گربه خسیس
یکی بود یکی نبود یک گربه ای بود که خیلی خسیس بود،به خاطر همین همه حیوانات از دستش ناراحت بودند
یک روز گربه یه بستنی قیفی خرید از همان بستنی ها که هفت رنگ و خیلی بزرگ است. با بستنی اش راه افتاد تو کوچه و خیابان. مرغی خانم داشت تو کوچه قدم می زد و دانه پیدا می کرد، تا گربه را با بستنی قیفی دید آب دهانش را افتاد و گفت: گربه جان یه نوک بستنی به من می دهی؟
گربه به بستنی اش نگاهی کرد و گفت: نه! نمی شود مال خودم است. کلاغه پیدایش شد و گفت: من و گربه از خیلی وقت پیش با هم دوست بودیم. یک نوک بستنی به من می دهد. گربه دستش را کشید عقب و گفت: کی گفته من و تو با هم دوست هستیم؟ یک نوک هم به تو نمی دهم.
آقا خروسه به خانم مرغه گفت: چرا از این گربه خسیس بستنی می گیری؟ خودم برات می خرم.
نی نی بچه از دم در خانه شان بستنی را دیده بود. تاتی تاتی از راه رسید. آب دهانش راه افتاده بود رفته بود توی یقه بلوزش هی دستش را دراز می کرد تا بستنی را بگیرد. خانم مرغه گفت: عجب گربه خسیسی! این بچه گناه دارد، بگذار یه لیس بزند. گربه عقب عقب رفت و گفت نمی شود. نی نی بچه نشست کف کوچه و زد زیر گریه. این وسط یکی یواشکی داشت به بستنی گربه لیس می زد هیچ کس هم نمی فهمید.
یه لیس، دو لیس، سه لیس...آن یک نفر خورشید خانم بود لیس خورشید خانم داغ بود. بستنی هم شل شد و تلپی افتاد رو زمین.
مورچه ریزه که رو زمین بود یه سوت بلند زد و گفت: آهای! یه بستنی دیگه افتاد رو زمین زود باشید تا تموم نشده. یک دفعه یه لشکر مورچه از راه رسیدند و شروع کردند به خوردن بستنی که ولو شده بود رو زمین.
گربه خسیس با ناراحتی به قیف خالی بستنی تو دستش مانده بود نگاه کرد.