تبیان، دستیار زندگی
خانم با خوشحالی فراوان با شوهرش گفت: «خدایا شکر! خدایا شکر! او چه ساعتی به خانه ما می آید؟»و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چرا خروستان تنهاست؟

خانم با خوشحالی فراوان با شوهرش گفت: «خدایا شکر! خدایا شکر! او چه ساعتی به خانه ما می آید؟»

چرا خروستان تنهاست؟

آقا که می خندید جواب داد: «حضرت محمد (ص) گفتند تا یک ساعت دیگر به این جا می آیند.» ناگهان خروس پرحنایی آن ها لب حوض رفت. پرهایش را به هم زد و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد. قوقولی قوقو... قوقولی قوقو... آقا و خانم، بلند بلند خندیدند.

آقا گفت: «مثل این که او هم می داند یک مهمان عزیز به خانه ما می آید.» خانم فوری یک سبد به دست گرفت. زیر درخت انجیر رفت تا کمی انجیر درشت و خوش مزه بچیند. آقا هم یک قالی خوش رنگ توی ایوان انداخت. دو تا پُشتی مخملی آورد و به دیوار تکیه داد. یک کوزه آب با یک پیاله، یک کاسه خرمای تازه و چند تکه نان جلوی آن چید.

بعد یک بادبزن کنار آن ها گذاشت و گفت: «بهتر است پیامبر عزیز ما در این جا بنشیند. این بادبزن هم برای این ساعت است که خودش را خنک کند.» یک ساعت گذشت. در زدند. آقا با شوق زیاد دوید و در را باز کرد. حضرت محمد (ص) بود. پیراهنش بوی گل محمدی می داد.

آقا گفت: «بفرمایید؛ به خانه کوچک ما صفا آوردید.»

خانم که چادرش را سر کرده بود جلو رفت. هر دو با حضرت محمد (ص) سلام و احوال پرسی کردند. حضرت از حالشان پرسید. بعد به باغچه کوچک شان نگاهی انداخت. آقا گفت: «بفرمایید توی ایوان بنشینید.» صدای قوقولی قوقوی پر حنایی بلند شد. فوری جلوی پای حضرت رفت و از خوش حالی پرهایش را به هم زد. حضرت محمد (ص) حیاط خانه را خوب نگاه کرد. سپس از آقا پرسید «چرا خروستان تنهاست؟»

آقا و خانم با خجالت به پر حنایی نگاه کردند. آقا جواب داد: «درست می گویید خروس ما خیلی تنهاست. ما برای تنهایی او فکری نکرده بودیم.»

بعد تاج بلند پر حنایی را نوازش کرد و ادامه داد: «همین امروز برایش یک مرغ پر طلایی و زیبا می خرم، تا از تنهایی دربیاید.» لب های حضرت محمد (ص) پُر از گل خنده شد. پر حنایی از پله های ایوان بالا رفت و دوباره زیر آواز زد.

koodak@tebyan.com

کتاب قصه های مهربانی
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.