قاب شکسته
با این همه به مرگ عادت نمیكند. مرگ هنوز برایش با یك اندوه عظیم و یك شگفتی همراه است. مرگ اطرافیان مانند مصیبتی بر سرش نازل میشود و تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار میدهد. شاید بهخاطر ماهیت برگشتناپذیر و قطعی مرگ است كه تصورش این همه سخت و دردناك است.
از مرگ بهعنوان كوچ كردن به سرای ابدی یاد میكنند و در برابر ابدیتش تمام خانهها موقت میشوند. بیقراری بشر شاید از همین باشد كه تمام عمرش را برای بهدست آوردن چیزی سپری میكند كه مالكش نیست. مالكیت در برابر مرگ رنگ میبازد و از بین میرود. انسانها میمیرند و خانههایی را كه روی زمین ساختهاند جا میگذارند و میروند. خانهها میمانند، بیآنكه نشانی روشن و مشخص از مالك فانی داشته باشند. شاید هم قاب عكسی بر دیوار اتاقی باشد كه در یك بازی كودكانه نقش زمین شود و بعد دیگر كسی یادش نیاید كه شیشه شكسته را تعمیر كند و آن را سر جایش برگرداند. در اسبابكشی بعدی قاب شكسته دم در جا میماند و چند سال بعد دیگر كسی یادش نیست كه خانه به چهكسی تعلق داشت.
مرگ، با سیاهی ترسناكش دور سر انسانها میچرخد، هر ازگاهی در خانهای مكث میكند و كسی را با خودش میبرد. اطرافیان در شوك ناشی از حادثه فرو میروند و بعد دوباره به زندگی برمیگردند؛ اما این مرگ است كه باید به آن برگشت نه زندگی. تنها چیز قطعی در این دنیا، مرگ است.
اگر مرگاندیشی، تفكر غالب باشد، دیگر خیلی از دویدنها بیمعنی میشود. خیلی از معیارها و ملاكهایی كه سر راه زندگی است رنگ میبازد و اهمیتش را از دست میدهد. دیگر آن خانه گرانقیمت با تزئینات و مبلمان عجیب و غریبش نمیتواند هدف باشد وقتی كه حتی یك تصویر از این خانه را هم نمیشود در سفر ابدی همراه برد. خانة همه، دشت وسیع بیدرختی است كه تا چشم كار میكند اسمها را روی سنگهایش حك كردهاند و در مسیر فراموشی خاك میخورد. مشكل اینجاست كه انسان میرا، خسته از این همه دویدن بیآنكه از این همه نزدیكی مرگ، به نفع زندگی استفاده كند به تهی كردن زندگیاش از معنی، بیشتر و بیشتر ادامه میدهد.