تبیان، دستیار زندگی
کالسکه امین را رو به روی صندلی نگه می دارم، نگاهی به زنی که آن طرف صندلی نشسته است می اندازم، چقدر چهره اش غمگین است. هنوز چند لحظه از ایستادنم نگذشته است که صدای جیغ امین پریشانم می کند. بغلش می کنم و گوشه صندلی می نشینم، بی خوابی دیشب کلافه ام کرده و کا
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از زیباترین لحظه دنیا لذت ببرید!

کالسکه امین را رو به روی صندلی نگه می دارم، نگاهی به زنی که آن طرف صندلی نشسته است می اندازم، چقدر چهره اش غمگین است. هنوز چند لحظه از ایستادنم نگذشته است که صدای جیغ امین پریشانم می کند.

مرضیه ولی حصاری-بخش زیبایی تبیان
لذت مادری

امین را بغل می کنم و گوشه صندلی می نشینم، بی خوابی دیشب کلافه ام کرده و کاملاً بی حوصله ام. به گمان خودم امین را بیرون آوردم تا خسته شود و بخوابد ولی معلوم است از خواب خبری نیست. شیشه شیر را در دهان امین می گذارم تا شاید آرام بگیرد، زن نگاهی به من و امین می اندازد و لبخندی تحویلم می دهد، چهره او هم خسته به نظر می رسد سنی ندارد شاید چند سال از من بزرگتر باشد نمی دانم چرا حس می کنم می توانم برای اودرد و دل کنم.«از دور لبخند داره خانم جون، پدرم در اومده از دست این بچه، شب و روزم یکی شده، همش گریه، همش جیغ همش فریاد، یک ساعت نمی تونم سرم رو روی بالش بذارم، من بیچاره به حرف مردم گوش کردم و خودم رو توی این هچل انداختم، هی گفتن بچه بیار لذتش ببر، کدوم لذت آخه، می خوام بذارمش مهد کودک دیگه ظرفیتم پر شده.»
زن همچنان صبور و آرام نگاهم میکند و بعد رویش را به سمت محل بازی بچه ها می چرخاند و آرام می گوید:« چرا فقط از سختی هاش می گی چرا از زیبایی های مادر شدن نمی گی، ناشکر نباش قدر این لحظه ها، قدر این بی خوابی ها، قدر این گریه ها رو بدون....»

چرا من زیبایی های مادری را ندیده بودم، صورتم را به صورت امین می چسبانم و احساس می کنم این لحظه زیباترین لحظه دنیاست و ای کاش هیچ وقت به پایان نمی رسید.

هنوز جمله اش تمام نشده است که اشک از چشمانش سرازیر می شود و من بهت زده به زنی نگاه می کنم که غمگین تر از قبل به نظر می رسد. زن اشک هایش را پاک می کند و ادامه می دهد: «هیچ چیزی تو زندگیم کم نداشتم، پول، تحصیلات ، موقعیت اجتماعی ، شوهر خوب. هر کس من رو می دید آرزوی زندگی من رو داشت، تا اینکه همسرم اصرار کرد بچه دار شیم، من بچه نمی خواستم ولی با اصرار های همسرم قبول کردم، 9 ماه بارداری سخت ترین روزهای زندگیم بود، خدا بهم یه دختر زیبا داد، دوستش داشتم ولی همه چیز زندگیم به هم ریخته بود، مجبور شدم بودم بشینم تو خونه برای نگهداری از بهار، من زن تو خونه نشستن نبودم، بهار که 6 ماهش شد به شوهرم گفتم دیگه نمی تونم ادامه بدم می خوام برگردم سر کار، این همه زحمت کشیدم درس نخوندم که گوشه خونه بپوسم. هر چقدر همسرم اصرار کرد تا دوسالگی بهار صبر کنم قبول نکردم، گذاشتمش مهد کودک و بعد از ظهر ها می رفتم دنبالش وقتی منو می دید از خوشحالی دست و پاهاش تکون می داد و می خندید، بهار یک سالش شده بود ، منم مثل شما به نظرم بچه داشتن چیزی به جز دردسر نبود، تا اینکه اون روز شوم رسید، رفتم مهد دنبال بهار، از در که بیرون اومدم هنوز به ماشین نرسیده بودم که صدای ترمز ماشینی تو گوشم پیچید و دیگه هیچی نفهمیدم. چشمهام که باز کردم تو بیمارستان بودم، مادرم بالای سرم گریه می کرد. ازش پرسیدم بهار کجاست؟ جوابم رو نداد و فقط گریه کرد. بهار رفته بود، باورت میشه بهار من تو یک سالگی خزان شده بود. باور نکردم، تو بهت بزرگی فرو رفته بودم، از بیمارستان که مرخص شدم رفتم خونه، تو اتاق بهار، جای دستهای کوچولوش روی دیوار بود چقدر اون موقع عصبانی شده بودم که دستهای کثیفش رو به دیوار زده بود، ولی الان اون جای دستها زیباتر تصویری بود که می تونستم ببینم، جای دستهاش بوسیدم، حالا با نبودن بهار فهمیده بودم که زیباترین و عاشقانه ترین حس دنیارو از دست دادم. قبل از اون فکر می کردم نگهداری از بهار فقط برام سختی به همراه داشته ولی بعد فهمیدم که حتی گریه هاش ، خنده هاش، جیغ کشیدنهاش، دستهاش که روی صورتم می ذاشت و می گفت مامان، زیباترین رابطه ای بود که میتونست تو دنیا وجود داشته باشه، از اون روزها می گذره، هر روز از سرکار میام روی این صندلی میشینم و آرزو میکنم کاش به همون روزها بر می گشتم و از بودن کنار بچه ام لذت می بردم ، کاش از مادری زیبایی هاش حس می کردم و نه خستگی هاش، کاش...
زن به آرامی از جا بلند می شود ، حتی نگاهی هم به من نمی اندازد و دور می شود، قطره اشکی از گوشه چشمانم سرازیر می شود و بر روی صورت امین که آرام در آغوشم خوابیده است می چکد. امین را محکمتر در آغوش می کشم، زن راست می گفت، چرا من زیبایی های مادری را ندیده بودم، صورتم را به صورت امین می چسبانم و احساس می کنم این لحظه زیباترین لحظه دنیاست و ای کاش هیچ وقت به پایان نمی رسید. امین را آرام داخل کالسکه می گذارم و به راه می افتم. تصمیم را می گیرم امین را خودم بزرگ می کنم و در آغوش خودم، نمی خواهم لحظه ای از او دور باشم می خواهم از زیبایی های مادری ام لذت ببرم.




مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.