تبیان، دستیار زندگی
نگاه کردم به بالای سرم. صدای یک فاخته بود که دایم می گفت: کوکو....کوکو....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کار و تلاش

نگاه کردم به بالای سرم. صدای یک فاخته بود که دایم می گفت: کوکو....کوکو....

کارو تلاش

هر چه گشتم او را ندیدم. از کناره باغ گذشتم. هوا خیلی گرفته بود. نفسم داشت می گرفت. دنبال یک چشمه می گشتم که خودم را با آب زلالش خنک کنم. اما چشمه ای نبود. ناگهان صدایی شنیدم.

صدای پُر مهر او بود. وقتی به باغش خوب نگاه کردم، او را دیدم. محمد باقر (ع) بود. همراه دو تا از کارگرهایش، سرِ زمین کار می کرد. چه توانی داشت که توی این گرما کار می کرد! جلوتر رفتم. متوجه من نشد. پشت سرِ هم به دل خاک، بیل می زد.

توی دلم گفتم: این پسر پیامبر هم چه قدر کار می کند! این همه مال و دارایی دارد، باز هم خودش را با کار خسته می کند. آخر این مال دنیا مگر چه قدر ارزش دارد. باید او را نصیحت کنم. جلوتر رفتم. با محمدِ باقر میانه خوبی نداشتم. اصلاً از هیچ شیعه ای خوشم نمی آمد. الان فرصت خوبی بود که با نیش حرف هایم به حسابش برسم، تا دلم خنک بشود. کنارش رفتم و دست روی دست زدم و گفتم: ای وای بر تو پسرِ پیامبر خدا! این چه کاری است که می کنی؟ سرش را بلند کرد.

عرق دورگردنش را خشک کرد و به من سلام گفت. گفتم: سلام بر تو مرد خدا! آخر چرا توی این گرما این همه زحمت می کشی؟!  تو مگر محتاج هستی که برای به دست آوردن مالِ دنیا، کار می کنی؟! او لبخند زد و دوباره مشغول کار شد.

من بلندتر از قبل به او گفتم: ای محمد باقر! اگر در این حال، مرگ به سراغت بیاید چه خواهی کرد؟

فوری دست از کار کشید و جواب داد: به خدا سوگند اگر مرگ به سراغ من بیاید، در حالی هستم که دارم با کارو تلاشم خداوند را اطاعت می کنم. پس دیگر نیازی به تو و مردم ندارم. من هنگامی از مرگ می ترسم که در حال گناه به سراغم بیاید.

دلم لرزید. چه جوابی به من داده بود. حالا خیسِ عرق شده بودم. او مشغول کار شد. اما من که از حرف هایم پشیمان بودم

با خجالت رو کردم به او و گفتم: خداوند تو را رحمت کند! می خواستم تو را نصیحت کنم. اما تو من را نصیحت کردی. محمدِ باقر به من دوباره لبخند زد.

koodak@tebyan.com

منبع: کتاب قصه های مهربانی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.