تبیان، دستیار زندگی
احمد خلیلی، دانشمند بلندآوازه ایرانی، نوه حضرت آیت الله العظمی حاج میرزا حسین میرزا خلیل تهرانی است. او در تحلیل علل ناکامی مشروطه، تحلیلی نزدیک به مشروعه خواهان و حامیان آیت الله شهید شیخ فضل الله نوری دارد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عده‌ای در نجف می‌گفتند گناه شهادت شیخ به گردن ماست!

احمد خلیلی

احمد خلیلی، دانشمند بلندآوازه ایرانی، نوه حضرت آیت‌الله العظمی حاج میرزا حسین میرزا خلیل تهرانی است. او در تحلیل علل ناکامی مشروطه، تحلیلی نزدیک به مشروعه‌خواهان و حامیان شهید آیت‌الله شیخ فضل‌الله نوری دارد. خبرگزاری فارس با ایشان در باب زمینه‌ها و آثار واقعه تاریخی مشروطیت و نیز اندیشه ها و کارکرد پدربزرگ نامدارش به گفت‌وگو نشسته که نتیجه آن درپی می‌آید:

*با تشکر از جنابعالی به خاطر شرکت در این گفت و شنود، همان گونه که مستحضرید موضوع مصاحبه ما خاطرات و تحلیل‌های شما از زندگی جد بزرگوارتان آیت‌الله العظمی حاج میرزا حسین حاج میرزا خلیل تهرانی و نسبت آن بامشروطیت و مواضع آیت الله شیخ فضل الله نوری است، اما پیش از ورود به بحث مایلیم تحلیل شما را از مختصات دوره مشروطه نسبت به ماقبل آن بدانیم.

خصوصیت اول این بود که ما در زمان قبل از مشروطه، ملت یکدستی بودیم و همه یک حرف را می‌زدند و دیگر چپ و راست و... نداشتیم. این چندگانگی بعد از مشروطه درست شد. نکته دوم این است که علما و روحانیون در آن دوره نمی‌خواستند در حکومت دخالت مستقیم کنند و نهایتا برای حفظ اسلامیت حکومت در پی یک نوع نظارت بودند. البته این مرحله جدید در پی یک پروسه طولانی رخ داد. علما قبل از آن، اصلاً با دستگاه حکومتی به صورت یک دستگاه ظلم برخورد می‌کردند و آنها را غاصب و طاغی می‌دانستند...

*اصلاً عنوانش را گذاشته بودند حکومت طواغیت...

بله، این‌ شعارکه ما عدالتخانه می‌خواهیم برای ایجاد یک تغییر نسبی در همان وضع بود.

مطلب سوم این بود که یک عده در این جریانات، فرنگی‌مآبی هم می‌کردند، منتهی روحانیت به‌وی‍‍‍‍‍‍‍‍ژه مراجع نجف چون قوی تر بودند و فتوای قاطعی هم دادند، در مشروطه اول نتوانستند کاری ازپیش ببرند. مجلس اول، مجلس منطقی و خوبی بود و با طبیعت جامعه هم بیشتر می‌خواند.

*بیشتر یک مجلس صنفی بود و همه طبقات آمده بودند.

بله بیشتر صنفی بود و کسانی که انتخاب شدند که مورد توجه مردم بودند. در آن زمان در هر صنفی همدیگر را می‌شناختند و بعد بود که در سیاست‌بازی افتادند. به همین دلیل قانون اساسی‌ای که در مجلس اول گذشت، قانون اساسی خوبی است. الان هم که بخوانید، می‌بینید که یک قانون اساسی حسابی است، منتهی عده‌ای بودند که فرنگی‌مآبی درمی‌آوردند و علیه روحانیون فعالیت می‌کردند و نمی‌خواستند آنها نفوذ داشته باشند.

پایگاه اجتماعی روحانیت که قوی بود. به یک معنا اختلاف از خود علما شروع شد. روشنفکران در مهاجرت‌های صغری و کبری وقتی دیدند که همه مردم دنبال روحانیت راه افتاده‌اند، فهمیدند اگر قصه این‌جور پیش برود کلاهشان پس معرکه است و شروع کردند به تفتین و چندگانه کردن صف واحد روحانیت که درآن دوره انسجام داشت.

کسروی هم جزو آنها بود که بعدها شیعه‌گری و این چیزها را نوشت. من او را آدم لجوجی دیدم. به هرحال در جریان مشروطیت، تبریز و آذربایجان نقش بسیار زیادی داشتند.

*چرا؟

علتش این بود که اولاً لنین وقتی در روسیه اعلامیه پخش ‌می‌کرد، دلش می‌خواست اعلامیه‌هایش از طریق آذربایجان به قفقاز برود و در روسیه منتشر ‌شود. لنین وقتی داشت  پایه‌های کمونیسم را می‌گذاشت، اعلامیه‌هایش را از طریق دیگری نمی‌توانست به روسیه برساند و از طریق آذربایجان می‌فرستاد. من مدرک و سندش را دارم. این جریان   ادامه پیدا ‌کرد، تاجایی که حتی می‌توانم بگویم که آذربایجان در کمونیسم هم پیشقدم است!

*به همین دلیل  بخشی از آذربایجانی‌ها کمونیست شدند.

لابد مردمی بودند که اعلامیه‌های لنین را می‌خواندند و می‌فهمیدند.

*حداقل روی بخشی از آنها تأثیر گذاشته بود.

در مشروطیت هم آنها پیشقدم بودند.

روی چه حسابی پیشقدم بودند؟

روی روابطی که با تهران داشتند و نامه‌هایی که به سران مشروطه می‌نوشتند. در تاریخ مشروطیت هم شواهد بسیاری هست که آذربایجان یکی از پایگاه‌های مشروطه‌خواهی در ایران بوده است.

*می‌گویند وقتی که محمدعلی‌ شاه مجلس را به توپ بست، اگر تبریزی‌ها حرکت نمی‌کردند و به طرف تهران نمی‌آمدند، بعید بود اتفاق خاصی بیفتد، چون تهرانی‌ها چشمشان از ماجرای مشروطه ترسیده بود. در تبریز چه خبر بود که اینها   بلند شدند و به طرف تهران آمدند؟

اولاً تعصب مذهبی ترک‌ها بیشتر از جاهای دیگر ایران بوده و هست. حتی مسجد ترک‌ها در تهران پرشورتر از بقیه عزاداری می‌کردند.

حرکت ستارخان و باقرخان چندان صبغه مذهبی پررنگی نداشت و اگر انگیزه مذهبی را ملاک تحلیل قرار بدهیم، امثال شیخ فضل‌الله در تهران خیلی پرشورتر بودند. چگونه است که انگیزه مشروطه‌خواهی در تبریز بیشتر است؟ بعضی‌ها گفته‌اند که مظالم محمدعلی ‌شاه و قاجاریه در تبریز زیاد بود. نظر شما چیست؟

در تاریخ مشروطیت کسروی مطالب درست هم زیاد آمده. مثلاً وابستگی آذربایجانی‌ها به نجف خیلی شدیدتر از مناطق دیگر ایران بوده است. از طرف دیگر، آنها به روس‌ها نزدیک بودند و در روسیه هم صحبت از حقوق محرومان و انقلاب و این حرف‌ها شده بود. مثلاً خود کسروی یکی از نمونه‌های آن است که مجموعه‌ای از تضادها بود. از یک طرف مدرنیسم و از یک طرف طرفداری از مذهب. بعضی‌ها این دوگانگی شخصیتی را دارند. در تبریز چنین حالتی وجود داشت، یعنی یک حالت مذهبی همراه با تعصب و یک مقدار هم تظاهرات آشیخ محمد خیابانی. نمونه او را در جاهای دیگر نمی‌بینید یا مثلاً همین از جا بلند شدن و به طرف تهران به راه افتادنشان.

*اصلاً ترک‌ها بودندکه آمدند و تهران را گرفتند.

به همین دلیل که تعصب ترک‌ها بیشتر بود و رابطه بیشتری هم با نجف داشتند و تحت تأثیر تبلیغات روس‌ها از یک طرف و در تماس با سران مشروطه بودند. کسروی در کتاب تاریخ مشروطه نوشته وقتی پدرم فوت کرد، مردم تبریز یک ماه تمام عزاداری کردند و اگر اینها علاقه نداشتند، این کار را نمی‌کردند، بنابراین تبریز...

چشمش به نجف بوده است.

بله، باید این مسائل را دقیق و همه‌جانبه مطالعه کرد.

مرحوم آیت‌الله العظمی آمیرزا حسین خلیل که فتوای مشروطه را داد، خودش چقدر فرد سیاسی‌ای بود؟ بینش سیاسی او چقدر بود؟ چون این شائبه تاریخی برای برخی هست که روشنفکران   از نام و نفوذ اینها استفاده ابزاری می‌کردند و فقط اسم و امضایشان را می‌خواستند.  

من درباره ایشان بحث را از اول شروع می‌کنم و بعد به سوال شما می‌رسم. پدر مرحوم  آیت الله  آمیرزا حسین، آیت‌الله حاج میرزا خلیل، طبیب مشهوری بود که حتی بعضی از اوقات از دربار هم می‌خواستند که بالای سر بیمارشان برود. بعضی‌ها معتقدند مدرسه‌ای که در قم ساختند به نام «دارالصحه»، برای این بود که مرحوم حاج میرزا خلیل در آنجا درس بدهد.

*مثل این‌که ازدواج‌ حاج میرزا خلیل داستانی هم دارد. برخی می گفتند همسرایشان شاهزاده بوده! درست است؟

شاهزاده نبوده، ولی زن نامدار و متدینی بوده که جذام داشته. ایشان معالجه‌اش می‌کند.

*در تهران؟

بله، موقعی که در تهران بودند. برای معالجه‌اش که دواهایش را خودش می‌داده، باایشان   صیغه موقت میخواند که محرم باشندد که بتواند راحت تراو را مداوا کند. بعد از این‌که خوب می‌شود با آن خانم ازدواج می‌کند و فرزندانی داشته که یکی از آنها حاج میرزا حسین بوده.

*حاج میرزا ملاعلی خلیلی هم برادر تنی بوده؟

بله.

*همه برادران حاج میرزا حسین روحانی بودند؟

بله.

*همه را می‌شناسید؟

بله، اسامی آنها در کتاب‌ها هست. یک بار هم رفتیم فاتحه یکی از بستگانمان که در ساوه بود، یک آخوندی رفت بالای منبر و تمام این جزئیات را که از کتاب‌ها جمع کرده بود روی منبر گفت. یکی از بستگانمان آقای خاقانی آنجا بود، گفت: «می‌دیدم که وقتی او صحبت می‌کند، انگار توی دل تو یک چیزی نورانی شده است!»

*خب طبعا شما باید به چنین نیاکانی مباهی باشید.

گذشته از قوم و خویشی به جد باید گفت که اینها آدم‌هایی بودند که دیگر نظیرشان نیامد، مردم واقعا به دیانت و اخلاق اینها ایمان داشتند و اگر قراربود پیشرفتی درایران صورت گیرد، اینها بهترین کسانی بودندکه می‌توانستند آن ر اهدایت کنند. خیلی بد شد که عده ای از روشنفکران نگذاشتند جامعه سنتی ایران به‌ تدریج و با ملایمت به طرف مدرن ترشدن پیش برود. جوامع باید در تحولات اجتماعی آرام‌ آرام پیش بروند.

*اشاره کردید به مرکز دارالصحه قم.آیا میرزا خلیل برای مداوای مردم قم به آنجا هجرت کرد یا به تحصیل هم پرداخت؟

بله، تحصیلاتش را در حوزه قم، در مدرسه فیضیه گذراند. بعد به تهران آمد.

*حاج میرزا خلیل ازوجوهات استفاده نمی‌کرد و از طبابت زندگی می‌کرد؟

بله، حاج میرزا خلیل آخر به نجف رفت و در آنجا فوت کرد. در آنوقت حاج میرزا حسین مقبره و مسجدی در نجف و مدرسه‌ای هم در طویریج ساخت. وقتی ما به نجف رفتیم، پدرم عصرهادر مقبره‌ حاج میرزاحسین که جنب مدرسه بود، می‌نشست و آخوندها جمع می‌شدند و مذاکراتی می‌کردند. من هم در آن سن نوجوانی آخوند شده بودم و گاهی اظهار نظر می‌کردم و اینها هم به ما حمله می‌کردند که: «بچه ساکت!»  دورانی بود.

* می‌خواستم بدانم خود آمیرزاحسین چقدر سیاسی بود؟

به آن معنا که به طورجدی و همه جانبه داخل سیاست باشد، نبود. بیشتر یک عالمی بود که به عظمت روح و عمق تقوا و در عین حال سابقه طولانی در فقاهت شناخته می‌شد. با این همه به خاطر مخالفت با دیکتاتوری قاجاریه و کارهای خلاف شرع آنها، فتوای مشروطیت را امضا کرد.

*ایشان تا چه حد در جریان مسائل ایران بود؟

خب همانطورکه اشاره کردم پدر ایشان اصلاً تهرانی بود. در شناسنامه پدرم شهرت ایشان «آیت‌الله‌زاده تهرانی» قید شده بود. ایشان تا وقتی که به نجف نرفته و در تهران بود، خشونت‌ها و دیکتاتوری‌های قاجاریه را می‌دید و طبعا نمی‌توانست نسبت به آن نظر مثبتی داشته باشد.

*قبل از این‌که به نجف برود، خودش در تهران استبداد را لمس کرده بود.

و همین‌ها تأثیر عمیقی روی روح او گذاشته بود. در آن موقع مراجع تقلید در نجف مستقر بودند و در قم و مشهد هنوز مرجع نبود. کسانی که از تهران به نجف می‌رفتند، مسائل تهران را به آنها می‌گفتند.

*آمیرزا حسین بیشتر به مقدس بودن مشهور بود و مثلا به اندازه آخوند خراسانی  سیاسی نبود. مشهوراست که در آن دوره مقدسین به ایشان علاقه داشتند.  

کاملاً همین‌طور است. ایشان با آخوند ملاکاظم خراسانی خیلی فرق داشت. آخوند خراسانی با یک عده از سیاسیون تماس داشت، ولی مرحوم آمیرزاحسین همین را هم نداشت. پسران آخوند هم همینطور بودند.آقای آمیرزااحمد در مشهد پایگاه و دستگاه مفصلی داشت.

*شما آقای کفایی را دیده بودید؟

بله، من او را دیده بودم.

*چه‌جور آدمی بود؟  

من در دوره جوانی کنجکاو بودم و می‌رفتم و به هر جایی سرک می‌کشیدم. وقتی مشهد رفتم، رفتم و آیت‌الله کفایی را دیدم. چرا اسمش را کفایی گذاشته بود؟

*چون پدرش صاحب کفایة‌الاصول بود.

به هر حال من به منزلش رفتم و او را دیدم.

*چه جور آدمی بود؟

یک مقدار در سیاست و...

*می‌گویند زیاد وجهه تقدس نداشت و بیشتر به دستگاه مرتبط بود.

بله،پول هم به او می‌دادند. خودرضاشاه هم برایش پول می‌فرستاد. البته این در دوره ای بود که رضاشاه تظاهر مذهبی می‌کرد و می‌خواست نظر مثبت علما را جلب کند. رضاشاه اگر آن ظاهر مذهبی به خودش نمی‌گرفت نمی‌توانست سر کار بیاید. می‌رفت در دسته و روی سر خودش گِل و کاه می‌مالید! در زمان نخست‌وزیری‌اش در دسته‌های سینه‌زنی سینه می‌زد و شعار می‌داد!

*از میان سه نفری که فتوای مشروطه را دادند، تنها کسی که دشمنان نتوانسته اند هیچ حرف و حدیثی درباره‌اش درست کنند،آیت الله حاج میرزا حسین حاج میرزا خلیل است. عده ای آن دونفردیگررابه اوصاف متعددی متصف کرده‌اند، هم آخوند خراسانی و هم شیخ عبدالله مازندرانی را.

البته بعدها آخوند خراسانی هم اسم و رسمی داشت، ولی حرف و حدیث در مورش زیاد شد،مخصوصا بعدازمشروطه اول و زمانی که شیخ فضل الله را اعدام کردند. یک عده به او ناسزا می‌گفتند، یک عده هم از او تعریف می‌کردند.

نکته‌ای که می‌خواهم برای شما از حاج میرزا حسین بگویم این است که ایشان مرجع تقلیدی بود که رساله نداشت!

*با وجود اینکه یک عده از ایشان تقلید می‌کردند.

ولی این‌که مثلاً رساله عملیه  داشته باشد، نداشت. هرچه را هم که مردم می‌پرسیدند، حضورا جواب می‌داد و در عین حال می‌گفت: «همان رساله‌های موجود را عمل کنید کافی است». این حرفی بود که پدرم نقل می‌کرد. می‌گفت: «خیلی‌ها هم می‌آمدند و رساله می‌خواستند ، می‌گفت من رساله ندارم، همین رساله‌هایی که هست کافی است»؛ درحالی که هم آخوند و هم شیخ عبدالله مازندرانی رساله داشتند، ولی ایشان نداشت  اصرار هم که می‌کردند، حاضر نمی‌شد.

*جایگاه آمیرزا حسین در حوزه نجف و در میان اقرانش چگونه بود؟

بین آیت‌الله مازندرانی و آیت‌الله آخوند خراسانی و آیت‌الله حاج میرزا حسین خلیلی، مسن‌ترین‌شان آمیرزا حسین بود. آن دو تا جوان‌تر بودند. تا مدتی هم بین این سه، مرجع تقلید یکی بود و مراجع تقلید متعدد وجود نداشتند.

*یعنی تامدتی حاج میرزا حسین تنها مرجع بود.

بله، قبل از این‌که آخوند خراسانی و دیگران مرجع بشوند.

*آنها بعداً مرجع شدند.

آنها بعداً مرجع شدند، یعنی وقتی که ایشان در حالت کهولت بودند. در آن دوره یک سلسله مراتبی را بین خودشان رعایت می‌کردند، در همین عکس‌هایی که گرفته‌اند، آمیرزاحسین وسط است و این پیش آخوندها مطلب...

*عکسی را که اشاره می کنید، مشروطه‌خواهان در اول کار طراحی  و منتشر کردند، چون می‌خواستند در مقابل شیخ فضل‌الله علم کنند که این سه نفر حامی مشروطه هستند.

البته این نکته‌ در جایی گفته نشده است که آشیخ عبدالله مازندرانی جزو مراجع درجه دوم نجف بود. در مشروطیت ایران هم، واقعیت این است که آشیخ فضل‌الله نوری پیشقراول بود و آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله طباطبایی بعداً آمدند. او از زمان تحریم تنباکو، در تهران سابقه سیاسی داشت و در آن ماجرا فعال بود در حالی که در آن دوره، آن دو چندان حضور سیاسی چندانی نداشتند. مثل این‌که خودش هم به نجف رفته بود و برای تسهیل در امر مشروطه مذاکراتی هم کرده بود...

