مهر بان ترین امام
چند روزی بود در این خانه حتی یک تکه نان هم پیدا نمی شد بچه ها تحمل گرسنگی را دیگه نداشتند
مادر گفت: ابو محمد، بلند شو یه کاری بکن بچه ها ازگرسنگی مردند.
پسر گفت: بابا از دیروز تا حالا چیزی نخوردیم.
دختر کوچولو گفت: داداش راست می گوید به به چه بوی غذایی از خانه همسایه می آید. ای کاش...
تق!تق! صدای درآمد یکی محکم در می زد و می گفت: در را باز کنید چه قدر باید صبر کنم؟ من پولم را می خواهم. آن مرد دوست ابو محمد بود آمده بود پولش را بگیرد، 26 دینار از ابو محمد طلب داشت. او بلندفریاد می زد: اگر تا فردا پولم را ندهید از شما شکایت می کنم. این را گفت و رفت.
ابو محمد نمی دانست چه کند؟ به فکر فرو رفت. آخر چند وقت پیش دزد مغازه اش را خالی کرده بود.
ابومحمد پول از دوستش قرض کرده بود و قول داده بود پولش را زود پس می دهد. دوستش هر روز می آمد و آبرو ریزی می کرد. ابومحمد با خودش گفت: بهتره بروم پیش علی بن موسی الرضا(ع). حتما امام رضا می تواند کمکم کند. او مهربان ترین امام است. تصمیمش را گرفت و رفت. به خانه که رسید در زد یکی از خدمت کاران امام رضا(ع) در را باز کرد.
ابو محمد سلام کرد. ناگهان کسی از داخل خانه گفت: بفرمایید داخل. بفرمایید داخل. ابو محمد رفت پیش امام رضا (ع). سلام کرد و نشست. امام رضا با لبخند پاسخش را دادند و گفتند: می دانم که برای چه آمده ای؟ خودم خبر دارم نگران نباش! بیا این کیسه را بگیر.
ابومحمد خوشحال شد. دست امام رضا را بوسید و رفت. وقتی به خانه رسید، کیسه را باز کرد درون کیسه نامه بود که روی آن نوشته شده بود: ابومحمد این ها 50 دینار است. 26 دینار برای قرضت و بقیه هم برای خودت.