مارمولک رفت و روی سنگ نشست. یک نگاه به دور و برش کرد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1395/06/01
مارمولک تمساح شد
مارمولک رفت و روی سنگ نشست. یک نگاه به دور و برش کرد.
فیل را دید. زرافه را دید. گاو را دید. بعد آه کشید و گفت: چرا من این قدر کوچکم؟
یهو از سنگ، جادوگر کوچولو موچولویی درآمد و گفت: دوست داری تمساح بشی؟
مارمولک گفت: آره آره! خیلی دوست دارم.
جادوگر، مارمولک را تمساح کرد. مارمولک راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به خرگوش رسید. خرگوش که همیشه
بعد رفت و رفت تا رسید به بُزی. بُزی هم تا او را دید، ترسید. بع بع کرد و گفت: وای تمساح! و فرار کرد. مارمولک کِیف کرد و خندید.
تا عصر، هی مارمولک رفت و با دیدن ترس حیوان ها، کِیف کرد و خندید. مارمولک از «تمساح بازی» خسته شد. رفت خانه دوستش مومول و در خانه آن ها را زد. مومول از پشت در پرسید: کیه؟
مارمولک گفت: منم. بیا بازی!
مومول تا در را باز کرد و مارمولک را دید، از ترس زبانش گرفت و بی هوش شد.
مامان مومول آمد. تا او را دید، از ترس زبانش گرفت و بی هوش شد.
مامان مومول آمد. تا او را دید، گفت: از هیکلت خجالت نمی کشی؟ مومول مرا می ترسانی؟
مارمولک ناراحت شد. رفت پیش جادوگر کوچول موچول و گفت: من نمی خواهم تمساح باشم. می خواهم همان مارمولک باشم.
جادوگر او را دوباره مارمولک کرد.
برای مارمولک قیافه می گرفت، این بار تا او را دید، ترسید و گفت: وای تمساح و فرار کرد. مارمولک کِیف کرد و خندید.
بعد رفت و رفت تا رسید به بُزی. بُزی هم تا او را دید، ترسید. بع بع کرد و گفت: وای تمساح! و فرار کرد. مارمولک کِیف کرد و خندید.
تا عصر، هی مارمولک رفت و با دیدن ترس حیوان ها، کِیف کرد و خندید. مارمولک از «تمساح بازی» خسته شد. رفت خانه دوستش مومول و در خانه آن ها را زد. مومول از پشت در پرسید: کیه؟
مارمولک گفت: منم. بیا بازی!
مومول تا در را باز کرد و مارمولک را دید، از ترس زبانش گرفت و بی هوش شد.
مامان مومول آمد. تا او را دید، از ترس زبانش گرفت و بی هوش شد.
مامان مومول آمد. تا او را دید، گفت: از هیکلت خجالت نمی کشی؟ مومول مرا می ترسانی؟
مارمولک ناراحت شد. رفت پیش جادوگر کوچول موچول و گفت: من نمی خواهم تمساح باشم. می خواهم همان مارمولک باشم.
جادوگر او را دوباره مارمولک کرد.
فهیمه امرالله _ نویسنده: ناصر نادری