*دائی شما مرحوم آیت‌الله کاشانی از شاگردان مبرز مرحوم آخوند بود. گفته بود من وقتی نجف بودم، نامه‌های شیخ فضل‌الله به مرحوم آخوند می‌رسید و ایشان هم می‌داد من می‌خواندم.

غیر از این‌که نامه‌هایش می‌رسید، مثل اینکه خودش هم نجف رفته بود و به وسیله آشیخ عبدالله مازندرانی با آن دو بزرگوار هم مذاکراتی کرده بود. می‌دانید که شیخ فضل الله و آشیخ عبدالله هر دو مازندرانی بودند. به هرحال بعدها در مطالعاتم در روزنامه و مکتوبات شیخ فضل الله به این نکته برخوردم که می‌گوید: من بودم که آقایان نجف را به مشروطه راضی کردم. به هرحال پیشقدم مشروطیت در ایران شیخ فضل‌الله  بود. فرنگی‌مآب‌ها می‌آیند و با حضور دین و مذهب در تدبیر جامعه جدید مخالفت می‌کنند و می‌خواهند جریان را برگردانند.

در آن دوره دربار قاجاریه هم کمی جنبه مذهبی داشت. در تکیه دولت معروف، خود دربار مجلس روضه برگزار می‌کرد. محمدعلی‌شاه نماز هم می‌خواند و روزه هم می‌گرفت . آدم‌های متدین به خودشان می‌گفتند این دست‌کم از این فرنگ رفته‌هایی که می‌خواهند دین ومذهب را ازبین ببرند و این بازی‌ها را در آورده‌اند، بهتر است. آشیخ فضل‌الله برای جلوگیری از فعالیت‌های متجددین فرنگی‌مآب ،مقداری به طرف دربار متمایل می‌شود، البته با حفظ اصل اعتقادش به عدالتخانه و حتی مشروطه. محمدعلی‌شاه هم کالسکه‌اش را می‌فرستاد که او را برای مذاکره به قصر قجر که در جاده شمیران بود ببرد. عوام‌الناس به قصر قاجار می‌گفتند قصر قجر که بعد هم زندان شد.

شیخ فضل‌الله که نمی‌توانست سوار الاغ بشود و تا آنجا برود،بنابراین باهمان کالسکه به دیدن شاه می‌رود. بعدازاین دیدار، آن تبلیغات ناجور علیه او راه انداختند و کار به جایی رسید که وقتی او را دار زدند، پسرش که پایین ایستاده بود، دست می‌زند. بعضی از پسرها هستند که...

نباشند بهتر از این است که باشند.

بله، بعضی‌ها این جوری هستند. وقتی شیخ فضل‌الله را به دار کشیدند و مردم هورا کشیدند و دست زدند، این پسر هم دست زد! شیخ فضل‌الله را بیخودی کشتند. طبق چیزهایی که من از پدرم که فرزندکوچک  آیت‌الله آمیرزا حسین بود شنیدم، درنجف بسیاری علما از کشته شدن شیخ فضل‌الله متاثرمیشوندوحتی عده ای می گفتند که گناه این کاربه گردن ماست!

*پدر شما وقتی پدربزرگتان فوت کرد چند سال داشت؟

پدر من کوچک‌ترین اولاد آمیرزا حسین بود. شاید حدود 13، 14 سال داشت. ایشان وقتی از پدرش تعریف می‌کرد، یک حالت لطیف و عاطفی خاصی پیدا می‌کرد.

*خود آمیرزا حسین چند سال داشتند که فوت کردند؟

94 سال. در کتاب‌های آن دوره  به‌خصوص کتب عربی این تواریخ دقیقا ذکر شده اند . البته آن موقع با تاریخ قمری می‌نوشتند.

