تبیان، دستیار زندگی
در هنگام حرکت، مواظب مردم باش. اگر می خواهی زود سر کارت برسی، نباید به مردم تنه بزنی و آنها را با زدن زنگ بترسانی. مراعات مردم را بکن چون مردم بندگان خدا هستند و خدا نسبت به بندگانش لطف دارد و اگر کسی بندگان او را اذیت کند، رهایش نمی کند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در رعایت حق الناس و حلم

درس‌هایی از مرحوم شیخ محمدحسین زاهد (۱)

شیخ محمدحسین زاهد

رعایت حق الناس

اجیر شاگردان!

داداشی! آن آقا اشتباه کرده است. چون با دو پا راه می‌روم، ولی حمار با چهارپا و مهم‌تر اینکه من اجیر این شاگردان هستم. حق ندارم مابین درس بلند شوم و بخاطر احترام گذاشتن به کسی، درس را تعطیل کنم، چرا که حق شاگردان ضایع می شود.

روزی پس از رساندن ایشان به خانه، خداحافظی کردم و در بازار به راه افتادم. شخصی صدایم کرد؛ می‌شناختمش. رفتم جلو؛ بسیار ناراحت بود.
گفتم: بفرمایید!
- امروز پیش شیخ محمدحسین زاهد بودم؛ جلوی آن همه بچه آبروی من را برد.
مگر چه شده؟
- به حجره‌اش رفته بودم. وقتی وارد شدم، احترام نکرد و همین‌طور ادامه داد، انگار نه انگار من آمدم.
- با من چه کار داری ؟
- تو را قسم می‌دهم که بروی به [او] بگویی خیلی... که احترام نکردی.
با شنیدن این حرف داشتم از ناراحتی سکته می‌کردم. چرا که به استادم که برای او نهایت قداست قائل بودم توهین کرده بود و ناراحتی‌ام بیشتر از این بود که چطور این حرف را به استاد بگویم. ولی چون قسم داده بود، با هزار زحمت پیغامش را رساندم. آقا بعد از شنیدن پیغام، فرمود: داداشی! آن آقا اشتباه کرده است. چون با دو پا راه می‌روم، ولی حمار با چهارپا و مهم‌تر اینکه من اجیر این شاگردان هستم. حق ندارم مابین درس بلند شوم و بخاطر احترام گذاشتن به کسی، درس را تعطیل کنم، چرا که حق شاگردان ضایع می‌شود.[۱]

امتحان گیوه بدون مزاحمت برای مردم

یادم هست در آن زمان، بیشترِ مردم گیوه به پا می‌کردند و اگر کسی می‌خواست گیوه بخرد، مغازه‌دار جلوی پیشخوان میزی می‌گذاشت تا خریدار، گیوه را امتحان کند.
روزی به اتفاق آقا رفتیم مغازه گیوه‌فروشی تا ایشان برای خودش گیوه بخرد. بعد [از] انتخاب گیوه، به صاحب مغازه فرمود: اجازه دهید گیوه را داخل مغازه امتحان کنم. صاحب مغازه تعجب کرد و علت را جویا شد. آقا فرمود: اگر جلوی مغازه گیوه را امتحان کنم ممکن است مزاحم کسی شوم.[۲]

نمک‌گیری و ضرر به صاحب‌کار

ایشان ما را هم به رعایت حقوق دیگران توصیه می‌فرمود.
روزی در حین درس فرمود: بچه‌ها! نکند وقتی می‌روید از مغازه‌ای جنس بخرید[۳]، آن‌جا چای بخورید. چون صاحب مغازه ممکن است بخواهد شما را نمک‌گیر خودش کرده و بعد جنس را با شما گران‌تر حساب کند واین، ضرر زدن به صاحب‌کار شما است.[۴]

بدهی و زیارت

روزی دیگر فرمود: اگر مثلاً یک تومان به مردم بدهکار هستید، نروید ۵ریال پول ماشین دودی[۵] بدهید برای زیارت عبدالعظیم و ۵ریال برای برگشت. حق ندارید این کار را بکنید. شما اول باید طلب مردم را بدهید، بعد اگر خواستید زیارت بروید، بروید.[۶]

