میخ میخی
یه نیمکت چوبی تو پارک بود، ولی میخ میخی. هرکه میخ هایش را می دید می گفت:وای میخ!
بعد هم می رفت. هیچ وقت هیچ کس روی نیمکت میخ میخی، نمی نشست.
یک روز میخ میخی با خودش گفت: هی وای وای می کنند و می روند. پس من به چه دردی می خورم؟ بعد داد زد کمک کمک!
داد کشید: آی تو که میز می سازی میز و نیمکت می سازی! اگه راست می گی خودت و نشون بده ببینم کی هستی؟ نجار بیرون آمد و گفت: بفرمایید اینم من، من نجارم بله میز و صندلی هم می سازم. کاری داری با من؟
میخ میخی گفت: دست شما درد نکنه.همه میز ها را صاف می سازی، صوف می سازی، پس چرا ما را هم چین می سازی؟ و میخ هایش را نشان داد.
نجار دو دستی زد تو سرش و گفت: وای چشمم ندیده! غصه نخور الان درستت می کنم و چکش زد و میخ ها را یکی یکی سر جاش فرو کرد. نیمکت خوش حال شد و گفت: دست شما درد نکنه. یه ذره بشین خستگیت در بشه.
بعد هم رفت تو پارک و دیگر به جای وای وای همیشه به به شنید.
koodak@tebyan.com