تبیان، دستیار زندگی
آن چه که پیش رو دارید خاطرات همسر گرامی شهید زین الدین، سرکار خانم «منیره ارمغان» از این شهید بزرگوار است:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ازدواج شهید زین الدین

آن چه که پیش رو دارید خاطرات همسر گرامی شهید زین الدین، سرکار خانم «منیره ارمغان» از این شهید بزرگوار است:

فرآوری: هانیه صهائیان-بخش کلوب ازدواج تبیان
شهید زین الدین

خرداد سال شصت و یک، یک هفته بعد از آن خواستگار اولی، خانوادۀ زین الدین، مادر و یکی از اقوامشان، به خانۀ ما آمدند. از یکی از معلم های سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفی کند. او هم مرا گفته بود. آمدند شرایط پسرشان را گفتند، گفتند پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان یک زن چه چیزهایی باید بلد باشد و چه کارهایی باید بکند. با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدی گفته بودند که یک دختر مناسب برایت پیدا کرده ایم. قرار شد آنها جواب بگیرند و اگر مزۀ دهان ما «بله» است جلسۀ بعد خود آقا مهدی بیاید.
در این مدت پدرم رفت سپاه قم پیش حاج آقا ایرانی. گفته بود «یک همچین آدمی آمده خواستگاری دخترم. می خواهم بدانم شما شناختی از ایشان دارید ؟» او هم گفته بود «مگر در مورد بچه های سپاه هم کسی باید تحقیق بکند؟» پدرم پیغام داد خود آقا مهدی بیاید و ما دو تایی با هم حرف بزنیم.
قبل از آمدن آقا مهدی یک شب خواب دیدم: همه جا تاریک بود. بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد. درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز. جنازه ای آن جا بود، با لباس سپاه. با آن که روی صورتش خون خشک شده بود، بیش تر به نظر می آمد خوابیده باشد تا مرده. جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جابه جا شد. حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.

تازه داشتم می فهمیدم. باید با کسی زندگی می کردم که اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم. احساس می کردم دارم به شعارهایی که می دادم عمل می کنم . باید با یک شهید زنده زندگی می کردم. یکی از دوستان هم دبیرستانیم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول می گفت من می خواهم به آدم ساده ای شوهر کنم. آخرش هم این کار را کرد. رفت به یک پاسدار شوهر کرد.»

