تبیان، دستیار زندگی
مادربزرگ مثل همیشه آرام آرام گلدوزی می کرد. پارچه را گرفتم جلو صورتش خوب شده؟..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادربزرگ

مادربزرگ مثل همیشه آرام آرام گل دوزی می کرد. پارچه را گرفتم جلو صورتش خوب شده؟ از بالای عینکش نگاه کرد: آره ..

مادربزرگ


 اما نخت را کمتر بکش. گُلی که دوختی، جمع شده.
 چند کوک زدم. به ساعت نگاه کردم. وقتی کنار مادر بزرگ بودم، گذشت زمان را حس نمی کردم.
وسایلم را جمع کردم و گفتم: پروانه منتظر است.

-زود برگرد! تا شب نشده گلت را تمام کن تا دوخت جدید یادت بدهم. سر تکان دادم و به راه افتادم.
رسیدم به پاساژی که با پروانه قرار داشتم. پروانه جلو ویترین مغازه ای ایستاده بود: دیر کردی.
-سرگرم بودم.

-باز با دسته گل های مادر بزرگت!
پروانه می دانست که از مادر بزرگم گل دوزی یاد می گیرم.
همان طور که خیره شده بود به مانتویی توی ویترین، گفت:  اُمل خانم! الان که همه می روند دنیای مجازی، تو رفتی توی نخ و سوزن.

اخم کرد. اصلاً نگاهم نکرد که متوجه اخمم شود.
-یک چیزی بگم، بدت نمی آید.
شانه ایم را بالا انداختم: نه!
-از بس با پیرزن گشتی، سلیقه ات پایین آمده.
از پله های پاساژ بالا رفتیم. پروانه به طرف ویترین لباس فروشی رفت و لباس گل منگلی را نشان داد: این خوب است.
منتظر من نشد و رفت توی مغازه. کلی لباس را گشت و آمد بیرون.

-قشنگ نبود. من خواهرِ دامادم؛ باید مانتوم تک باشه.
-این عروسی داداشت هم شده دردسر!
چند تا مغازه دیگر هم رفتیم؛ اما پروانه هیچ کدام را نپسندید.
-برویم پاساژ سر خیابان؟

مادربزرگ


فکر کردم خیلی دور است، اما ارزشش را دارد. سلیقه پروانه خوب بود. برای خودم هم می توانستم بخرم.
-باشد. فقط زود برگردیم.

همان طور که از پله ها بالا می رفت، گفت: حتماً می خواهی بروی به گل دوزی ات برسی!
جوری گفت گل دوزی که انگار از چندش ترین موجود دنیا صحبت می کند!
رفتیم توی مغازه ای که خیلی بزرگ بود. سر و ته مغازه پیدا نبود. مانتوها آن قدر زیاد بود که گیج شده بودیم. پروانه مدام می چرخید. مانتویی را بر می داشت. وقتی خواست برود اتاق پرو، دستش دیگر جا نداشت.

یکی از فروشنده ها گفت: خانم! یکی یکی ببر.
پروانه یکی از مانتوها را برداشت و بقیه را دستم داد. مانتوها را یکی یکی پوشید؛ اما هیچ کدام را نپسندید. فروشنده پرسید: قیمتش مهم نیست؟ 
پروانه با اطمینان گفت: نه ... فقط شیک باشد.
فروشنده خم شد و از زیر میز پاکت سیاهی بیرون آورد: این کار را هیچ جا نمی توانی پیدا کنی. کسی که کارِ دستش را می دوزد، حرفه ای است.

به آرامی درِ پاکت را باز کرد. پروانه منتظر بود. من هم دوست داشتم مانتویی را که یک حرفه ای دوخته ببینم.
فروشنده، مانتو  سفیدی را بیرون آورد. سرتاسر مانتو پر بود از گل های رنگارنگ.
پروانه مانتو را بلند کرد: ببینم ... چه قشنگ است!

یاد گل دوزی های مادربزرگ افتادم؛ همان طرح و نقش. باید زودتر به خانه بر می گشتم.


کانال کودک و نوجوان تبیان
koodak@tebyan.com

شهرزاد فراهانی- ماهنامه دوست نوجوانان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.