رضایت گرفتن برای مراسم

در ایامی که هوا مناسب بود، مراسم دعا و مناجات شب‌های ماه رمضان پشت بام مسجد انجام می‌شد. اما قبل از انجام مراسم، آقا می‌فرمود اول از همسایه‌ها برای سر و صدائی که ممکن است ایجاد شود، اجازه و رضایت بطلبید، اگر اجازه دادند، بعد، مراسم مناجات و دعا را شروع کنیم.[۷]

رعایت عابرین در دوچرخه‌سواری

در هنگام حرکت، مواظب مردم باش. اگر می‌خواهی زود سر کارت برسی، نباید به مردم تنه بزنی و آنها را با زدن زنگ بترسانی. مراعات مردم را بکن چون مردم بندگان خدا هستند و خدا نسبت به بندگانش لطف دارد و اگر کسی بندگان او را اذیت کند، رهایش نمی‌کند

دریکی از ماه‌های رمضان بود که بعد از قرائت قرآن، آقای میرهادی خدمت آقا عرض کرد: کسی که قرآن را خیلی خوب خواند، آقا حبیب الله بود.
ایشان مرا تشویق کرد و گفت: ان شاءالله موفق به عمل هم بشوی. شنیده‌ام دوچرخه سوار می شوی و خیلی مراعات عابرین پیاده را نمی‌کنی. اگر مراعات حال مردم را بکنی، خیلی عالی می‌شود.
منتظر فرصت بودم که خدمت ایشان برسم. فردای آن روز، فرصت پیش آمد. بعد از عرض سلام گفتم: اگر شما صلاح نمی‌دانید، دیگر دوچرخه سوار نشوم.
فرمود: نه منظورم این نبود، بلکه در هنگام حرکت، مواظب مردم باش. اگر می‌خواهی زود سر کارت برسی، نباید به مردم تنه بزنی و آنها را با زدن زنگ بترسانی.
مراعات مردم را بکن چون مردم بندگان خدا هستند و خدا نسبت به بندگانش لطف دارد و اگر کسی بندگان او را اذیت کند، رهایش نمی‌کند.[۸]

حلم و بردباری

از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان که می توان ذکر کرد، بردباری و حلم ایشان است. اگر کسی از روی نا آگاهی به ایشان جسارتی می کرد، گذشت می کرد و یا اگر ما به وظیفه عمل نمی کردیم، عصبانی نمی شدند. مخصوصاً اموری که مربوط به خودشان بود.

با یک دستمال پاک شد

آقا فرمود: داداشی‌ها چیزی نبود، ببینید با یک دستمال پاک شد. این حرف‌ها آب سردی بود بر خشم ما و با گذشت از جسارت آن شخص، نگذاشتند ما درگیر شویم.

عصر جمعه بود که به همراه آقا و دیگر دوستان از باغ سر آسیاب، در کنار ریل ماشین دودی برمی‌گشتیم. آقا هم از حفظ مشغول خواندن دعای سمات بود.
همان‌طور که می‌آمدیم، ماشین دودی از کنار ما گذشت. ناگهان از داخل واگن، شخصی آب دهان به جانب ایشان انداخت. خیلی ناراحت شدیم؛ تا حدی که می‌خواستیم داخل واگن بشویم و آن شخص را تنبیه کنیم، اما آقا فرمود: داداشی‌ها چیزی نبود، ببینید با یک دستمال پاک شد. این حرف‌ها آب سردی بود بر خشم ما و با گذشت از جسارت آن شخص، نگذاشتند ما درگیر شویم.[۹]
چیزی نشده!
روز دیگری که من دست‌های آقا را گرفتم. داشتیم از باغ برمی‌گشتیم و آقا هم گیوه سفید و نویی به پا داشت. همان‌طور که می‌آمدیم، فرمود: داداشی! حواست جمع باشد که پاهایم توی جوی آب نرود.[۱۰] (آن زمان همه اطراف تهران باغ و مزرعه بود)
گفتم: چشم. ولی از آنجایی که نوجوان بودم، در بین راه حواسم پرت شد و یک‌دفعه پای ایشان داخل جوی آبی فرو رفت و گیوه سفید و نوی ایشان غرق گل و لجن شد.
هم ناراحت شدم و هم ترسیدم و منتظر عکس‌العمل آقا شدم، چون ایشان سفارش کرده بود.
اما برعکس آن چیزی که فکر می‌کردم، ایشان با لحن محبت‌آمیزی فرمود: داداشی! داداشی! ناراحت نشو. چیزی نشده. با این ملایمت و مهربانی، ناراحتی و ترسم را برطرف کرد.[۱۱]

ادبیات را تا مغنی خوانده‌ام

داداشی! راست می‌گویند. من ادبیات را تا مغنی خوانده‌ام؛ از طرفی نفی کمال هم غیبت نیست

روزی با عده‌ای در خدمت آقا نشسته بودیم که یکی از دوستان وارد شد؛ خیلی ناراحت بود. آقا وقتی ناراحتی او را دید فرمود: داداشی! چه شده؟
جواب داد: آقا شما این همه زحمت می‌کشید ولی عده‌ای پشت سر شما حرف‌هایی می‌زنند که طاقت شنیدنش را ندارم.
آقا فرمود: داداشی! مگر چه گفته‌اند که تو این همه ناراحت شدی؟
گفت: می‌گویند شیخ محمدحسین زاهد سواد ندارد؛ تا مغنی[۱۲] بیشتر درس نخوانده. من هم با آنها درگیر شدم.
آقا لبخندی زد و گفت: داداشی! راست می‌گویند. من ادبیات را تا مغنی خوانده‌ام؛ از طرفی نفی کمال هم غیبت نیست.[۱۳]

طوری راه رفت که ...

صبح جمعه در حالی که دست آقا در دستم بود، به طرف دولت آباد، باغ اجلالیه حرکت می‌کردیم. ناگهان حواسم پرت شد و پای آقا داخل چاله [رفت]. بیرون آوردم. آقا متوجه ترس ناراحتی من شد، فرمود: داداشی چیزی نشده.
ولی می‌دیدم از پای ایشان خون می‌آید. آقا متوجه شد که هنوز من ناراحت هستم، دوباره فرمود: ای بابا! من می‌گویم چیزی نشده، ولی شما نگران هستید. شما فقط بگو از کجا خون می‌آید تا آن را آب بکشم.
به طرف جوی آب رفتیم. آقا هم محلی را که خون می‌آمد، آب کشید.
هنوز ناراحت بودم. البته نه به خاطر آقا، بلکه به خاطر دوستان آقا که اگر بفهمند این اتفاق برای آقا افتاد، ممکن است مرا شماتت کنند. حق هم داشتند. چون دست آقا را گرفته بودم که چنین حوادثی پیش نیاید.
وقتی که پیش رفقا رسیدیم، آقا نه‌تنها چیزی به آنها نگفت، بلکه طوری راه رفت که کسی متوجه نشود اتفاقی افتاده است.[۱۴]

بخش بعدی را اینجا ببینید


پانوشت‌ها:

[۱] به نقل ازحضرت آیت الله حق شناس(ره) چون آقا برای تدریس از بچه‌ها شهریه می‌گرفت، به همین علت معتقد بود ساعت درس، شرعاً باید دراختیار شاگردان باشد.
[۲] حاج رضا طالقانی
[۳] اکثر شاگردان ایشان، در بازار مشغول کار بودند
[۴] حاج محمود اخوان
[۵] قطاری بسیار قدیمی که بین تهران و شهر ری وجود داشت و درعرف مردم تهران ماشین دودی نامیده می‌شد.
[۶] حاج محمود اخوان
[۷] حاج قاسم افچه‌ای
[۸] حاج حبیب الله عسگر اولادی
[۹] حاج علی گیاهی
[۱ ٍ۰] ایشان چشمانی بسیار ضعیف داشتند، لذا در هنگام راه‌رفتن، شاگردان کمک می‌کردند.
[۱۱] حاج احمد ساعی‌نژاد
[۱۲] مغنی یکی از کتاب‌های حوزه [در ادبیات] است.
[۱۳] بحثی است در باب غیبت که علما قائل هستند که نفی کمال، غیبت نمی‌باشد و فقط اثبات یک عیب و نقص، غیبت محسوب می‌شود.
[۱۴] حاج حسین توانا

مأخذ: کتاب شیخ محمدحسین زاهد (ره)؛ نوشته: حمیدرضا جعفری

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان