تبیان، دستیار زندگی
شهریور كه می شود اصلا دوست ندارم به سفر بروم، هر سال هم برای خودم برنامه ریزی می كنم كه مهرماه بروم سفر اما نمی دانم چه می شود كه هر سال اتفاقی می افتد و به ناچار در شهریور مسافر می شوم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سفرهای شهریور

سفر

شهریور كه می‌شود اصلا دوست ندارم به سفر بروم، هر سال هم برای خودم برنامه‌ریزی می‌كنم كه مهرماه بروم سفر اما نمی‌دانم چه می‌شود كه هر سال اتفاقی می‌افتد و به ناچار در شهریور مسافر می‌شوم. امسال هم همینطور شد. آیدا گفت: «این موقع سال بریم شمال؟ توی این عرق ریزون؟ تو دیگه چرا؟ تو كه بچه شمالی. گرم و سرد اونجا رو می‌شناسی، شلوغ و خلوتش رو دیدی». گفتم: «اتفاقا امسال دلم برای همین چیزها تنگ شده. برای این همه آدم كه یك‌دفعه با هم تصمیم می‌گیرند بروند وسط هوای شرجی و عرق‌ریزان». آیدا خندید و گفت: «همه هم غر می‌زنند كه وای چه هوای داغونی. عجب چیز وحشتناكی». ‌خندیدیم و گفتم: «خب اگه هوا اینقدر بده نیا». آیدا هندوانه قاچ می‌كرد. گفتم: «فكر كنم دلم برای همین چیزها تنگ شده. برای همین شرجی بی‌نظیر هوا، ترافیك». آیدا سرش را بالا ‌آورد و گفت: «مثل همیشه. اینقدر تكرار كن تا بگم باشه. باشه، بریم».

رفتیم سفر. جاده از بس شلوغ بود، ناخواسته از همان ابتدای راه شروع كردیم به اظهار پشیمانی كه چرا آمدیم، چرا خام شدیم، ما كه اهل شمالیم نباید گول خودمان را می‌خوردیم. ترافیك كه تمام شد، رسیدیم به یك رستوران. پیاده شدیم و خواستیم برویم داخل رستوران كه دیدیم از بس رستوران شلوغ است باید نوبت بایستیم. اسم‌مان را نوشتیم تا نوبت‌مان شود. تا نوبت‌مان شود، دم در رستوران نشستیم. خانواده‌ای كمی آن سوتر چادر زده بودند و مادر خانواده قابلمه بزرگی را گذاشته بود روی گاز پیك‌نیكی و هرازگاهی در قابلمه را باز می‌كرد و هم می‌زد. اعضای خانواده هم هر یك مشغول كاری بودند. یكی از پسرهای خانواده دراز كشیده بود روی زیرانداز، دختر خانواده داشت بشقاب‌ها را زیر شیر آبی كه كمی آن‌طرف‌تر بود می‌شست.

پسربچه كوچكی هم با پدر خانواده مشغول توپ‌بازی بود.توپ افتاد سمت ما، پسر دوید سمت توپ. به ما كه رسید، نگاه‌مان كرد، بعد توپ را برداشت و رفت سمت پدر، اما انگار حرفی داشته باشد. برگشت و به چادرشان اشاره كرد و گفت: «ما اونجا زندگی می‌كنیم». من و آیدا خنده‌مان گرفت از بامزه بودن بچه. پسربچه بعدش گفت: «ما هم منتظریم نهار بخوریم. می‌خواین بیاین رستوران ما؟»

آیدا پسربچه را نشانده بود پیش خودش و حرف می‌زدند. پدرش رفت پیش مادر نشست و برای‌مان دست تكان داد. به این فكر می‌كردم كه باید شهریور به سفر رفت تا این صحنه‌های زیبا را دید.



منبع:همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .