یادگاری

دوتا سرویس چینی، دو تا سرویس قابلمه تفلون، دو تا چرخ خیاطی شیر نشان و دو تا قوری و كتری استیل و یخچال و گاز.
البته هیچكس نمیدانست ماجرای ازدواج دخترهای بعدی كی قرار است اتفاق بیفتد، برای همین در نخستین فرصتی كه مادرم از گاز آشپزخانهاش سیر شد گاز جهیزیه را آورد و توی آشپزخانهاش جاگذاری كرد و بعد نوبت به یخچال رسید. كار سخت شده بود؛ ما خانهمان را فروخته بودیم و در خانه جدید از یخچال مراقبت كرده بودیم؛ ما خانه جدیدمان را كوبیده بودیم و در خانه مستأجری از یخچال مواظبت كرده بودیم و حالا در خانهای جاگیر شده بودیم كه هنوز كلی ریزهكاری داشت و جایی برای مراقبت از یخچال نبود و همه وزر و وبال بودن یخچال را تا مغز استخوان حس میكردند؛ بنابراین با نخستین پیشنهاد عمو مبنی بر فروش یخچال موافقت شد و یخچال قدیمی هم به 100هزار تومان فروخته شد بعد هم وقتی قرار به ازدواج یكی از دخترها شد بیشتر از 10سال بود كه از خریدهای مادربزرگ گذشته بود، پس نه او حاضر شد تن به سلیقه مادربزرگ بدهد و نه دختر بعدی!
خریدهای مادربزرگ توی انباری مانده بود تا هر وقت یكی از دوستان كه دستی در كار خیر داشت، تلفن كند و بگوید برای دختری جهیزیه جمع میكنند و یك كارتن از خریدها بیاید و برود در صندوق عقب ماشین او. بعدتر، وقت جهازبرون من، كل كارتنها را از انباری آوردیم كلی چیزهای خوب بود توی انبار؛ یك دست كامل قهوهخوری سورمهای از آنها كه طرح زن و مرد اشرافی قرن نوزدهمی دارد، یك گلدان بلور زیبای زرشكی كه یادم هست وقتی از مكه آمده بودم برایم چشمروشنی آورده بودند و كلی چیزهای خوب دیگر. اما یك كارتن له و درب و داغان هم بود كه وقتی بازش كردیم كلی ذوق كردیم؛ یك دیس چینی، 6عدد بشقاب پلوخوری، 6عدد بشقاب كوچك كه چیزی بین میوه خوری و نعلبكی است و 6عدد كاسه كه البته باز هم چیزی است بین كاسه و نعلبكی چون دیوارههایش نه آنقدر بزرگ است كه بشود گفت كاسه و نه آنقدر تخت كه بشود گفت نعلبكی؛ یادآور دوران تلاشهای مادربزرگ برای نوههای دم بخت كه فراموش شده بود و قسمت آخرین دختر خانواده میشد.
هی خواستم از كنار این ظرفهای چینی كدر با آن گلهای صورتی بد تركیب بگذرم اما بعد فكر كردم یك جور دیگر كه نگاهشان میكنم زشت كه نیستند هیچ، حتی خیلی هم زیبا هستند. حالا از آنها همیشه وقت صبحانه خوردن بهترین ظرفهایی هستند كه میتوانم استفاده كنم؛ جمعوجور، مفید و البته نوستالژیك، حتی میشود بیخیال لب پر شدنشان شد و برای صبحانه خوردن برد پارك قزل قلعه. حكما مادربزرگ بعدها كلی با خودش فكر میكند خدا را شكر باز هم همین چند تا تكه ظرف و ظروف را خریدیم برای دخترها وگرنه چقدر كار سخت میشد برای حاج اكبر؛ شوهردادن چهار تا دختر!