چنین می گوید: سال 58 بود که به همسری شهید خلبان عروجی درآمدم. ایشان یکی از معدود انقلابیونی بود که برای رسیدن به هدف خود بسیار مصمم و پرتلاش جنگید. در عملیات های مختلف نیروی هوایی ارتش علیه دشمن حضور داشت تا نهایتاً یکم مهرماه سال 59 طی یک عملیات هوایی، هنگام حمله به پایگاه هوایی ناصریه عراق، هواپیمایش مورد اصابت ضد هوایی دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید؛ اما تا مدت ها پس از جنگ مشخص نشد که شهید عروجی روز عملیات به شهادت رسیده است لذا او را مفقودالاثر معرفی کردند. در آن زمان من باردار بودم و فرزندم شش ماه بعد از شهادت ایشان به دنیا آمد یعنی 18 آذر سال 59 به دنیا آمد.

سال های انتظار

چشم انتظاری خیلی سخت است و سخت تر از آن زمانی بود که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، از خانواده هایی که احتمال می دادند عزیزشان در بین اسرا باشد به صفحه تلویزیون خیره می شدند و حواسشان را کاملاً جمع می کردند تا شاید در بین اسرا همسر، فرزند و یا عزیزانشان را بیابند. من هم جزء آن دسته از افرادی بودم که خیلی دوست داشتم همسرم در بین اسرا باشد و بتوانم دوباره او را ببینم. درهرصورت روزهای سختی به من گذشت. از دست دادن همسر، زندگی یک خانواده را دگرگون می سازد. پدر همیشه تکیه گاهی برای خانواده و فرزندش است و زمانی که نباشد مادر به سختی می تواند امورات زندگی را بگذراند. به هرحال باید شهید شدن همسرم را می پذیرفتم. هرچند خانواده ام اصرار داشتن که باید ازدواج کنم و تشکیل خانواده دهم اما گفتم نه بگذارید که جنگ تمام شود. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر ایشان روزی برگردد و ببیند که من بی وفایی کردم و ازدواج کردم و دل به زندگی دیگری داده ام در روحیاتش اثر می گذارد. چرا که خانواده هایی را می دیدم که همسرش جزء اسرا بوده و زمانی که به کشور برمی گردد و می بیند که همسرش ازدواج کرده و حتی بچه هم دارد بسیار ناراحت می شدند. سرانجام سال 69 زمانی که تمامی اسرا به کشور بازگشتند مطمئن شدم که همسرم شهید شده است و دیگر بازنمی گردد.

پایان انتظار

آقای خلبان جواد کهنوی از همرزمان آقای عروجی در عملیات 140 فروندی بودند که به من اطلاع دادند در راه بازگشت از عملیات وقتی که 20 کیلومتر از منطقه ناصریه دور شدیم خلبان عروجی با بلندگو اعلام کردند که چند هواپیما دنبال ایشان هستند و در این هنگام یک آخ گفتند و دیگر صدایی از ایشان شنیده نشد. خلبان هاشمی هم دیگر هم رزم شهید عروجی بودند که ایشان نیز به من گفتند که دیدند هواپیمای شهید عروجی را در آسمان منفجر کردند. چون جنازه ای از ایشان نبود به همین خاطر پذیرفتن اینکه دیگر بازنمی گردد برایم بسیار سخت بود. به هرحال سال 69 با آمدن تمامی اسرا ما را مطمئن کردند که ایشان در راه خدا کشته شدند. دوست نداشتم آشیانه خانوادگی ام را با یک ازدواج دیگر به هم بزنم واقعاً قصد ازدواج نداشتم ولی در آن سال ها من 29 سال داشتم و خیلی جوان بودم و باید برای زندگی ام تصمیماتی می گرفتم.
 زمانی که با شهید عروجی ازدواج کردم 18 سال بیشتر نداشتم، جوان بودم و به همین دلیل خانواده بسیار اصرار داشتند که مجدداً ازدواج کنم. فرزندم کوچک بود و پدر را به چشم ندیده بود بنابراین می خواستم شخصی را انتخاب کنم که بعدها رابطه ما منجر به شکست نشود.

