باغ بهشتی گیلاس
از پنجره اتاقش در مركز آموزشی تربیتیاش در دماوند منظره زیبایی از شهر پیداست. حرفها كه پیشتر میرود دوست دارم درباره تاسیس همین مركز كه حالا نزدیك به 50كودك بیسرپرست و بدسرپرست را نگهداری میكند بپرسم. دوست ندارم به میان حرفهایش بپرم و رشته كلام را بگسلم. از روزهایی میگوید كه اوضاع مالیاش بهتر شده بود و مغازهای كوچك روبهروی مجلس باز كرده بود. میگوید: «همانجا كاسبی به ما روكرد چون به قیمت میفروختیم. جیب مردم را خالی نمیكردیم. به عقل و عرف، روی قیمتها میكشیدیم و حتی كمتر». جلوتر كه میآید ریتم حرفزدنش آرامتر میشود. اطمینان و آرامش بیشتری توی حرفهایش است؛ دیگر با آن شور و هیجان سخن نمیگوید. از بازار و كسب و كار میرسد به آنجا كه زمینی در دماوند میخرد؛ زمینی كه دوست داشته بعد از بهتر شدن اوضاع كاریاش ویلای شخصیاش شود، تا آخر هفتهها دست خانواده را بگیرد و برود به یك جای خوش آب و هوا.
میرود. به جای خوش و آب و هوایی هم میرود. میگوید: «خواب بودم. خواب دیدم در بهشت قدم میزنم». همین را میخواستم بشنوم. میخواستم از تاریخ همین باغ برایم بگوید. میگوید خواب دیدم كه مردهام و در بهشت در حال قدم زدن هستم. اما خدای من! این بهشت كه همان باغ گیلاس دماوند است. از خواب بیدار میشود. خواب را برای چند نفر از بزرگان و روحانیون تعریف میكند. تعبیر یكی از بزرگان این است كه باید باغ را با خود به آن دنیا ببرد. اما مگر میشود باغ را با خود به دنیای دیگر برد؟ اما حاجی راهی پیدا میكند كه بشود باغ را به آن دنیا برد. خانواده را دور خود جمع میكند و میگوید وقتی میتوانم این باغ را با خود به دنیای دیگر ببرم كه از آن استفاده دیگری كنم. میخواهم امارتی بسازم و فضایی فراهم كنم كه كودكان بیسرپرست را در آن آموزش بدهم و تربیت كنم. حمایت خانواده و بهخصوص پسرش، آنقدر از این طرح پدر زیاد بود كه چند وقت بعد شروع میكنند به شناسایی بچههای بیسرپرست برای انتقال به مركز آموزشی تربیتی خودش. همهچیز خوب پیش میرود.
حاجی درباره بچههای مركز صحبت میكند اما خیالم رفته آنجا كه اینك در بهشتی هستم كه او در خواب دیده است؛ باغ گیلاس با ساختمانی زیبا و نهر آبی كه در آن روان است. زیر لب آرام میگویم: «جنات تجری من تحتها الانهار».