مرد وقتی از پلۀ اتوبوس پایش را پایین گذاشت، فهمید که نیامده تا برگردد. بلیتی که او برای جنگ گرفته بود یک طرفه بود. سپاه قم و شهر و پدر و مادرش را رها کرده بود و مثل یک نیروی معمولی آمده بود جبهه. هوای داغ اهواز را به سینه کشید. بوی باروت می آمد. خوش حال شد. توی سرمای جبهه های غرب هیچ بویی واضح نبود. چند تا از بهترین رفیق هایش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفید کرده بود. در دنیا مالک هیچ چیز غیر از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود.
هنوز سال های اول جنگ بود. جنگ بیش تر مثل فیلم های آرتیستی بود تا جنگ واقعی. آدم هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند. همین بچه های معمولی کوچه و خیابان-های شهرهای مختلف بودند که عزیزترین چیزشان را، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند. حسن باقری زود فهمید که این جوان تازه وارد قمی خیلی بیش تر از یک نیروی معمولی می تواند به کار بیاید. جسور، باهوش، تیزبین و چه کاری برای چنین آدمی بهتر از شناسایی. مهدی زین الدین و یک موتور و دوربین و یک دشت پهن. همین که بفهمد عراقی ها از کدام طرف و با چه استعدادی می خواهند حمله کنند و به فرمانده هایش گزارش بدهد کلی کار بود. ولی او شب ها که بی کار می شد تا دیروقت می-نشست و طرح و کالک های منطقه را بررسی می کرد. دوباره فردا. عراقی ها هنوز به فکر استتار و این حرف ها نبودند. تانک هایشان را راحت می شمرد. خودشان را دید می زد. توی خاک ما بودند و سر راهشان همۀ روستایی های اطراف فرار کرده بودند. هم شناسایی بود ، هم گردش. شناسایی، حتی می گوید نیروهایی که دیده شیعه بوده اند یا سنی. و او همۀ اینها را داشت.
اما این جوان خوش رو با خنده ای کم دائم در صورتش شکفته بود، می دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد. جنگ روی دیگر سکۀ زندگی او بود. آدم های دیگر می توانستند در خانه هایشان بنشینند و راجع به دلایل شروع جنگ صحبت کنند، ولی او مرد عمل بود و نمی توانست به خاطر کارش زندگیش را عقب بیندازد. کسی چه می دانست فردا چه می شود. او نمی خواست وقتی می رود مثل الان مجرد باشد.
چند روز بعد خودش آمد. ساعت شش بعد ازظهر آخرین روز آخرین ماه بهار. اسمش را دور را دور در همان کلاس های آموزش اسلحه شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. آمد و رفت و تنها توی اتاق نشست. خواهرزاده ام هنوز بچه بود. پنچ شش سالش بود. از سوراخ کلید نگاه می کرد. گفت «خاله این پاسداره کیه آمده این جا ؟» رفتم تو. از جایش بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد. با چند متر فاصله کنارش نشستم. هر دو سرمان را زیر انداخته بودیم. بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند. گفت «برنامه این نیست که از جبهه برگردم. حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین. یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد.» بعد از هر دری حرفی زد. گفت: «به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خیاطی بلد باشند ؟» حتا حرف به این جا کشید که بچه و خانواده برای زن مهم تر است، یا بهتر است برود بیرون سر کار. این را هم گفت که «من به دلیل مجروحیت یکی از پاهایم مشکل دارد و اگر کسی دقت کند معلوم است که روی زمین کشیده می شود . لازم بود که این نکته را حتماً بگویم.»
برخورد اولی که با ایشون داشتم به من گفت: شما می دونید من قبلاً ازدواج کردم و این ازدواج دوم من است؟
 
گفتم: نه! به من نگفته بودند.
 
گفت: شما باید بدونید من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام. شما همسر دوم من هستید.
 
تمام مسائل را برای من گفته بود و گفت که:
 
انتهای راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم، هر کجای دنیا که جنگ حق علیه باطل باشد، می روم آنجا تا شهید شوم.
کم کم ترسم ریخت. بعد از این که حرف های او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما می دانید که من فقط دو سال از شما کوچک ترم ؟ مشکلی با این قضیه ندارید ؟» گفت: «من همه چیز شما را از پسر عمه هایتان پرسیدم و می دانم. نیازی نیست شما راجع به اینها بگویید. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتا قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.» حرف هایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید.
از همان زمان کلاس های حزب، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند. سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتین های گترکرده شان را می دیدیم. برایمان حکم قهرمان داشتند، مجسمۀ تقوا و ایثار، آدم هایی که همه چیز در وجودشان جمع است. حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود. جلسۀ اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصاً که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز. فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد. از چهرۀ گشاده اش هم می-شد حدس زد شوخ است. از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریزبینی است و همۀ جنبه های زندگی را می بیند.
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبت های جلسۀ دوم کوتاه تر بود. نیم ساعت بیش تر نشد. این که چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها. آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود. می گفت: «من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد.» گمانم عملیات رمضان بود .حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد، بقیۀ چیزها فرع قضیه بود.
دیگر همۀ خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولاً در این کارها آسان گیرتر هستند. ایرادهای مادرم را هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد.
مادرم می گفت: «چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه ؟» او می گفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم ، صلوات بفرستید.» و همه چیز حل می شد. مادرم می خندید و صلوات می فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش می رفت. من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقۀ طلا خریدیم، نُه صد تومان! تنها خرید ازدواجمان، حلقۀ او هم انگشتر عقیقی بود که پدرم خریده بود. رفتیم به منزل آیت الله راستی و با مهریه یک جلد قرآن و چهارده سکۀ طلا عقد کردیم. مراسمی در کار نبود. لباس عقدم را هم خواهرم آورد.
بعد از عقد رفتیم حرم. زیارت کردیم و رفتیم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش. یادم نمی آید حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم. سر مزار آیت الله مدنی گفت: «من خیلی به ایشان مدیونم. خرم آباد که بودیم خیلی از ایشان چیز یاد گرفتم.» خانواده شان در مخالفت با رژیم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به این شهر و آن شهر تبعید شده بودند. آن شب یک مهمانی کوچک خانوادگی برای آشنایی دو فامیل بود. برای من آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود. فردای همان روز که عقد کردیم او رفت جبهه.