*درباره شایعاتی که توسط عده ای مبنی برمسمومیت آمیرزاحسین توسط مستبدین و مخالفین مشروطه ذکر شده، چه دیدگاهی دارید؟ پدرتان در این مقوله چه نظری داشتند؟

پدرم چنین اعتقادی نداشت. معتقد بود که آمیرزا حسین بر اثر تاثرات و فشارهای روحی درحال نماز در مسجد سهله سکته کردند. ایشان بسیار آدم مقدسی بود و شرایط ناگوار ایران و آینده نامعلوم آن، ایشان را رنج می داد. البته فوت ایشان در فاصله انحلال مجلس تا فتح تهران اتفاق افتاد، دوره ای که به آن استبداد صغیر می گویند.

*ایشان شاگردان مبرزی هم داشتند  که ظاهرا آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی هم در زمره آنها بود.

بله، آیت‌الله کاشانی در محضر درس آمیرزا حسین هم تحصیل کرده بود، ایشان درباره استادش می‌گفت: تنها عالمی که مظهر قداست بود، حاج میرزا حسین بود.  خیلی های دیگرهم در محضر درسی ایشان بودند. عموهای من ازجمله مرحوم آقابزرگ کمتر راجع به مسائل سیاسی صحبت می‌کردند.

*مرحوم آقابزرگ کیست؟

عموی بزرگ ما. اما پدرم مسائل سیاسی را خوب می‌دانست، چون سابقه سیاسی داشت و حتی در ثوره العشرین پدر من جزو کسانی بود که در آن جنگ شرکت کرد...

با آیت‌الله کاشانی؟

بله، منتهی در قسمتی دیگر. در دیوانیه عراق. وقتی آیت‌الله شیرازی فتوای جنگ با انگلیس را می‌دهد، چون ایشان مقلد آیت‌الله شیرازی بود، به قسمتی ازجبهه می‌رود که کسانی بودند که از حاج میرزاحسین تقلید می‌کردند و خیلی هم به او علاقه داشتند، در آن قسمت عشایر و ایلات بودند. ایشان به این شکل در جنگ شرکت کرد و نهایتا انگلیسی ‌ها او را گرفتند و به هند تبعید کردند ، ایشان دو سه سالی در هند تبعید بود.

*آیت الله کاشانی با وجود اینکه از خصصین آخوند خراسانی بود، امابعدها با اولادایشان، رابطه چندان گرم و نمایانی نداشت.علت چه بود؟

بله،ایشان بیشتر با آیت الله حاج‌آقا حسین قمی که علیه رضاخان بلند شد و به تهران آمد، ارتباط داشت. رابطه آقا با او خیلی نزدیک بود.

*چون هر دو انقلابی بودند، ولی فرزندان آخوند به و ی‍‍‍‍‍ژه آمیرزا احمد با دربار مرتبط بودند.

بله،آقای قمی مرد بسیار بزرگواری بود. خیلی هم خوش‌سیما بود.

*در زمانی که رضاخان ایشان را درباغ طوطی زندانی کرده بود، آیت‌الله کاشانی با کمال شجاعت رفت و در محبس را باز و با ایشان ملاقات کرد.

من هم همراهش بودم. قبلا بگویم که پدرمن   به علت کشف حجاب و کلاه پهلوی و این قضایا رفت به نجف، والا نمی‌رفت. وقتی مشهد شلوغ شد، مسجد گوهرشاد را توپ بستند و طوری شد که تا چند روز خون‌ها را می‌شستند! رضاشاه دستور داده بودکه آنجارا بکوبند وقوای نظامی هم با قساوت   عده زیادی را کشتند، یعنی قتل عام به تمام معنا. آیت‌الله قمی قبلا با این جریان مخالفت کرده بود. ایشان را نمی‌توانند زندانی   کنند و درشهرری نگه می دارند. در شاه عبدالعظیم باغی بود که پله می‌خورد و می‌رفت پایین. آن موقع شاید در تهران 100 تا ماشین هم نبود. یک نفر ماشینش را آورد و آیت الله کاشانی سوار شدند و ما هم بغل دستشان و رفتیم به طرف شاه عبدالعظیم. آنجا یک پلیس گذاشته بودند که کسی به دیدن آیت الله قمی نرود.   آقا زد تخت سینه‌ پلیس و در را زد. از داخل در را باز کردند و رفتیم داخل. این دو تا نشستند و با همدیگر مطالب خودشان را گفتند. ما هم که سرمان نمی‌شد چه می‌گویند. بعدهم که ایشان به کربلا تبعید شد، من هم با پدرم به آنجا رفتم، چون ایشان را از ایران می‌شناختم، عبا و عمامه‌ام را می پوشیدم و به عنوان یک آخوند کوچک به نمازجماعت ایشان می‌رفتم! من همیشه سجاده‌ام را کنار سجاده ایشان می‌انداختم.