پدر در فراق پسر نابینا می شود

سال 70 بود. برای کارهای متعدد زیاد در پایگاه نیروی هوایی در قسمت امور ایثارگران رفت وآمد می کردم. حاج آقا قروی از مسئولین امور ایثارگران بودند که مدام به من می گفتند شما خانم جوانی هستید و بهتر است که ازدواج کنید. حتی مواردی را هم به من پیشنهاد دادند که من گفتم واقعاً قصد ازدواج ندارم. روزهای چشم انتظاری در برنامه هایی که پایگاه نیروی هوایی برگزار می کرد با خانواده آقای اوشال آشنا شدم. پدر آقای اوشال مرد بسیار موجه با منش والا و بزرگی بودند. برایم از مفقود شدن پسرشان صحبت کرده بودند. می گفتند تا زمانی که فرزندم پیشم نیاید و او را لمس نکنم و دستم در دستش نباشد یقین پیدا نخواهم کرد که او برگشته باشد. آقای اوشال می گفتند شب ها به دوراز چشم همسرم وقتی می خوابم با خودم می گویم: «جمشید جان کجایی یادت به خیر. میشه باز روزی بیاد و من تو رو دوباره ببینم» بعد گریه می کنم و می خوابم.
سال ها بعد متوجه شدم که آقای اوشال در فراق پسر مفقودالاثرش آن قدر اشک ریخته که نابینا شده است. ایشان هفت ماه پس از بازگشت آقای اوشال از اسارت هم از دنیا رفتند.
خوب من قبلاً آقای اوشال را به واسطه مصاحبه ای که در تلویزیون داشتند می شناختم و با پد و مادر ایشان هم در پایگاه آشنا بودم. زمانی که حاج آقا قروی به من پیشنهاد ازدواج با آقای اوشال را دادند به ایشان گفتم: «همان خلبانی که در تلویزیون مصاحبه کردند و گفتند که بال طیاره من را زدند؟» که حاج آقا قروی خندیدند و گفتند: بله. تنها دلیلی که باعث شد من نسبت به آقای اوشال خوش بین بودم و جواب مثبت دادم خانواده ایشان به خصوص پدر بزرگوارشان بود. من اصلاً قصد ازدواج نداشتم اما پیشنهاد آقای اوشال را پذیرفتم.

نوبت به من که رسید آقای گلپایگانی رو به حضرت آقا گفتند: «ایشان همان خلبان هستند» و حضرت آقا هم فرمودند: «تمامی شما زوج های جوان به خاطر این دو عزیز است که اینجا هستید؛ ایثارگران گل های سرسبد جامعه هستند که باید همیشه ارزش و حرمت آن ها محفوظ باشد». سخنان آقا برای من بسیار دل نشین و انرژی بخش بود. سپس خطبه عقد ما را خواندند و این زیباترین خاطره دوران زندگی من بود که با دعای خیر ایشان برکت های زیادی وارد زندگی ما شد

نذر و نیت های نافرجام

در ادامه، گفت وگوی خود را با خلبان آزاده سید جمشید اوشال ادامه می دهیم. وی در ابتدای صحبت های خود از نحوه اسیر شدنش توسط نیروهای عراقی سخن گفت. این خلبان آزاده ادامه می دهد:
در روزهای اول جنگ فشار حملات عراقی ها به کشور به قدری زیاد بود که من در سه روز اول جنگ نه بار و طی عملیات های مختلف به خاک عراق رفتم. سال 59 بود. پالایشگاه تبریز چندین بار موردحمله عراقی ها قرارگرفته بود. رئیس جمهور وقت برای بازدید وارد تبریز شد و به دیدن خلبانان آمد. مصاحبه تلویزیونی برای او ترتیب دادند که من هم به صورت اتفاقی در آن مصاحبه شرکت کردم. آن روز دوستم باری رفتن به دفتر صداوسیما از ماشین آمریکایی می خواست استفاده کند که فن آن را نمی دانست و من به خاطر زمان آموزش در آمریکا با آن آشنایی داشتم و به عنوان راننده او را همراهی کردم وقتی به آنجا رسیدیم فرمانده پایگاه با دیدن من گفت کنار من بنشینید. در آن زمان بنده جزء معدود خلبانانی بودم که بیشترین پروازها را داشتم و در اغلب عملیات ها حضور داشتم. یادم هست در آن مصاحبه تلویزیونی که در مورد یکی از عملیات ها توضیح می دادم گفتم: «دوست دارم بمیرم تا اینکه اسیر عراقی ها شوم چرا که اسارت برایم ننگ بزرگی است و بعد عراقی ها به تلویزیون بیایند و بگویند که اسیر ایرانی گرفتیم». رئیس جمهور وقت هم در آن مصاحبه زمانی که دلاوری ها و رشادت های رزمندگان را دید گفت کشور باوجوداین همه نیروهای ازخودگذشته و فداکار مشکلی نخواهد داشت. این جوانان به خوبی از مرزهای سرزمینشان دفاع خواهند کرد.
درست دو ماه بعدازاین مصاحبه بود که طی عملیاتی هواپیمای ما توسط عراقی ها موردحمله قرار گرفت و متأسفانه در خاک عراق اسیر شدم. در اسارت با خود نیت کردم زمانی که به کشورم برگشتم با همسر شهید ازدواج کنم و حضرت امام (ره) خطبه عقدم را جاری کنند؛ همچنین نذر کردم که شش ماه از حقوقم را به رزمندگان جبهه اهدا کنم.
برای اولین بار است که این موضوع را مطرح می کنم، من در آن زمان در دو جهاد شرکت کردم یک جهاد دفاع از خاک و آب سرزمینم و دوم جهاد مالی بود چرا که در آن وقت من وضعیت مالی مناسبی نداشتم که تصمیم گرفتم کمک کنم. در عراق که بودیم رادیویی داشتیم که از طریق آن اخبار جنگ را پی گیری می کردیم که تقریباً جنگ رو به اتمام بود. زمانی که آزاد شدم به پایگاه نیروی هوایی رفتم. جنگ تمام شده بود. می خواستم نذری را که نیت کرده بودم را به نحوی پرداخت کنم. با حاج آقا هرندی درباره نیتم صحبت کردم و ایشان به من گفت جنگ تمام شده و هر طور که خودت صلاح می دانی کمک کن که بعدها آن مقدار پول را صرف امور خیریه کردم.
حاج آقا صحبت ازدواج من را مطرح کردند که در پاسخ به ایشان گفتم: نیت کرده بودم که با همسر شهید ازدواج کنم و حضرت امام (ره) خطبه عقد ما را بخوانند. حال که حضرت امام (ره) نیستند پس قضیه منتفی است. ایشان به من گفتند: «اگر آقا خطبه عقدتان را بخوانند چی؟ حاضری ازدوج کنی؟» من هم از سر ذوق گفتم چرا که نه البته در دلم خنده ای کردم و گفتم درسته برای خودتان بروبیایی دارید اما شما کجا و من کجا و حضرت آقا کجا.

حالم گرفته شد

فردای آن روز حاج آقا هرندی به من اطلاع دادند که در بیت رهبری حضرت آقا منتظر شما هستند و به آنجا بروید. من اول باورم نشد به همین خاطر بهانه آوردم، آن روز خرابی ماشین را بهانه کردم و باز در دل خندیدم که من کجا و بیت کجا!
اما بعد، از دفتر نیروی هوایی با من تماس گرفتند و به من اطلاع دادند که به بیت رهبری بروم. زمانی که به آنجا رفتم کاملاً باورم شد که قضیه حقیقت دارد و مراسم عقد من را گرفته اند. وارد اتاق شدیم جمعیت زیادی آمده بودند.
به خودم کلی وعده داده بودم و حرف ها با آقا داشتم چرا که عقد خصوصی من بود اما وقتی وارد شدم حالم گرفته شد. گویا خبر عقد ما در بیت پیچیده بود که آقا قرار است بعد از مدت ها عقد خصوصی انجام دهند برای همین تقریباً 15 نفر از جوانان دیگر به همراه خانواده هایشان آمده بودند تا خطبه عقد آن ها را هم حضرت آقا بخوانند


آقا دلمان را شاد کردند

کمی منتظر شدیم حضرت آقا به همراه آقایان مرحوم واعظ طبسی، مرحوم ابوترابی و آقای گلپایگانی آمدند. اسامی زوج ها را یکی یکی می خواندند هرکدام بلند می شد نسب سبب خود را بیان می کرد ظاهراً غریبان آن محفل ما بودیم که آقا دلمان را شاد کردند. نوبت به من که رسید آقای گلپایگانی رو به حضرت آقا گفتند: «ایشان همان خلبان هستند» و حضرت آقا هم فرمودند: «تمامی شما زوج های جوان به خاطر این دو عزیز است که اینجا هستید؛ ایثارگران گل های سرسبد جامعه هستند که باید همیشه ارزش و حرمت آن ها محفوظ باشد». سخنان آقا برای من بسیار دل نشین و انرژی بخش بود. سپس خطبه عقد ما را خواندند و این زیباترین خاطره دوران زندگی من بود که با دعای خیر ایشان برکت های زیادی وارد زندگی ما شد.