بعد از سلام و علیک اول همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند. گفت «برنامه این نیست که از جبهه برگردم. حتا ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین. یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد.»

دو ماه و نیم عقد کرده در خانۀ پدرم ماندم. در این مدت آقا مهدی بعضی وقت ها زنگ می زد و می گفت مثلاً «من ساعت نُه جلسه دارم. می آیم قم. بعد از ظهر هم یک سر به شما می زنم.» یک بار بین خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتی آمد از پنجرۀ اتاق دیدم که دور گردنش پارچه ای سفید شبیه باند بسته. توی اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسیدم: «خدای ناکرده مجروح شدید؟» گفت: «نه چیزی نیست، از این چیزها توی کار ما زیاده.» مادرم می گفت: «آقا مهدی حالا شما یک مدتی بمانید یک عده تازه نفس بروند.» او هم می خندید و مثل همیشه می گفت: «حاج خانم صلوات بفرستید، ما سرباز امام زمان هستیم» این مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زیادی نبود، ولی با قیافه اش پیش تر آشنا شده بودم. از فهمیدن یک چیز هول برم داشت. آن صورت نورانی ای که در خواب دیده بودم، صورت خودش بود. آن موقع زیاد خوابم را جدی نگرفتم. ولی تازه داشتم می فهمیدم. باید با کسی زندگی می کردم که اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب می کردم. احساس می کردم دارم به شعارهایی که می دادم عمل می کنم . باید با یک شهید زنده زندگی می کردم. یکی از دوستان هم دبیرستانیم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « این منیر از همان اول می گفت من می خواهم به آدم ساده ای شوهر کنم. آخرش هم این کار را کرد. رفت به یک پاسدار شوهر کرد.» گفته بود «مگر پاسداری هم شد شغل؟» من هم برایش پیغام فرستادم «اینها با خدا معامله کرده اند. کی از اینها بهتر؟» خدا را شکر می کردم که توانسته بودم طبق نظرم ازدواج کنم. حتا از این که مراسم نگرفتیم خوش حال بودم. اصلاً در ذهنم نبود که مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد. بعد از مدتی که رفت و آمد، گفت: «اگر شما اهواز باشید، زودتر می توانم بیایم پیشتان. منطقۀ کاریم الآن آن جاست. با یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده. یک خانه می گیریم. یک طبقه ما باشیم، یک طبقه آنها، که تنهایی برایتان زیاد مشکل نباشد. به یک محلی هم می گوییم که بیاید و در خرید و این کارها کمکتان کند.» این حرف را من که عاشق دیدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول کنم، ولی اطرافیان به این راحتی نمی توانستند. می گفتند: «هر کاری رسم و رسوم خودش را دارد.» برای خودشان ناراحت نبودند، می گفتند: «جواب مردم را هم باید داد.» همان حرف و حدیث های همیشگی شهرهای کوچک، که باید برایشان یک گوش را در کرد و یکی را دروازه . اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع این جوان چیزی نمی توانم بگویم. تو هم دخترم، این نصیحت را از من داشته باش و با شوهرت همیشه صادق باشد.» شهریور همان سالی که خردادش عقد کرده بودیم رفتیم اهواز. مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود. من هم دختری نبودم که از خدایم باشد از خانواده ام جدا شوم. دور شدن از پدر و مادر برایم سخت بود، ولی احساس می کردم اگر هم راه او نروم پشیمان می شوم. شاید آن موقع برای ما طبیعی بود.

برای اطلاع از طرح همسان گزینی تبیان اینجا کلیک کنید


منابع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه، وبلاگ بچه حزب اللهی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.