*در کربلا؟

بله،در مسجد بالاسر.

*قبل از این‌که به تهران برگردید. شما را می‌شناختند؟

بله، بعد از نماز با من مصافحه می‌کردند. وقتی هم نمی‌رفتم، به پدرم می‌گفت: «چرا پسر من نیامده؟» بسیار مرد جالبی بود. خیلی متواضع، مهربان و قیافه نورانی غریبی داشت. من قیافه هیچ‌کس را در میان آخوندها این‌طور نورانی ندیدم.داستان غریبی بود. عجب زندگی‌ای را گذراندیم!

*از دیدگاه جنابعالی علت ناکامی نهضت مشروطه چه بود؟

اینها می‌خواستند یک شبه کشور را مدرن کنند!مسئله همین بود. یکی از اشتباهات بزرگ رضاشاه هم همین بود. آتاتورک به مراتب بدتر از رضاشاه بود.آتاتورک با تمام قساوت گفت آخوندها را ببرند در بسفر و کلاه شاپو را با میخ توی سرشان بکوبند!   بعد هم که آخوندها را به این ترتیب کشت، توی بسفر غرقشان کرد! بااین همه  حالا در ترکیه حزب مذهبی سر کار می‌آید.من کاری به عملکردکنونی این حزب ندارم،روی کارآمدن اینها رامعلول یک گرایش قوی دینی درجامعه ترکیه میدانم. جریان مذهبی در جوامع هست و کاریش هم نمی‌شود کرد. موافقت بکنید و نکنید، یک پدیده اجتماعی ریشه‌دار است. بعضی از پدیده‌های اجتماعی ممکن است در طول تاریخ از بین بروند، ولی اعتقادات دینی عمیق هستند و در جامعه باقی می‌مانند و مخالفت کردن و موافقت کردن ندارد.

در خود ایران هم شرایط اینگونه  است. زمان رضاشاه واقعاً علیه مذهب و چادر و آخوندها قساوت‌های شدیدی می‌کردند. حتی آخوندها به مدارس  علمیه قم با لباس معمولی می‌رفتند فقط دو سه نفر مثل آشیخ عبدالکریم بودند که لباس روحانی داشتند.

باین همه و  با آن همه قساوتی که رضاخان به خرج داد، مردم بعد از شهریور 1320 بدون این‌که کسی به آنها حرفی بزند، دو باره به شعائر مذهبی روی آوردند و زن‌ها همه چادر سر کردند. در فاصله 6 سال یعنی 1314 تا 1320 که نمی‌شود پدیده‌ای را که قرن‌ها ریشه داشته از بین برد.

درجاهای دیگرهم این تجربه رامی بینیم.فرانسوی‌ها در مراکش و الجزیره و تونس فرهنگشان را بردند و مدارس را هم تغییر دادند و شروع کردند به گسترش تمدن غربی، ولی باز هم نتوانستند جلوی مذهب را بگیرند. گرایش مذهبی این‌جوری است دیگر و هیچ جنبه سیاسی‌ای نمی‌تواند این‌جور مردم را بسیج کند. در جنگ ایران و عراق هم اگر روحانیت نبود، نمی‌توانستند جنگ را ببرند.

منبع: خبرگزاری فارس

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .